هر چقدر هم تنها هستي ....
لباس خوب بپوش !
براي خودت غذاي خوب بپز !
خودت را به صرف قهوه اي در يک خلوت دنج ميهمان کن
براي خودت گاهي هديه اي بخر !.
وقتي به روح احترام مي گذاري ...احساس سربلندي مي کنی ...
آدم هایی که روح بزرگی دارند
عقده های کمتری دارند،
شعور بیشتری دارند
و قلب مهربانتری...
برای همین نباید از آنها ترسید،
آدم های کوچک و حقیر
با عقده های بزرگ ترسناکترند...
چون از صدمه زدن
به دیگران هراسی ندارند!!
چقدر این جمله دلنشینه:
افکار هر انسان
میانگین افکار پنج نفری است
که بیشتر وقت خود را
با آنها میگذراند.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
هرصبح
آغازیست دوباره
برای آموختن وبالیدن
آغازی برای تکاندن غباراز دل
ونشاندن غنچه های
محبت وعشق
پس شروع دوباره زندگی
برتو مبارک
روزت سرشار از عشق
درپناه حق امروزت رو با یه دنیا امید،عشق , سلامتی, تدبیر، توکل ,آرامش الهی , نشاط ,شادی با یه بغل آرزوهای پسندیده آغاز کنی.
کمال و منتهای سعادت همراه با رزق و روزی حلال را برات آرزومندم.
🌺🌺🌺
شاد باشی
لباس خوب بپوش !
براي خودت غذاي خوب بپز !
خودت را به صرف قهوه اي در يک خلوت دنج ميهمان کن
براي خودت گاهي هديه اي بخر !.
وقتي به روح احترام مي گذاري ...احساس سربلندي مي کنی ...
آدم هایی که روح بزرگی دارند
عقده های کمتری دارند،
شعور بیشتری دارند
و قلب مهربانتری...
برای همین نباید از آنها ترسید،
آدم های کوچک و حقیر
با عقده های بزرگ ترسناکترند...
چون از صدمه زدن
به دیگران هراسی ندارند!!
چقدر این جمله دلنشینه:
افکار هر انسان
میانگین افکار پنج نفری است
که بیشتر وقت خود را
با آنها میگذراند.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
هرصبح
آغازیست دوباره
برای آموختن وبالیدن
آغازی برای تکاندن غباراز دل
ونشاندن غنچه های
محبت وعشق
پس شروع دوباره زندگی
برتو مبارک
روزت سرشار از عشق
درپناه حق امروزت رو با یه دنیا امید،عشق , سلامتی, تدبیر، توکل ,آرامش الهی , نشاط ,شادی با یه بغل آرزوهای پسندیده آغاز کنی.
کمال و منتهای سعادت همراه با رزق و روزی حلال را برات آرزومندم.
🌺🌺🌺
شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبختى تعریف نداره.
یڪى با یه دوچرخه خوشبخته،
یڪى با یه هڪتار باغ آلبالو،
اون یڪى با آدم رویاهاش.
دلت ڪه راضى باشه خوشبختى.
یڪى با یه دوچرخه خوشبخته،
یڪى با یه هڪتار باغ آلبالو،
اون یڪى با آدم رویاهاش.
دلت ڪه راضى باشه خوشبختى.
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحیی را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
#مولانای_جان
کوه یحیی را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
#مولانای_جان
عالم افسردهست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
#مولانای_جان
صبر کن تا خورشیدِ رستاخیز آشکارا بتابد ( قیامت برپا شود ) . تا جُنبش و حرکتِ جسمِ جهان را مشاهده کنی .
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
#مولانای_جان
صبر کن تا خورشیدِ رستاخیز آشکارا بتابد ( قیامت برپا شود ) . تا جُنبش و حرکتِ جسمِ جهان را مشاهده کنی .
عاقبت استاد صورتها شکست
پردهها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
#شیخ_عطار_نیشابوری
پردهها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
#شیخ_عطار_نیشابوری
چون غم دل میخورم، رحم بر دل میبرم
کای دل مسکین چرا در چنین تاب و تبی
دل همیگوید که:« تو از کجا من از کجا
من دلم تو قالبی، رو همیکن قالبی
#مولانای_جان
کای دل مسکین چرا در چنین تاب و تبی
دل همیگوید که:« تو از کجا من از کجا
من دلم تو قالبی، رو همیکن قالبی
#مولانای_جان
تو چه دانی کز که باز افتادهای
در چنین شیب از فراز افتادهای
تو چه دانی تا ترا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بوالعجب چه طرفه معجون ساختند
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کاتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قَران از بهر کیست
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بیخبر
کز وجود خود نمییابی اثر
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر تو
گشت گردان در میان شهر تو
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
#شیخ_عطار_نیشابوری
در چنین شیب از فراز افتادهای
تو چه دانی تا ترا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بوالعجب چه طرفه معجون ساختند
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کاتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قَران از بهر کیست
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بیخبر
کز وجود خود نمییابی اثر
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر تو
گشت گردان در میان شهر تو
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
#شیخ_عطار_نیشابوری
َشمس_تبريزی میگوید :
اگر سخنی را شنيديد و به دلتان نشست، بدانيد كه آن سخن حق است و به دنبال آن برويد!
پس بر اين باور باشيم كه: متبركند انسانهای اندک شماری كه پيوسته در روح ديگران جاری هستند و آدمی را از روزمرگی به روز سبزی میبرند...
تو دو تن هستی، يكی بيدار در ظلمت و ديگری، خفته در نور !
بايد انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در انديشه سرنوشت ديگران بودن، وظيفه نباشد، بلكه صفت آدمی باشد.
اگر سخنی را شنيديد و به دلتان نشست، بدانيد كه آن سخن حق است و به دنبال آن برويد!
پس بر اين باور باشيم كه: متبركند انسانهای اندک شماری كه پيوسته در روح ديگران جاری هستند و آدمی را از روزمرگی به روز سبزی میبرند...
تو دو تن هستی، يكی بيدار در ظلمت و ديگری، خفته در نور !
بايد انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در انديشه سرنوشت ديگران بودن، وظيفه نباشد، بلكه صفت آدمی باشد.
نامت چه باشد بهتر است ؟
برف های قطب را
از روی گل های احتمال پس بزنم
خواب پرندگان را واکاوم
آوازهای عتیق را
از سنگ حنجره های حجاری
ها به نت بکشم
یا در غارهای ابتدا بخوابم
و رؤیای نخستین عاشق وحشت زده را
به گیتار بنوازم ؟
گیاه جوانی که نصیب گیلگمش نشد چه نام داشت
که ما را جاودانی کرد و پهلوان را نومید ؟
گیلگمش با چه هوسی به جهان زیرین رفت
برای بیرون کشیدن جسد انکیدو از تهاجم
کرمان
یا برای ماندگاری پهلوانی خودش ؟
اگر بگویم یافتم نمی خندی ؟
من نامت را زمرد می گذارم
چون کمر به کشتن مارها بسته ام
مارها
که جوانی عاشقان را به یغما برده اند
#منوچهر_آتشی
#زمرد
#اتفاق_آخر
برف های قطب را
از روی گل های احتمال پس بزنم
خواب پرندگان را واکاوم
آوازهای عتیق را
از سنگ حنجره های حجاری
ها به نت بکشم
یا در غارهای ابتدا بخوابم
و رؤیای نخستین عاشق وحشت زده را
به گیتار بنوازم ؟
گیاه جوانی که نصیب گیلگمش نشد چه نام داشت
که ما را جاودانی کرد و پهلوان را نومید ؟
گیلگمش با چه هوسی به جهان زیرین رفت
برای بیرون کشیدن جسد انکیدو از تهاجم
کرمان
یا برای ماندگاری پهلوانی خودش ؟
اگر بگویم یافتم نمی خندی ؟
من نامت را زمرد می گذارم
چون کمر به کشتن مارها بسته ام
مارها
که جوانی عاشقان را به یغما برده اند
#منوچهر_آتشی
#زمرد
#اتفاق_آخر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص هخامنشی ...
بیایید کتاب بخوانیم و برقصیم ، این دو هیچگاه ضرری به کسی نخواهد رساند.
#ولتر
این رقص بسیار زیبا که مختص قوم «زازا» است رقصی اصیل و قدیمی است
که همچون زبان این قوم کماکان دست نخورده باقی مانده است...
قوم زازا خود را از نسل ساسانیان دانسته و میگویند این نوع رقص
در زمان پادشاهان سرزمین پارس یا پارسوا وجود داشته است
و برای انرژی گرفتن، قبل از نبردها اجرا می شده است
بیایید کتاب بخوانیم و برقصیم ، این دو هیچگاه ضرری به کسی نخواهد رساند.
#ولتر
این رقص بسیار زیبا که مختص قوم «زازا» است رقصی اصیل و قدیمی است
که همچون زبان این قوم کماکان دست نخورده باقی مانده است...
قوم زازا خود را از نسل ساسانیان دانسته و میگویند این نوع رقص
در زمان پادشاهان سرزمین پارس یا پارسوا وجود داشته است
و برای انرژی گرفتن، قبل از نبردها اجرا می شده است
ای باد ، که بر خاکِ درِ دوست ، گذشتی ،
پندارَمَت از روضۀ بستانِ بهشتی ،
باری ، مَگَرَت بر رخِ جانان ، نظر افتاد؟ ،
سرگشته چو من ، در همه آفاق ، بگشتی ،
از کف ندهم دامنِ معشوقۀ زیبا ،
هِل ، تا برود نامِ من ای یار ،، به زشتی ،
جز یادِ تو ، بر خاطرِ من نگذرد ،، ای جان ،
با آن که ، به یک بارهام ،، از یاد ، بِهِشتی ،
* بِهِشتی = رها کردی
* از یاد بِهِشتی = از یاد بُردی ، فراموش کردی
#سعدی
پندارَمَت از روضۀ بستانِ بهشتی ،
باری ، مَگَرَت بر رخِ جانان ، نظر افتاد؟ ،
سرگشته چو من ، در همه آفاق ، بگشتی ،
از کف ندهم دامنِ معشوقۀ زیبا ،
هِل ، تا برود نامِ من ای یار ،، به زشتی ،
جز یادِ تو ، بر خاطرِ من نگذرد ،، ای جان ،
با آن که ، به یک بارهام ،، از یاد ، بِهِشتی ،
* بِهِشتی = رها کردی
* از یاد بِهِشتی = از یاد بُردی ، فراموش کردی
#سعدی
کارِ جهان ، هر چه شود ،،، کارِ تو ، کو؟ ،، بارِ تو ، کو؟ ،
گر ، دو جهان بتکده شد ،، آن بتِ عیّارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که قحط است جهان ،،، نیست دگر کاسه و نان ،
ای شهِ پیدا و نهان ،،، کیله و انبارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خار است جهان ،،، کژدم و مار است ، جهان ،
ای طرب و شادیِ جان ،،، گلشن و گلزارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود مُرد سخا ،،، کُشت بخیلی ، همه را ،
ای دل و ای دیدهٔ ما ،،، خلعت و ادرارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خورشید و قمر ،،، هر دو ، فرو شد به سقر ،
ای مددِ سمع و بصر ،،، شعله و انوارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود جوهریی ،،، نیست پیِ مشتریی ،
چون نکنی سروریی؟ ،،، ابرِ گهربارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، دهانی نَبُوَد ،،، گفتِ زبانی نَبُوَد ،
تا ، دَمِ اسرار زند ،،، جوششِ اسرارِ تو ، کو؟ ،
هین ، همه بگذار که ما ،،، مستِ وصالیم و لقا ،
بیگه شد ، زود بیا ،،، خانهٔ خمّارِ تو ، کو؟ ،
تیز نگر ، مستِ مرا ،،، هم ، دل و ، هم ، دستِ مرا ،
گر ، نه خرابی و خرف ،،، جبّه و دستارِ تو ، کو؟ ،
بُرد کلاهِ تو ، غری ،،، بُرد قبایت ، دگری ،
رویِ تو ، زرد از قمری ،،، پشت و نگهدارِ تو ، کو؟ ،
بر سرِ مستانِ ابد ،،، خارجیی ، راه زند ،
شحنگیی چون نکنی؟ ،،، زخمِ تو ، کو؟ ،، دارِ تو ، کو؟ ،
خامُش ، ای حرففشان ،،، درخورِ گوشِ خمُشان ،
ترجمهٔ خلق ، مکن ،،، حالت و گفتارِ تو ، کو؟ ،
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
گر ، دو جهان بتکده شد ،، آن بتِ عیّارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که قحط است جهان ،،، نیست دگر کاسه و نان ،
ای شهِ پیدا و نهان ،،، کیله و انبارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خار است جهان ،،، کژدم و مار است ، جهان ،
ای طرب و شادیِ جان ،،، گلشن و گلزارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود مُرد سخا ،،، کُشت بخیلی ، همه را ،
ای دل و ای دیدهٔ ما ،،، خلعت و ادرارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خورشید و قمر ،،، هر دو ، فرو شد به سقر ،
ای مددِ سمع و بصر ،،، شعله و انوارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود جوهریی ،،، نیست پیِ مشتریی ،
چون نکنی سروریی؟ ،،، ابرِ گهربارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، دهانی نَبُوَد ،،، گفتِ زبانی نَبُوَد ،
تا ، دَمِ اسرار زند ،،، جوششِ اسرارِ تو ، کو؟ ،
هین ، همه بگذار که ما ،،، مستِ وصالیم و لقا ،
بیگه شد ، زود بیا ،،، خانهٔ خمّارِ تو ، کو؟ ،
تیز نگر ، مستِ مرا ،،، هم ، دل و ، هم ، دستِ مرا ،
گر ، نه خرابی و خرف ،،، جبّه و دستارِ تو ، کو؟ ،
بُرد کلاهِ تو ، غری ،،، بُرد قبایت ، دگری ،
رویِ تو ، زرد از قمری ،،، پشت و نگهدارِ تو ، کو؟ ،
بر سرِ مستانِ ابد ،،، خارجیی ، راه زند ،
شحنگیی چون نکنی؟ ،،، زخمِ تو ، کو؟ ،، دارِ تو ، کو؟ ،
خامُش ، ای حرففشان ،،، درخورِ گوشِ خمُشان ،
ترجمهٔ خلق ، مکن ،،، حالت و گفتارِ تو ، کو؟ ،
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
یک مسله میپُرسَمَت ، ای روشنی در روشنی ،
آن ، چه فسون در میدَمی؟ ، غم را ، چو شادی میکنی؟ ،
خود ، در فسون شیرینلبی ، مانند داودِ نبی ،
آهن ، چو مومی میشود ، بر میکَنیش از آهنی ،
نی ، بلک ، شاهِ مطلقی ، بِگلَربَگِ مُلکِ حقی ،
شاگردِ خاصِ خالقی ، از جمله افسونها ، غنی ،
تا من ترا بشناختم ، بس اسبِ دولت تاختم ؛
خود را برون انداختم ، از ترسها ، در ایمنی ،
هر لحظهای جان نوَم ، هردَم به باغی میروم ،
بیدست و بیدل میشوم ، چون دست بر من میزنی ،
نی ، چرخ دانم ، نی سها ،،، نی ، کاله دانم ، نی بها ،
با اینک نادانم مَها ،، دانم که آرامِ منی ،
ای رازقِ مُلک و مَلَک ،، وی قطبِ دورانِ فلک ،
حاشا از آن حُسن و نمک ،، که دل ز مهمان برکَنی ،
خوش ساعتی کآن سروِ من ،، سرسبز باشد در چمن ،
وز بادِ سودا ، پیشِ او ،،، چون بید ، باشم مُنثنی ،
لاله ، بخون غسلی کند ،، نرگس ، به حیرت برتَنَد ،
غنچه ، بیندازد کُلَه ،، سوسن فِتَد از سوسنی ،
ای ساقیِ بزمِ کَرَم ،،، مست و پریشانِ تواَم ،
وی گلشن و باغِ اِرَم ،،، امروز مهمانِ تواَم ،
#مولانا
آن ، چه فسون در میدَمی؟ ، غم را ، چو شادی میکنی؟ ،
خود ، در فسون شیرینلبی ، مانند داودِ نبی ،
آهن ، چو مومی میشود ، بر میکَنیش از آهنی ،
نی ، بلک ، شاهِ مطلقی ، بِگلَربَگِ مُلکِ حقی ،
شاگردِ خاصِ خالقی ، از جمله افسونها ، غنی ،
تا من ترا بشناختم ، بس اسبِ دولت تاختم ؛
خود را برون انداختم ، از ترسها ، در ایمنی ،
هر لحظهای جان نوَم ، هردَم به باغی میروم ،
بیدست و بیدل میشوم ، چون دست بر من میزنی ،
نی ، چرخ دانم ، نی سها ،،، نی ، کاله دانم ، نی بها ،
با اینک نادانم مَها ،، دانم که آرامِ منی ،
ای رازقِ مُلک و مَلَک ،، وی قطبِ دورانِ فلک ،
حاشا از آن حُسن و نمک ،، که دل ز مهمان برکَنی ،
خوش ساعتی کآن سروِ من ،، سرسبز باشد در چمن ،
وز بادِ سودا ، پیشِ او ،،، چون بید ، باشم مُنثنی ،
لاله ، بخون غسلی کند ،، نرگس ، به حیرت برتَنَد ،
غنچه ، بیندازد کُلَه ،، سوسن فِتَد از سوسنی ،
ای ساقیِ بزمِ کَرَم ،،، مست و پریشانِ تواَم ،
وی گلشن و باغِ اِرَم ،،، امروز مهمانِ تواَم ،
#مولانا