دنیی دون دنی از دون مجو
چون رها کن غیر آن بی چون مجو
عشق عاقل را چو مجنون می کند
عاقلی از خدمت مجنون مجو
#شاه_نعمت_الله_ولی
- دوبیتی شمارهٔ ۲۳۳
چون رها کن غیر آن بی چون مجو
عشق عاقل را چو مجنون می کند
عاقلی از خدمت مجنون مجو
#شاه_نعمت_الله_ولی
- دوبیتی شمارهٔ ۲۳۳
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طلبت چیست بگو؟
گفتم ای مرشد میخانه ی عشق
دو سه پیمانه مرا مهمان کن
احتیاجم همه مستی است،دلم پرخون است
تو بیا بر دل یک عاشق زار
یک نفس،احسان کن
پاسخم داد،بهای طلبت بسیار است
در ازای دو سه پیمانه می کهنه ی ناب
که تو را مست کند تا دل شب
چه برایم داری؟
کیسه ای زر دادم
پیر زرهای مرا برگرداند
گفت این مستی و شیدایی و عشق
به زر اینجا ندهند ار چه هزاران باشد
سینه ات را بشکاف
ودلت را به بهای می میخانه بده
گر که عاشق شدی ومست شدن شیوه ی توست
بایدت دل بدهی
سینه را چاک زدم
و دل پر تپش و پر خون را
در ازای شبی از عشق تو بی خویش شدن،بخشیدم
از سوگل مشایخی 📚
گفتم ای مرشد میخانه ی عشق
دو سه پیمانه مرا مهمان کن
احتیاجم همه مستی است،دلم پرخون است
تو بیا بر دل یک عاشق زار
یک نفس،احسان کن
پاسخم داد،بهای طلبت بسیار است
در ازای دو سه پیمانه می کهنه ی ناب
که تو را مست کند تا دل شب
چه برایم داری؟
کیسه ای زر دادم
پیر زرهای مرا برگرداند
گفت این مستی و شیدایی و عشق
به زر اینجا ندهند ار چه هزاران باشد
سینه ات را بشکاف
ودلت را به بهای می میخانه بده
گر که عاشق شدی ومست شدن شیوه ی توست
بایدت دل بدهی
سینه را چاک زدم
و دل پر تپش و پر خون را
در ازای شبی از عشق تو بی خویش شدن،بخشیدم
از سوگل مشایخی 📚
حضرت نوح در میانه بیابان کشتی ساخت مردم او را به خاطر این کار شگفتانگیز ریشخند میکردند.
اما آنها از سرّ ساختار عالم معنا بیخبر بودند.
در عالم ظاهر البته باید کشتی را در کناره دریا ساخت،
این کشتی است که باید دریا را بیابد.
اما در سپهر معنا، وقتی کشتی ساخته میشود،
دریا به سراغ کشتی میآید.
مولانا به ما میآموزد که خداوند مانند سقّای کوزه به دوش،
هرکجا تشنهای ببیند به سراغش میرود.
در اینجا اگر طالب آبی،
کافی است که تشنه شوی.
تا روحت عطشناک شود
آن سقّای الهی با مشک پرآبش سر میرسد.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست
بنابراین، در طریق معنا شیوه آب یافتن،
چاه کندن نیست، تشنه شدن است.
شیوه معشوق یافتن، این سو و آن سو به دنبال فرد مناسب گشتن نیست،
عاشق شدن است. و بر همین قیاس، شیوه یافتن ولیّ الهی، سیر آفاق و آزمونهای ولیّ شناسی نیست،
شعله ور کردن آتش طلب، و سوز صادقانه درون است،
سوزی که در گرمای آن خامی وجود سالک به بلوغ و پختگی بدّل میشود.
وقتی که میوه وجود سالک بر شاخسار روح او پخته شد،
یعنی وقتی که "وقت" او در رسید، نسیمی از جانب خداوند به سوی شاخسار وجودش فرستاده میشود تا آن میوه را از شاخسار بچیند.
بنابراین، گویی در عالم معنا قاعده این است:
وقتی رسیدی در میرسد.
وقتی که در گرمای شوق طلب پخته شدی، مطلوب را پیش روی خود حاضر خواهی یافت.
به همین دلیل است که مولانا سالکان طریق را هشدار میدهد که در عالم معنا مطلوب واقعی را در دور دست نجویند.
گنج در خانه است:
آنچه حق است اقرب از حبل الورید.
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها برساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هر که دور اندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
مولانا
استاد الهی قمشهای
اما آنها از سرّ ساختار عالم معنا بیخبر بودند.
در عالم ظاهر البته باید کشتی را در کناره دریا ساخت،
این کشتی است که باید دریا را بیابد.
اما در سپهر معنا، وقتی کشتی ساخته میشود،
دریا به سراغ کشتی میآید.
مولانا به ما میآموزد که خداوند مانند سقّای کوزه به دوش،
هرکجا تشنهای ببیند به سراغش میرود.
در اینجا اگر طالب آبی،
کافی است که تشنه شوی.
تا روحت عطشناک شود
آن سقّای الهی با مشک پرآبش سر میرسد.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست
بنابراین، در طریق معنا شیوه آب یافتن،
چاه کندن نیست، تشنه شدن است.
شیوه معشوق یافتن، این سو و آن سو به دنبال فرد مناسب گشتن نیست،
عاشق شدن است. و بر همین قیاس، شیوه یافتن ولیّ الهی، سیر آفاق و آزمونهای ولیّ شناسی نیست،
شعله ور کردن آتش طلب، و سوز صادقانه درون است،
سوزی که در گرمای آن خامی وجود سالک به بلوغ و پختگی بدّل میشود.
وقتی که میوه وجود سالک بر شاخسار روح او پخته شد،
یعنی وقتی که "وقت" او در رسید، نسیمی از جانب خداوند به سوی شاخسار وجودش فرستاده میشود تا آن میوه را از شاخسار بچیند.
بنابراین، گویی در عالم معنا قاعده این است:
وقتی رسیدی در میرسد.
وقتی که در گرمای شوق طلب پخته شدی، مطلوب را پیش روی خود حاضر خواهی یافت.
به همین دلیل است که مولانا سالکان طریق را هشدار میدهد که در عالم معنا مطلوب واقعی را در دور دست نجویند.
گنج در خانه است:
آنچه حق است اقرب از حبل الورید.
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها برساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هر که دور اندازتر او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
مولانا
استاد الهی قمشهای
چون تو را دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینه خوش کیش را
چون تو را دیدم مُحالم حال شد
جانِ من مُستَغرقِ اجلال شد
چون تو را دیدم خود ای روح البِلاد
مِهرِ این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهِمت از تو چشمِ من
جز به خواری نَنگَرَد اندر چمن
«مولانا»
آفرین آن آینه خوش کیش را
چون تو را دیدم مُحالم حال شد
جانِ من مُستَغرقِ اجلال شد
چون تو را دیدم خود ای روح البِلاد
مِهرِ این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهِمت از تو چشمِ من
جز به خواری نَنگَرَد اندر چمن
«مولانا»
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشم است او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شبرو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
#مولانا
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشم است او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شبرو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
استاد محمدرضا شجریان
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج
کانال تلگرامیsmsu43@
پریسا - نگارا
پریسا
نگارا
این همه قهر و غضب چیست
این همه قهر و غضب چیست
دلت بر ما نمی سوزد سبب چیست ؟
بیا آرام جانم ، بیا آرام جانم ، روح و روانم
شیرین زبانم ، رطب چیست ، شیرین زبانم ، رطب چیست
ز روی تو آینه مفتون ، ز روی تو آینه مفتون
ز بوی تو غالیه پرخون
تو را اگر ، دل شود عاشق ، عجب نیست
دل شود عاشق عجب نیست
نگارا
این همه قهر و غضب چیست
این همه قهر و غضب چیست
دلت بر ما نمی سوزد سبب چیست ؟
بیا آرام جانم ، بیا آرام جانم ، روح و روانم
شیرین زبانم ، رطب چیست ، شیرین زبانم ، رطب چیست
ز روی تو آینه مفتون ، ز روی تو آینه مفتون
ز بوی تو غالیه پرخون
تو را اگر ، دل شود عاشق ، عجب نیست
دل شود عاشق عجب نیست
کانال تلگرامیsmsu43@
همایون شجریان - یادرگار عمر
همایون شجریان
یادگار عمر
تو عید منی من بهار توام
اگر شب تبر میزند نیوفتاده ام که در سایه سار توام
بگو با زمین و زمان که تا آخرین نفس بی قرار توام
تو در شب من جوانه نوری بیا که مرا نمانده صبوری
یادگار عمر
تو عید منی من بهار توام
اگر شب تبر میزند نیوفتاده ام که در سایه سار توام
بگو با زمین و زمان که تا آخرین نفس بی قرار توام
تو در شب من جوانه نوری بیا که مرا نمانده صبوری
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردونسای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بیما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بیپایاب نیست
#رهی_معیری
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردونسای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بیما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بیپایاب نیست
#رهی_معیری
معشوق در دل عاشق
هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی. و چون محبت ملک تو شد، همیشه محب باشی در گور و در حشر و در بهشت، الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی، قطعاً گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خَیالکَ فِی عَینی.
وَ اِسمُکَ فی فَمِی.
وَ ذِکرُکَ فی قَلبی.
اِلی اَینَ اکتُبُ؟
خیال تو مقیم چشم است.
و نام تو از زبان خالی نیست.
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محلها میگردی.
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
فیه مافیه
هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی. و چون محبت ملک تو شد، همیشه محب باشی در گور و در حشر و در بهشت، الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی، قطعاً گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خَیالکَ فِی عَینی.
وَ اِسمُکَ فی فَمِی.
وَ ذِکرُکَ فی قَلبی.
اِلی اَینَ اکتُبُ؟
خیال تو مقیم چشم است.
و نام تو از زبان خالی نیست.
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محلها میگردی.
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
فیه مافیه
گر ابرم و در گریستن خواهم زیست
ور موجم و سوی نیستن خواهم زیست
اندیشۀ مرگ را رها خواهم کرد
همواره برای زیستن خواهم زیست.
#اسماعیل_خویی
#درگذشت
( زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ مشهد -- درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ لندن)
#اسماعیل_خویی
از سرآمدان ِ شعر معاصر فارسی است اشعار او تا کنون به زبانهای انگلیسی، روسی، فرانسه، آلمانی و اوکرائینی ترجمه شده است. اسماعیل خویی، نهم تیرماه ۱۳۱۷ در شهر مشهد به دنیا آمد.
ور موجم و سوی نیستن خواهم زیست
اندیشۀ مرگ را رها خواهم کرد
همواره برای زیستن خواهم زیست.
#اسماعیل_خویی
#درگذشت
( زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ مشهد -- درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰ لندن)
#اسماعیل_خویی
از سرآمدان ِ شعر معاصر فارسی است اشعار او تا کنون به زبانهای انگلیسی، روسی، فرانسه، آلمانی و اوکرائینی ترجمه شده است. اسماعیل خویی، نهم تیرماه ۱۳۱۷ در شهر مشهد به دنیا آمد.
خود را از سیری نگاه دار و از گرسنگی مفرط نیز بپرهیز ، زیرا که مزاج چون بیرون از حد اعتدال شود سالک به خیالهای فاسد و هذیان مبتلا شود.
شیخ محی الدین عربی
شیخ محی الدین عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست
در حال دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هواییست
او مرغ هواست در هوا شد
#حضرت_مولانا
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست
در حال دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هواییست
او مرغ هواست در هوا شد
#حضرت_مولانا
روح انسان چیزی جز یک اشتیاق نیست.
اشتیاق برای ناشناخته،
اشتیاق به دانستن بیشتر،
اشتیاق برای بیشتر بودن،
اشتیاق برای کشف دریاهای کشف نشده، کوههای ناشناخته، و ستارگانی که کسی به آنها دست نیافته...
و لذت و شادی در رسیدن و یافتن نیست، بلکه در تلاش کردن است...
تلاشی سخت و طاقتفرسا، تلاشی پر خطر.
همین که برسید باید یک بهانه جدید پیدا کنید، وگرنه آنجا قبرتان خواهد شد. خودکشیتان خواهد بود.
تمام هدفها فقط برای همین هستند که شما را تحریک کنند که به حرکت کردن ادامه دهید. حرکت کردن بسیار شادیبخش است. چون که حرکت کردن، زندگی است.
لحظهای که حرکت کردن را متوقف کنید، مُردهاید.
#اوشو
اشتیاق برای ناشناخته،
اشتیاق به دانستن بیشتر،
اشتیاق برای بیشتر بودن،
اشتیاق برای کشف دریاهای کشف نشده، کوههای ناشناخته، و ستارگانی که کسی به آنها دست نیافته...
و لذت و شادی در رسیدن و یافتن نیست، بلکه در تلاش کردن است...
تلاشی سخت و طاقتفرسا، تلاشی پر خطر.
همین که برسید باید یک بهانه جدید پیدا کنید، وگرنه آنجا قبرتان خواهد شد. خودکشیتان خواهد بود.
تمام هدفها فقط برای همین هستند که شما را تحریک کنند که به حرکت کردن ادامه دهید. حرکت کردن بسیار شادیبخش است. چون که حرکت کردن، زندگی است.
لحظهای که حرکت کردن را متوقف کنید، مُردهاید.
#اوشو
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد
#مهستی_گنجوی
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد
#مهستی_گنجوی
"نیست هر عقل حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار"
#مثنوی_مولانا
آنکه عقل خویش را رشد و تعالی نداده در گاه حرص و آز و خشم و جدال به بی خردی رفتار می کند...
وقت حرص و وقت خشم و کارزار"
#مثنوی_مولانا
آنکه عقل خویش را رشد و تعالی نداده در گاه حرص و آز و خشم و جدال به بی خردی رفتار می کند...