معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
حکیمی را ناسزا گفتند
او هیچ جوابی نداد
حکیم را گفتند
ای حکیم از چه روی
جوابی ندادی؟
حکیم گفت:
در جنگی
داخل نمی شوم
که برنده آن بدتر از بازنده است
غیر عبرت هیچ نتوان خواند
از اوضاع دهر

یارب این ‌طومار حیرت
با چه ‌عنوان آشناست...


بیدل دهلوی
عقل، خود را می نماید رنگ ها
چُون پَری دُورست از آن فرسنگ ها


عقل، خود را به رنگ های گوناگون نشان می دهد. ولی عقل، همانند جنّ از آن رنگ ها فرسنگ ها دور است. «عقل»، در اینجا، عقلِ کلّی است نه عقول جزئی؛ عقل کلّی در مراتب مختلف تجلی میکند. ولی در عین حال هیچکدام از آن مرتبه ها نیست، درست مانند جن که به اشکال مختلف، متشکّل می شود .

از مَلَک بالاست، چه جایِ پَری؟
تو مگس پَرّی به پستی می پَری


جنّ چیست؟ عقل کلّی از فرشته نیز بالاتر و برتر است. ولی چون تو بال و پَری مانند مگس داری در پستی و حقارت پرواز می کنی.

تشبیه عقل کلی به جن تنها مثل است و در مثل مناقشه  نیست

گرچه عقلت سویِ بالا می پَرَد
مرغِ تقلیدت به پستی می چرد


اگرچه عقل تو به سوی بالا و عالم اعلی پرواز می کند، ولی مرغِ تقلید تو در جاهای پست می چرد. یعنی عقل، تو را به مراتب والای معرفت می برد، و تقلید، تو را به لایه های نازل جهل و غفلت فرو می کشد.

علمِ تقلیدی  وبالِ  جانِ  ماست
عاريه ست و، مانشسته کانِ ماست


علم های تقلیدی، قلّاده ای است بر روح و جان ما، و این علم ها جنبه عاریتی دارد.
در نشسته ایم و مدعی شده ایم که این همه علوم از ذاتِ ما جوشیدن گرفته است.

زین خِرَد جاهل همی باید شدن
دست  در  دیوانگی  باید  زدن


از عقل جُزئی باید نادان شد، و باید دست به دیوانگی زد. این جنون به معنی پشتِ پازدن به خردهای اهل تقلید است. یعنی جنون ما فوق عقل است .

شرح مثنوی
دیوانه بازار
عماد رام، پرویز وکیلی
🎧 دیوانه‌بازار
🎼#عماد‌_رام


تو آن بودی که بستی دست و پایم
جدایی اومد و کردی رهایم
فغان در قلبِ سنگت بی اثر بود
طنینِ گریه‌آلودِ صدایم

بس کن دلا، دیگر مکن دیوانه‌بازی
تنها شدی، باید که با غم‌ها بسازی!

دلِ من غنچه‌ای سر در گریبون،
که از بادِ بهار دیوانه می‌شه
خداوندا در این دیوونه‌بازار،
زِ من دیوونه‌تر پیدا نمی‌شه!

بس کن دلا، دیگر مکن دیوانه‌بازی،
تنها شدی، باید که با غم‌ها بسازی!
 
در این دنیایِ رنگارنگ دریغا،
یه قلبِ مهربون پیدا نمی‌شه
خدایا فکرِ دنیای دگر کن،
که این دنیا برات دنیا نمی‌شه!

بس کن دلا، دیگر مکن دیوانه‌بازی،
تنها شدی، باید که با غم‌ها بسازی!

#پرویز_وکیلی
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم

درویشِ فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان کار نداریم

گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم

با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم

ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم

ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم

ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم

بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم

#مولانا
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یارمست اغیار‌مست

باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خارمست

آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست

حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک‌مست اسرارمست

رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست

شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست

#مولانا
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

#حافظ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#بوی گل
#مژگان شجریان

آهنگساز : سعید فرج‌پوری⚘
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی

#دیوان شمس غزل شماره 2484⚘
ای رندِ قلندرکیش ،،،

می ، نوش ، ز کس مندیش ،

انگار ، همه کم ، بیش ،،،

زیرا که دلِ درویش ،

مرهم ننهد بر ریش ،

از غایتِ #حیرانی ،




#عراقی
معرفی عارفان
ای رندِ قلندرکیش ،،، می ، نوش ، ز کس مندیش ، انگار ، همه کم ، بیش ،،، زیرا که دلِ درویش ، مرهم ننهد بر ریش ، از غایتِ #حیرانی ، #عراقی
در دیر شو و بنشین ،

با خوش‌پسری شیرین ،

شِکَّر ز لبش می‌چین ،

تا چند ز کفر و دین؟ ،

در زلف و رخِ او ،،، بین ،

گبری و #مسلمانی ،




#عراقی
معرفی عارفان
در دیر شو و بنشین ، با خوش‌پسری شیرین ، شِکَّر ز لبش می‌چین ، تا چند ز کفر و دین؟ ، در زلف و رخِ او ،،، بین ، گبری و #مسلمانی ، #عراقی
گفتم که : مگر جَستم ،

وز دامِ بلا ، رَستم ،

دل در پسری بستم ،

کز یادِ لبش ، مستم ،

چون رفت دل از دستم ،

چه سود #پشیمانی؟ ،




#عراقی
معرفی عارفان
گفتم که : مگر جَستم ، وز دامِ بلا ، رَستم ، دل در پسری بستم ، کز یادِ لبش ، مستم ، چون رفت دل از دستم ، چه سود #پشیمانی؟ ، #عراقی
ساقی ،،، میِ مهر انگیز ،

در ساغرِ جانم ریز ،

چون مست شَوَم ، برخیز ،

زان طرّهٔ شور انگیز ،

در گردنِ من آویز ،

صد گونه ، پریشانی ،




#عراقی
معرفی عارفان
ساقی ،،، میِ مهر انگیز ، در ساغرِ جانم ریز ، چون مست شَوَم ، برخیز ، زان طرّهٔ شور انگیز ، در گردنِ من آویز ، صد گونه ، پریشانی ، #عراقی
ای ماه صبا بگذر ،

پیشِ درِ آن دلبر ،

گو : ، ای دلِ غم‌پرور ،،،

چون نیستی اندر خور ،

بنشین تو و می ، می‌خور ،،،

خود را به چه #رنجانی؟ ،




#عراقی
معرفی عارفان
ای ماه صبا بگذر ، پیشِ درِ آن دلبر ، گو : ، ای دلِ غم‌پرور ،،، چون نیستی اندر خور ، بنشین تو و می ، می‌خور ،،، خود را به چه #رنجانی؟ ، #عراقی
با این همه هم ، می‌کوش ،،،

زهر ، از کفِ او ، می‌نوش ،

چون حلقهٔ او در گوش ،،،

کردی ، ز غمش مَخروش ،

چون پخته نِه‌ای ، می‌جوش ،،،

از خامی و #نادانی ،




#عراقی
معرفی عارفان
با این همه هم ، می‌کوش ،،، زهر ، از کفِ او ، می‌نوش ، چون حلقهٔ او در گوش ،،، کردی ، ز غمش مَخروش ، چون پخته نِه‌ای ، می‌جوش ،،، از خامی و #نادانی ، #عراقی
در میکده ، چون اوباش ،،،

می‌خواره شو و ، قلّاش ،

می ، می‌خور و ، خوش می‌باش ،،،

مَخروش و ، دلم مَخراش ،

جان ،،، همچو عراقی ، پاش ،،،

گر ، طالبِ #جانانی ،




#عراقی
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی
کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی
وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی

#دیوان شمس غزل شماره 2484⚘
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شده‌ای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بی‌همه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بی‌طمعی زر به حرمدان نبری
#دیوان شمس غزل شماره 2455⚘