معرفی عارفان
1.17K subscribers
33.1K photos
11.9K videos
3.19K files
2.72K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سر رشتهٔ شادیست خیال خوش تو
سرمایهٔ گرمیست مها آتش تو

هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد
رامش کند آن زلف خوش سرکش تو

#مولانا
من از خدا به عشق نگاهت بریده ام
از بس که وصف دلبری ات را شنیده ام

#امیر_نقدی_لنگرودی
خداست كه خداست. هر كه مخلوق بود خدا نبود؛ نه محمد نه غيرمحمد.

#شمس_تبريزى
به كه مشغول شدى از ما؟
گفت: «به همسايه!»

همسايه كه باشد؟
همسايه‌ى تو منم!

#شمس_تبريزى
آشنا چون با ما نباشد تنها باشیم ،
آشنای ما کیست ؟

#شمس_تبريزى
مرا در همه عالم یک دوست باشد، او را بیمراد کنم؟ بشنوم مرادِ او نکنم؟ شما دوست من نیستید که شما از کجا و دوستی من از کجا؟
الا از برکاتِ مولاناست هر که از من کلمه‌ای می‌شنود.

#شمس_تبريزى
ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود
تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پياله بود

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير
پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
حافظ
آمدی با تاب گیسو ،تا که بی تابم کنی
زلف را یکسو زدی،تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی 
مهدی سهیلی
اسیر جلوهٔ هر حسن عشقبازی هست

میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست

ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون

بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست
چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست

حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست

میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد

برو برو که تو پنداری امتیازی هست
وحشی بافقی
بی خودم کن که خود به خود تو بسی

زانکه من تا خودم کمالم نیست

گر بسوزیم بند بند چو شمع

دمی از سوختن ملالم نیست

من به بال و پر تو می‌پرم

که دمی بر تو پر و بالم نیست

ور مرا بی تو پر و بالی هست

آن پر و بال جز وبالم نیست
عطار
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند
مولانا
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!

همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان


#مولانای_جان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان

آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان

#مولانای_جان
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب

روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب

ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب

ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب



#مولانا
.
محبوب القلوب: مولاى لقمان به او دستور داد كه در زمينش،براى او كنجد بكارد؛ولى او جو كاشت.وقتى كه زمان درو فرا رسيد،مولا گفت:چرا جو كاشتى،در حالى كه من به تو دستور دادم كه كنجد بكارى؟
لقمان گفت:«از خدا اميد داشتم كه براى تو،كنجد بروياند».

مولايش گفت:مگر اين ممكن است؟
لقمان گفت:«تو را مى‌بينم كه خداى متعال را نافرمانى مى‌كنى،در حالى كه از او اميد بهشت دارى؛ لذا گفتم شايد آن هم بشود». آنگاه،مولايش گريست و به دست او توبه كرد و او را آزاد ساخت.
مُراد از نزول قرآن،
تحصیلِ سیرتِ خوب است
نه ترتیلِ سورتِ مکتوب.


شیخ سعدی
گلستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یافتن ریشه خشم و غم.

نمونه‌ای عملی از اینکه چه‌طور خاطره‌ای که حتی به یاد نمی‌آوریم، احساسات ما را کنترل می‌کند.
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی

هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی

سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی

ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی

آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی

چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی

صورت عشق تویی صورت ما سایه تو
یک دمم زشت کنی باز توام آرایی

می‌نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی

هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم می‌زند این دم تو چه می‌فرمایی

شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی

مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا🙏
در این شب بهاری
کمک کن دلهای
دوستان و عزیزانم را غم نبرد
چشمشان را شبنم نبرد
زبانشان را آه نبرد
زندیگشان را ماتم نبرد
ای مهربان پناهمان باش

شبتون در پناه حق
الهی
تو را سپاس میگويیم
از اينکہ دوباره خورشيد مهرت
ازپشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند

به نام خدای همه