معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
میل معشوقان نهان است و ستیر
میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
(مثنوی، دفتر سوم)
جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای
زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای
(مثنوی، دفتر اول)
غمزهات از بیخ وز بارم بکند
عشوهات از خان و از مانم ببرد

شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند
از حساب جعل خود جانم ببرد


#انوری
عقل را گفتم که پنهان شو برو
کین همه پیدا و پنهانم ببرد

گفت اگر این بار دست از من بداشت
باز باز آمد به دستانم ببرد

#انوری
انوری چند از شکایتهای عشق
کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد

این همه بگذار و می‌گوی انوری
آرزوی روی تو جانم ببرد

#انوری
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد


#حافظ_شیرازی
تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادیِّ جهانگیری، غمِ لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر
که یک جو مِنَّتِ دونان دو صد من زر نمی‌ارزد


#حضرت_حافظ
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه ات

عشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کند

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود

عشق رامِ مردم اوباش نیست
دام حق ،صیاد هر قلاش نیست

در خور مردان بود این خوان غیب
نیست هر دل، لایق احسان غیب

عشق کِی همگام باشد با هوس
پخته کِی با خام گردد همنفس

عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

عشق سازد پاکبازان را شکار
کِی به دام آرد پلید و نابکار

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست

عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک
کو ندارد از فنای خویش باک

عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا

عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فنا

عاشق و دیوانه و بی خویش باش
در صف آزادگان درویش باش

#دکتر_جواد_نوربخش

#از_مولانا_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_اسم_مولانا_منتشر_شده
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مستان سلامت می‌کنند

همخوانان :
بیژن کامکار ؛ نجمه تجدد ؛ مریم ابراهیم‌پور
آهنگسازان : کیخسرو و تهمورس پورناظری

                                          ┄❅✾❅┄

     ای جانِ جان، ای جانِ جان،
                     مستان سلامت می‌کنند
       
    ای تو چنین و صد چنان،
                     مستان سلامت می‌کنند

#مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
استاد محمدرضا لطفی...بیا بیا دلدار من


بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من
 
تویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار من
 
بیا بیا درویش من درویش من
مرو مرو از پیش من از پیش من
 
تویی تویی هم کیش من هم کیش من
تویی تویی هم خویش من هم خویش من
 
به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را


فروغی بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروردگارا
آرامش راهمچون دانہ های برف
آرام و بیصدا بہ سرزمین قلب
کسانی کہ برایم عزیزند بباران
شبتون آرام و رویایی

شب بخیر
یک امشب ، به می ، شاد داریم دل...




خیام و مولانا اگر در یک موضوع توافقِ مَشرَب داشته باشند این است که نباید غمِ گذشته و آینده را خورد و باید دَم را غنیمت شمرد .

صوفیه می‌گویند : « وقت » شمشیر برّنده است و صوفی فرزند « وقت » است .


حافظ ، صوفیان را « وقت‌پرست » خوانده است . « وقت » یعنی این دَم ؛ این لحظهٔ منقطع از اندیشهٔ گذشته و تشویشِ آینده . عارفان می‌گویند :


نیست فردا گفتن ، از شرطِ طریق ،

چون ، نقد را ، از نسیه ، خیزد نیستی .

     خیام و خیامی‌ها هم  اعتقاد دارند که :

بازآمدنت نیست ، چو رفتی ، رفتی ،

و ،

نقدی ، ز هزار نسیه ، خوشتر باشد ،

پس ، خوش باش و غم بوده و نابوده مخور و...

از دی ، که گذشت ، هیچ ازو یاد مکن ،

فردا که نیامده‌ست ، فریاد مکن ،



بر ، نامده و گذشته ، بنیاد مکن ،

حالی ، خوش باش و ، عمر ، بر باد مکن ،



از صبح که بیدار می‌شویم با خبرها و شایعاتی که بیم از آیندهٔ نیامده را ، مثلِ آوار بر دَم و وقت و اکنون‌مان می‌ریزد و آن را تباه و تیره می‌کند ، محاصره می‌شویم . ای بابا! :

شاید ای جان ، نرسیدیم به فردای دگر...


چه دانی؟ ، که فردا ، چه زاید زمان؟...


مجال بدهید ما مردمِ عادی که دست‌مان از مناصبِ تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری کوتاه است ، غمِ فردای‌مان را ، همان فردا بخوریم...  برای امروزمان به قدرِ کافی غم و نگرانی هست...



ساقی ، غم فردایِ حریفان ، چه خوری؟

پیش آر پیاله را ، که شب می‌گذرد ،




به خدا ، اینها شعر نیست ، شعور است .



چکیدهٔ حکمتِ پیشینیانِ ماست . تجربهٔ زیستنِ مردمی است که تازی و غز و مغول را از سر گذرانده‌اند ؛ ملّتی که بخشی چشمگیر از تاریخ‌شان را تحت ظلّ جنایت و ستمِ امیران و سلاطینی گذرانده‌اند که رسماً و طبعاً مجنون بوده‌اند و می‌بایست عمر را در تیمارستان به سر می‌رساندند نه بر سریرِ مُلک و حکم . مردمِ ما چنان روزهای سیاهی را تجربه کرده‌اند .




خیام و مولانا ، شاعرانِ جهانیِ ما هستند . نورشان مغرب و مشرق را روشن کرده است . نمی‌دانم کجا خواندم که در جنگ جهانی اول ، کنارِ دستِ سربازِ فرنگی که بر آستانهٔ مرگ و زندگی نفس می‌کشید ، رباعیات خیام بوده است . خُب بخشی از جهان‌بینیِ جهان‌پسندِ خیام ، همین است که :

دم را غنیمت بدان و غم فردا نخور ،


خوش باش آن‌قدر که بتوانی ،

چون ، غم خوردنِ بیهوده ، نمی‌دارد سود ،




اگر العیاذ‌بالله دین و ایمان داریم ، که راه پیداست . کتاب و سنّت ، پُر است از تشویق به توکل و نکوهشِ خوف از فقرِ نیامده .

حُسنِ ظَن به خدا و توکل به او و اطمینان به رحمتِ او که مهربان است و روزی‌رسان است و از جایی که فکرش را نمی‌کنی رحمتش را مثل باران سیل‌آسا بر سرِ نومیدان فرو می‌ریزد ، از آموزه‌های مسلّم و موثق دین است . اینها مضمونِ شایع در ادبیاتِ ما نیز هست . شعر سنایی و مولانا و سعدی و حافظ ، پُر است از این اندیشه‌ها .



خُب ، این ادبیاتِ گنج‌آسا ، به درد همین روزها می‌خورد دیگر . با هر مَشرَب و مرامی می‌توانیم به  ادبیاتِ فارسی پناه ببریم تا دمی و کمی از دنیا و شرّ و شورِ آن بیاساییم . می‌توانیم از سرمایهٔ ادبیات فارسی بهره ببریم تا قدری از سلامتِ روان‌مان محافظت کنیم . چقدر سخنان متقن آیت‌الله علم‌الهدی و افادات وزینِ کارشناسانِ تلویزیون‌های ماهواره‌ای را بخوانیم و بشنویم و ترس بَرِمان دارد که آیندهٔ ما با این حضرات چه خواهد شد؟ اصلاً به قول ملک‌الشعراء بهار :

  بخوان شعر و ، اخبارِ کشور ، مخوان ،

بزن جام و ، لافِ سیاست ، مزن ،



بخور باده اکنون ، که گشتِ سپهر ،

نزاید ، جز از انقلاب و ، فِتَن ،




فردوسی و خیام و سعدی و مولانا و حافظ در روزگاری صعب‌تر از زمانهٔ ما می‌زیستند... آنها آن روزگار تلخ‌تر از زهر را با چنین اندیشه‌هایی تاب آوردند .


زیستن در « دَم » را ، مثل یک جوشن در برابر تیربارانِ غمِ بی‌کرانِ زمانه به‌کار بردند . سرشار زندگی کردند . پیمانهٔ خود را پُر کردند . از منجنیقِ فلک ، سنگِ فتنه می‌بارید و خواجه بر آستان میکده مدام خون می‌خورد و همچنان می‌گفت :



در عینِ تنگدستی ، در عیش کوش و ؛ مستی ،



می‌گفت :

چنان نماند ،، چنین نیزهم نخواهد ماند ،


می‌گفت :



غمِ دنیایِ دنی ، چند خوری؟ ، باده بخور ،

حیف باشد ، دلِ دانا ،، که مشوش باشد...




ما هم می‌توانیم... چطور؟ از خواجه بشنویم که لسان‌ غیب هم هست...




من نگویم ، که کنون ، با که نشین و؟ ، چه بنوش؟ ،

که تو ، خود دانی ،، اگر زیرک و عاقل باشی ،




#میلاد_عظیمی
پروردگارا؛
مرا قلبی ده
ڪه سراسر آن را وجودت فرا گرفته باشد؛
و همچون خون در رگ‌هایم جاری باش
تا فضایی برای ناامیدی نماند؛

تو برایم امید محضی
هر نفسی ڪه می‌ڪشم، به تو امید دارم
امیدم را ناامید مکن؛

به نام خدای همه
#یک حبه نور

وَكَأَيِّن مِّن دَابَّةٍ لَّا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُهَا وَإِيَّاكُمْ ۚ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

چه بسیارند جنبندگانی که قدرت ندارند [به دست آوردن] روزی خود را بر عهده بگیرند، خداست که به آنان و شما روزی می دهد، و او شنوا و داناست.

#عنکبوت -آیه ۶۰
به پاهای خودت
موقع راه رفتن نگاه کن....
دائما یکی جلو هست و یکی عقب...
نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه...
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت...
چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه...
روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته...

دنیا دو روزه...
روزی باتو ، روزی علیه تو...
روزی که با توهست،مغرور نشو...
روزی که علیه تو هست،ناامید نشو...
هر دو میگذره...!

تمرین کنیم به غم کسی نخندیم
به راحتی ازیکدیگرگذرنکنیم
بردیگری تهمت ناروانبندیم
ودرحریم دیگری بدون اجازه
واردنشویم
دنیادوروزاست
هوای دل یکدیگررابیشترداشته باشیم

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو

🌺🌺🌺

الهی ازشادی آنقدرپربشی
که سرریزش همه مردم دنیارو سیراب کنه
الهی روزیت آنقدر زیاد بشه
که امیدی باشی
واسه رسوندن روزی خیلیا
الهی همیشه بهترینها رو داشته باشی

🌺🌺🌺

شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آخرین دلشوره هایِ شیرین اسفند

اتمامِ آخرین جایِ گردگیری نشدهء خانه
آخرین اتمام حجت ها با خودمان....
حالمان...آرزوهایمان
آخرین یا مقلب القلوب ها❤️
و
آخرین امیدهای گره خورده،
به اشاره سالی نو، که همه چیز درست میشود.
این چند روزِ آخر هم باید اسبِ سال
را مجاب کرد که تا منزلگاه راهی نیست...
بتاز، که نو شدن نزدیک است...

صبح بخیر زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدا خدای مستون.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

#حضرت_حافظ
عشق او با جان ما پیوسته شد
زنده آمد دل از آن پیوسته شد

آب چشم ما به گلشن رو نهاد
غنچه گشت و خوش خوشی گلدسته شد

عشق سرمست است و می گوید سرود
عقل مخمور است از آن دل خسته شد

مرغ دل در دام زلف او فتاد
سر نهاد و مو به مو پابسته شد

تا به او پیوست جان من تمام
از همه کون و مکان خوش رسته شد

در دل من غیر او را راه نیست
خانهٔ خالی ورا در بسته شد

نعمت الله عاشقانه جان بداد
رند سرمست از جهان وارسته شد

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

دیوان شمس