*شمس تبریزی و مولانا*
شمس دست مولانا را گرفت و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و بيچارگان قونیه برد و به آهستگی زیر گوش او گفت:
می بینی این دردمندان را؟
اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلانند، اما افسوس که ما را غیرت یاری ایشان نیست. ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد سوارند.
از آن پس رفته رفته شمس، حکایات عارفان را در گوش مولانا زمزمه کرد. به او گفت که:
مردان خدا تنها در مجالس و مساجد حضور ندارند، بلکه در خرابات هم هستند.
به او یادآوری کرد که:
از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» پدر، چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث باز نجوید بلکه در درون دل خود او را بیابد.
به او گفت که:
خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست، او به نزدیکی وزش نسیمی ست که بر روی گونه های ما احساس می شود،
تمام کائنات از خدا تشکیل شده است.
او در همه جا هست اما برترین جایگاه واقعی او قلب انسان های واقعی و دل دلشکستگان است.
به او آموخت که:
خداوند در نزد عارفان، در چهره یک دوست و دلبر آشنا تجلی می کند و برتر از آن است که به اثبات درآید.
با او از خداوندی گفت که:
همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتّی در دوزخ!
به او آموخت که:
سرای خداوند، سرای خشم و کینه، و درگه او درگه نومیدی نیست
و سپس به نرمی افزود که:
"خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست"
خداوند همسایه و معشوق دیوار به دیواری است که فقط باید بیدار شد
خدا را در همه جا مشاهده کرد.
او، هم در دلق گدایان است و هم دراطلس شاهان. اما دیده ای باید که تا شناسد او را در هر لباس!
به او آموخت که:
دوستان خداوند بر روی زمین تنها و ناشناسند. اساتیدی هستند در لباس مبدل
و اگرچه خاموش و بی ادعایند، اما از آنچه مشیّت و اراده پروردگار است آگاهی دارند
و اگر چه در نزد مردمان خوار و یتیم اند، اما در حقیقت سرفرازانند.
و افزود که:
دفتر ایشان نیز سواد و حرف نیست اما دامنه دانش عظیم ایشان به پهنای جهان آفرینش است.
به او گفت راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هرکس می تواند آزادانه راه خود را برگزیند
و از او خواست تا شمع آگاهی را در میان ابلهانی که مشت های خود را به سوی یکدیگر گره کرده و بر سر نام ها به نزاع برخاسته اند، برافروزد که:
"در جهان هیچ چیز برتر از آگاهی نیست".
درخت تنومند و پرباری که هر کس از میوه آن بخورد به آب حیات دست یافته و هرگز نخواهد مرد.
از حماسه جوانمردی های حلاج گفت که چگونه در برابر خلیفه زورگو و مقتدر، در حالی که بانگ "اناالحق" سر می داد، بر سر دار رفت
و در حالی که فریاد "اقتلونی" برآورده بود، ایشان را به کشتن خویش دعوت می کرد
تا از این رهگذر او به آرامش رسد و آنها پاداش یابند.
از شیخ ابوسعید گفت که:
هر کجا نام او برده شود دل های مردمان خوش گردد.
از رقص و سماع و شور و وجد و ذوق و حال مجالس او سخن ها گفت
و از تساهل و مدارای او حکایت ها بر زبان آورد.
از مبارزه و چالش های دائمی مردان خدا با نفس گفت.
از بایزید که سراسر زندگی خود را وقف این مبارزه کرد
و از سفر دور و دراز مرغان عطار که آهنگ آن کردند تا خود با گزینش سیمرغ بر سرنوشت خویش حاکم شوند.
به او آموخت که:
در باره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد،
که هیچ کس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست.
او را با خود به "سرای مهر" خرقانی برد.
آنجا که هر که بدانجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند
بدو آموخت که:
*خداوند عشق مطلق است و براى رسيدن به خدا، باید*
*عاشق شد و عشق ورزید*…!!!
شمس دست مولانا را گرفت و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و بيچارگان قونیه برد و به آهستگی زیر گوش او گفت:
می بینی این دردمندان را؟
اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلانند، اما افسوس که ما را غیرت یاری ایشان نیست. ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد سوارند.
از آن پس رفته رفته شمس، حکایات عارفان را در گوش مولانا زمزمه کرد. به او گفت که:
مردان خدا تنها در مجالس و مساجد حضور ندارند، بلکه در خرابات هم هستند.
به او یادآوری کرد که:
از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» پدر، چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث باز نجوید بلکه در درون دل خود او را بیابد.
به او گفت که:
خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست، او به نزدیکی وزش نسیمی ست که بر روی گونه های ما احساس می شود،
تمام کائنات از خدا تشکیل شده است.
او در همه جا هست اما برترین جایگاه واقعی او قلب انسان های واقعی و دل دلشکستگان است.
به او آموخت که:
خداوند در نزد عارفان، در چهره یک دوست و دلبر آشنا تجلی می کند و برتر از آن است که به اثبات درآید.
با او از خداوندی گفت که:
همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتّی در دوزخ!
به او آموخت که:
سرای خداوند، سرای خشم و کینه، و درگه او درگه نومیدی نیست
و سپس به نرمی افزود که:
"خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست"
خداوند همسایه و معشوق دیوار به دیواری است که فقط باید بیدار شد
خدا را در همه جا مشاهده کرد.
او، هم در دلق گدایان است و هم دراطلس شاهان. اما دیده ای باید که تا شناسد او را در هر لباس!
به او آموخت که:
دوستان خداوند بر روی زمین تنها و ناشناسند. اساتیدی هستند در لباس مبدل
و اگرچه خاموش و بی ادعایند، اما از آنچه مشیّت و اراده پروردگار است آگاهی دارند
و اگر چه در نزد مردمان خوار و یتیم اند، اما در حقیقت سرفرازانند.
و افزود که:
دفتر ایشان نیز سواد و حرف نیست اما دامنه دانش عظیم ایشان به پهنای جهان آفرینش است.
به او گفت راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هرکس می تواند آزادانه راه خود را برگزیند
و از او خواست تا شمع آگاهی را در میان ابلهانی که مشت های خود را به سوی یکدیگر گره کرده و بر سر نام ها به نزاع برخاسته اند، برافروزد که:
"در جهان هیچ چیز برتر از آگاهی نیست".
درخت تنومند و پرباری که هر کس از میوه آن بخورد به آب حیات دست یافته و هرگز نخواهد مرد.
از حماسه جوانمردی های حلاج گفت که چگونه در برابر خلیفه زورگو و مقتدر، در حالی که بانگ "اناالحق" سر می داد، بر سر دار رفت
و در حالی که فریاد "اقتلونی" برآورده بود، ایشان را به کشتن خویش دعوت می کرد
تا از این رهگذر او به آرامش رسد و آنها پاداش یابند.
از شیخ ابوسعید گفت که:
هر کجا نام او برده شود دل های مردمان خوش گردد.
از رقص و سماع و شور و وجد و ذوق و حال مجالس او سخن ها گفت
و از تساهل و مدارای او حکایت ها بر زبان آورد.
از مبارزه و چالش های دائمی مردان خدا با نفس گفت.
از بایزید که سراسر زندگی خود را وقف این مبارزه کرد
و از سفر دور و دراز مرغان عطار که آهنگ آن کردند تا خود با گزینش سیمرغ بر سرنوشت خویش حاکم شوند.
به او آموخت که:
در باره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد،
که هیچ کس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست.
او را با خود به "سرای مهر" خرقانی برد.
آنجا که هر که بدانجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند
بدو آموخت که:
*خداوند عشق مطلق است و براى رسيدن به خدا، باید*
*عاشق شد و عشق ورزید*…!!!
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
مولانا
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
مولانا
در نگنجد عشق در گفت و شنيد
عشق دريايى ست قعرش ناپديد
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
مولانا
عشق دريايى ست قعرش ناپديد
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#انگیزشی
#عشق و جادوی #محبت
#حضرت_مولانا :
از محبت، تلخها شیرین شود
وز محبت، مسها زرین شود
ازمحبت دُردها صافی شود
وز محبت دَردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود
وز محبت سرکه ها مُل می شود
از محبت دار، تختی می شود
وز محبت بار، بختی می شود
از محبت سِجن، گلشن می شود
بی محبت روضه گُلخَن می شود
از محبت، نار، نوری می شود
وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ، روغن می شود
بی محبت موم، آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر، رحمت می شود
از محبت مرده، زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
#عشق و جادوی #محبت
#حضرت_مولانا :
از محبت، تلخها شیرین شود
وز محبت، مسها زرین شود
ازمحبت دُردها صافی شود
وز محبت دَردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود
وز محبت سرکه ها مُل می شود
از محبت دار، تختی می شود
وز محبت بار، بختی می شود
از محبت سِجن، گلشن می شود
بی محبت روضه گُلخَن می شود
از محبت، نار، نوری می شود
وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ، روغن می شود
بی محبت موم، آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر، رحمت می شود
از محبت مرده، زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
معجزه بالا بردن ارتعاش
@chlesh_kade85
#موسیقی نزد #مولانا
موسیقی فاخر حیات بخش است، حیات انگیز است. بیخود نیست وقتی مولانا به دکان زرگری «صلاح الدین زرکوب» رسید، از صدای چکش او بر سندان زرگری چنان به وجد آمد که ساعتها به #سماع پرداخت. یا نوشتهاند که روزی یکی از فروشندگان دوره گرد که پوست روباه میفروخت، به رسم فروشندگان دوره گرد، داد میزد که دل کو دل کو. یعنی پوست روباه میفروشم هرکس میخواهد بیاید. ظاهرا آن دل کو دل کو را هم با نوعی آواز و ترنم ادا میکرد. مولانا از شنیدن آواز دل کو دل کو، سرمست میشود، به چرخ در میآید، به سماع میپردازد و همین طور رقصان و سماع کنان تا مدرسهاش میرود و مردم شهر هم یکپارچه به شور و هیجان در میآیند از این احوال عجیب و غریب مولانا
موسیقی فاخر حیات بخش است، حیات انگیز است. بیخود نیست وقتی مولانا به دکان زرگری «صلاح الدین زرکوب» رسید، از صدای چکش او بر سندان زرگری چنان به وجد آمد که ساعتها به #سماع پرداخت. یا نوشتهاند که روزی یکی از فروشندگان دوره گرد که پوست روباه میفروخت، به رسم فروشندگان دوره گرد، داد میزد که دل کو دل کو. یعنی پوست روباه میفروشم هرکس میخواهد بیاید. ظاهرا آن دل کو دل کو را هم با نوعی آواز و ترنم ادا میکرد. مولانا از شنیدن آواز دل کو دل کو، سرمست میشود، به چرخ در میآید، به سماع میپردازد و همین طور رقصان و سماع کنان تا مدرسهاش میرود و مردم شهر هم یکپارچه به شور و هیجان در میآیند از این احوال عجیب و غریب مولانا
.
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
#رودکی
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
#رودکی
گر شود قلبی خریدارِ مِحَک
در مِحَکّی اش درآید نقص و شک
مثال دیگر، هرگاه سکّه ای تقلّبی، طالب سنگِ محک شود، باید در درست بودن آن سنگ محک شکّ و تردید کرد. زیرا اگر سنگ محک، درست و کامل باشد، طلای تقلّبی از ترس رسوایی از روبرو شدن با آن ابا دارد.
دُزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان
شب نِیَم، روزم که تابَم در جهان
مثال دیگر، دزد، همیشه خواهان شب است نه روز، زیرا در تاریکی شب می تواند اموال این و آن را به یغما برد. پس بدان که من (رسول الله) شبِ تاریک نیستم، بلکه روزِ جهان افروزم.
فارِقم، فاروقم و، غَلبيروار
تا که از من کَه نمی یابد گذار
من به طور دقیق میان حق و باطل، فرق می گذارم . درست مانند غربالی هستم که
نمی گذارم کاهی از من عبور کند.
فارِق: فرق گذاشتن بین حق و باطل
فارُوق: بسیار فرق گذارنده، لقب خلیفه دوم
آرد را پیدا کنم من از سُپُوس
تانمایم کین نُقوشست، آن نفوس
من آرد را از سبوس جدا می کنم، تا به مردم نشان دهم که این گروه اهل صورت و ظاهراند و آن گروه اهلِ معنا و باطن. وجه دیگر: برای آنکه نشان دهم اینها جسم و کالبد خاکی اند و آن ها روح و معنا، آرد را از سبوس جدا می کنم.
شرح مثنوی
در مِحَکّی اش درآید نقص و شک
مثال دیگر، هرگاه سکّه ای تقلّبی، طالب سنگِ محک شود، باید در درست بودن آن سنگ محک شکّ و تردید کرد. زیرا اگر سنگ محک، درست و کامل باشد، طلای تقلّبی از ترس رسوایی از روبرو شدن با آن ابا دارد.
دُزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان
شب نِیَم، روزم که تابَم در جهان
مثال دیگر، دزد، همیشه خواهان شب است نه روز، زیرا در تاریکی شب می تواند اموال این و آن را به یغما برد. پس بدان که من (رسول الله) شبِ تاریک نیستم، بلکه روزِ جهان افروزم.
فارِقم، فاروقم و، غَلبيروار
تا که از من کَه نمی یابد گذار
من به طور دقیق میان حق و باطل، فرق می گذارم . درست مانند غربالی هستم که
نمی گذارم کاهی از من عبور کند.
فارِق: فرق گذاشتن بین حق و باطل
فارُوق: بسیار فرق گذارنده، لقب خلیفه دوم
آرد را پیدا کنم من از سُپُوس
تانمایم کین نُقوشست، آن نفوس
من آرد را از سبوس جدا می کنم، تا به مردم نشان دهم که این گروه اهل صورت و ظاهراند و آن گروه اهلِ معنا و باطن. وجه دیگر: برای آنکه نشان دهم اینها جسم و کالبد خاکی اند و آن ها روح و معنا، آرد را از سبوس جدا می کنم.
شرح مثنوی
هیچ کس هیچ وقت مسئول وضعیت شما نیست، جز خودتان؛ افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما مقصر باشند؛ اما هیچ کس هیچ وقت مسئول ناراحتی شما نیست، جز خودتان.
دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم میگیرید هرچیزی را چگونه ببینید، چگونه به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب میکنید که تجاربِتان را با آن بسنجید.
#مارک_منسن
دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم میگیرید هرچیزی را چگونه ببینید، چگونه به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب میکنید که تجاربِتان را با آن بسنجید.
#مارک_منسن
الهی! از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی. و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی. تو آنی که خود گفتی، و چنان که خود گفتی، آنی: موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی.
الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست، و جز از یافت تو، زندگانی نه. زنده بیتو، چون مرده زندانی است، و زنده به تو، زنده جاویدانی است.
الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را زبان نیست.
الهی! گرفتار آن دردم که تو داروی آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی. من در تو چه دانم؟ تو دانی. تو آنی که مصطفی گفت. من ثنای تو را نتوانم شمرد، آن گونه که تو خود بر نفس خویش ثنا گفتی.
الهی! جمال توراست، باقی زشتاند، و زاهدان مزدوران بهشتاند!
در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
#خواجه_عبدالله_انصاری
الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست، و جز از یافت تو، زندگانی نه. زنده بیتو، چون مرده زندانی است، و زنده به تو، زنده جاویدانی است.
الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را زبان نیست.
الهی! گرفتار آن دردم که تو داروی آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی. من در تو چه دانم؟ تو دانی. تو آنی که مصطفی گفت. من ثنای تو را نتوانم شمرد، آن گونه که تو خود بر نفس خویش ثنا گفتی.
الهی! جمال توراست، باقی زشتاند، و زاهدان مزدوران بهشتاند!
در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
#خواجه_عبدالله_انصاری
او یکی است تو کيستي؟
تو شش هزار بيشي !
تو یکتا شو ،وگرنه از یکی او تو را چه؟
تو صد هزار ذره ،
هر ذره به هوایی برده ،
هر ذره به خیالی برده....
شمس تبریزی
تو شش هزار بيشي !
تو یکتا شو ،وگرنه از یکی او تو را چه؟
تو صد هزار ذره ،
هر ذره به هوایی برده ،
هر ذره به خیالی برده....
شمس تبریزی
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
#پروین_اعتصامی
فرصت رفته محالست که از سر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
#پروین_اعتصامی
در چنین دریا که عالم ذرهای است
ذرهای هست آمدن یارا کراست
گر ازین دریا بگیری قطرهای
زیر او پوشیده صد دریا بلاست
برنیاری جان و ایمان گم کنی
گر درین دریا بری یک ذره خواست
گرد این دریا مگرد و لب بدوز
کین نه کار ما و نه کار شماست
#شیخ_عطار_نیشابوری
ذرهای هست آمدن یارا کراست
گر ازین دریا بگیری قطرهای
زیر او پوشیده صد دریا بلاست
برنیاری جان و ایمان گم کنی
گر درین دریا بری یک ذره خواست
گرد این دریا مگرد و لب بدوز
کین نه کار ما و نه کار شماست
#شیخ_عطار_نیشابوری
خیلی چیزها در زندگی تو مهم هستند،
اما فقط یک چیز است که اهمیت مطلق دارد.
در چشمهای این دنیا مهم است که تو موفق میشوی یا شکست میخوری،
مهم است که تو سالمی یا نه، اینکه تو تحصیل کردهای یا نه؛
مهم است که تو ثروتمندی یا فقیر.
البته که این چیزها قطعاً تفاوتی در زندگی تو ایجاد میکنند.
بله تمام این چیزها به طور نسبی مهم هستند اما
اینها اهمیت مطلق ندارند.
چیزی هست که از تمام اینها مهمتر است و آن،
یافتن جوهره و ذات کسی که هستی، کسی که فراتر از این وجود با زندگی کوتاه هستی، کسی که فراتر از این حس شخصیت سازی شده و کوتاه مدت از خود هستی، است.
تو با تغییر دادن شرایط زندگیت نیست که به آرامش و صلح میرسی،
بلکه با درک چیزی که هستی در عمیق ترین سطح است که به آن میرسی.
#اکهارت_تله
اما فقط یک چیز است که اهمیت مطلق دارد.
در چشمهای این دنیا مهم است که تو موفق میشوی یا شکست میخوری،
مهم است که تو سالمی یا نه، اینکه تو تحصیل کردهای یا نه؛
مهم است که تو ثروتمندی یا فقیر.
البته که این چیزها قطعاً تفاوتی در زندگی تو ایجاد میکنند.
بله تمام این چیزها به طور نسبی مهم هستند اما
اینها اهمیت مطلق ندارند.
چیزی هست که از تمام اینها مهمتر است و آن،
یافتن جوهره و ذات کسی که هستی، کسی که فراتر از این وجود با زندگی کوتاه هستی، کسی که فراتر از این حس شخصیت سازی شده و کوتاه مدت از خود هستی، است.
تو با تغییر دادن شرایط زندگیت نیست که به آرامش و صلح میرسی،
بلکه با درک چیزی که هستی در عمیق ترین سطح است که به آن میرسی.
#اکهارت_تله