آنان که می خواهند خوب زندگی کنند باید به حقیقت نزدیک بشوند؛ زیرا پس از میل به مقام حقیقت یابی است که دست از غم و اندوه دنیا دست بر می دارند.
#افلاطون
#افلاطون
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
#قیصر_امین_پور
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
#قیصر_امین_پور
هیچ انسانی کامل نیست. پس باید مراقب کسانی باشیم که مدعی هستند بی عیب و نقصند.
روزی که فکر میکنیم انسان کاملی شدهایم، باید همه چیز را از اول شروع کنیم.
انسان کامل شدن سرابی بیش نیست؛ امّا میتوان حداکثر تلاش را برای انسان خوبی بودن کرد.
#استفان_آینهورن
روزی که فکر میکنیم انسان کاملی شدهایم، باید همه چیز را از اول شروع کنیم.
انسان کامل شدن سرابی بیش نیست؛ امّا میتوان حداکثر تلاش را برای انسان خوبی بودن کرد.
#استفان_آینهورن
هر چیز به اصل خودش باز میگردد،
باید که به اصل و منبع خودش باز گردد. اگر زنـدگی را درک کنـی،
آنگـاه مـرگ را نیـز درک خواهی کرد.
#زندگی_یک_فراموشی_از_منبع_اصیل_است.
و
#مرگ_بار_دیگر_به_یـاد_آوردن_آن
زنـدگی دورشـدن از منبـع اصـیل اسـت و مرگ بازگشت به خانه
مرگ زشت نیست، مرگ زیباست
ولی مرگ فقط برای کسانی که یک زنـدگی بـی مـانع و سـرکوب نشـده و
تمام را زندگی کرده باشند زیباست
مرگ فقط برای کسانی زیباست که زندگی زیبایی را زندگی کرده باشند؛ کسانی کـه از زنـدگی کردن نترسیده اند، کسانی که شهامت زندگی کردن را داشته اند، کسانی که عشق ورزیده اند، رقصیده اند و جشـن گرفتـه انـد
اگـر زندگیت یک ضیافت باشد،
مرگ همچون ضیافت غایی است
بگذارید چنین بگویم:
زندگیت هرچه که باشد، مرگ فقط همـان چیز را برملا می کند
اگر در زندگی رنجور بوده ای،
مرگ آن رنج را آشکار می سازد.
مرگ یـک رسـوا کننده بـزرگ اسـت.
اگـر در زندگی شادمان بوده ای،
مرگ شادمانی را آشکار می کند.
اگر فقط یک زندگی جسمانی راحت را بـا لـذات جسـمانی زنـدگی کـرده باشی، آنگاه البته مرگ بسیار ناراحت کننده و ناخوشایند خواهد بود زیرا باید بدن را ترك کنی
بدن فقط یک منزلگاه موقتی اسـت؛
یک اقامتگاه یا سرای، که شب را در آن به سر می بریم و صبح باید آنجا را ترک کنیم
بدن اقامتگاه دائمی نیست، وطن شما نیست
بنابراین اگر فقط یک زندگی بدنی داشته ای و هرگز چیزی را #ورای_بدن نشناخته ای؛ مرگ بسیار بسیار زشت، ناخوشـایند و درد آور خواهد بود. آنگاه مرگ یک تشویش خواهد بود
ولی اگر قدری فراتر از بدن زندگی کرده باشی، اگر عاشق شعر و موسیقی بـوده اي و اگر عشق ورزی کرده ای و اگر به گل ها و ستارگان نگاه کرده باشی و چیزی از جهان غیر مادی در معرفت تو وارد شده باشد، مـرگ چندان بد نخواهد بود و چنان دردناک نخواهد بود
می توانی با بی تفاوتی آن را درک کنی، ولی هنوز نمی تواند برایت یـک ضـیافت باشد
اگر در درونت چیزي از ماورا را زندگی کرده باشی، اگر وارد #هیچ_بودنت در مرکز وجودت شده باشی، جایی که دیگر یـک بـدن نیستی و دیگر یک ذهن نیستی، جایی که لذات جسمانی کاملاً دور هستند و لذات ذهنی نیز وجود ندارنـد؛ تمـام لـذات موسـیقی و شعر و ادبیات و نقاشی همه چیز پشت سر رها شده باشد
و تو فقط یک آگاهی و معرفت خالص باشی
آنگاه مرگ یک ضیافت عظـیم خواهد بود، یک ادراک بزرگ، یک الهام عظیم.
اگر چیزی از ماورا را در درونت شناخته باشـی، مـرگ آن مـاورا را در کائنـات برایـت آشکار خواهد ساخت، آنگاه مرگ دیگر یک مرگ نیست بلکه ملاقاتی با خداوند است
یک وعده دیدار با خداوند.
#اشو
#کتاب_هنر_مرد
باید که به اصل و منبع خودش باز گردد. اگر زنـدگی را درک کنـی،
آنگـاه مـرگ را نیـز درک خواهی کرد.
#زندگی_یک_فراموشی_از_منبع_اصیل_است.
و
#مرگ_بار_دیگر_به_یـاد_آوردن_آن
زنـدگی دورشـدن از منبـع اصـیل اسـت و مرگ بازگشت به خانه
مرگ زشت نیست، مرگ زیباست
ولی مرگ فقط برای کسانی که یک زنـدگی بـی مـانع و سـرکوب نشـده و
تمام را زندگی کرده باشند زیباست
مرگ فقط برای کسانی زیباست که زندگی زیبایی را زندگی کرده باشند؛ کسانی کـه از زنـدگی کردن نترسیده اند، کسانی که شهامت زندگی کردن را داشته اند، کسانی که عشق ورزیده اند، رقصیده اند و جشـن گرفتـه انـد
اگـر زندگیت یک ضیافت باشد،
مرگ همچون ضیافت غایی است
بگذارید چنین بگویم:
زندگیت هرچه که باشد، مرگ فقط همـان چیز را برملا می کند
اگر در زندگی رنجور بوده ای،
مرگ آن رنج را آشکار می سازد.
مرگ یـک رسـوا کننده بـزرگ اسـت.
اگـر در زندگی شادمان بوده ای،
مرگ شادمانی را آشکار می کند.
اگر فقط یک زندگی جسمانی راحت را بـا لـذات جسـمانی زنـدگی کـرده باشی، آنگاه البته مرگ بسیار ناراحت کننده و ناخوشایند خواهد بود زیرا باید بدن را ترك کنی
بدن فقط یک منزلگاه موقتی اسـت؛
یک اقامتگاه یا سرای، که شب را در آن به سر می بریم و صبح باید آنجا را ترک کنیم
بدن اقامتگاه دائمی نیست، وطن شما نیست
بنابراین اگر فقط یک زندگی بدنی داشته ای و هرگز چیزی را #ورای_بدن نشناخته ای؛ مرگ بسیار بسیار زشت، ناخوشـایند و درد آور خواهد بود. آنگاه مرگ یک تشویش خواهد بود
ولی اگر قدری فراتر از بدن زندگی کرده باشی، اگر عاشق شعر و موسیقی بـوده اي و اگر عشق ورزی کرده ای و اگر به گل ها و ستارگان نگاه کرده باشی و چیزی از جهان غیر مادی در معرفت تو وارد شده باشد، مـرگ چندان بد نخواهد بود و چنان دردناک نخواهد بود
می توانی با بی تفاوتی آن را درک کنی، ولی هنوز نمی تواند برایت یـک ضـیافت باشد
اگر در درونت چیزي از ماورا را زندگی کرده باشی، اگر وارد #هیچ_بودنت در مرکز وجودت شده باشی، جایی که دیگر یـک بـدن نیستی و دیگر یک ذهن نیستی، جایی که لذات جسمانی کاملاً دور هستند و لذات ذهنی نیز وجود ندارنـد؛ تمـام لـذات موسـیقی و شعر و ادبیات و نقاشی همه چیز پشت سر رها شده باشد
و تو فقط یک آگاهی و معرفت خالص باشی
آنگاه مرگ یک ضیافت عظـیم خواهد بود، یک ادراک بزرگ، یک الهام عظیم.
اگر چیزی از ماورا را در درونت شناخته باشـی، مـرگ آن مـاورا را در کائنـات برایـت آشکار خواهد ساخت، آنگاه مرگ دیگر یک مرگ نیست بلکه ملاقاتی با خداوند است
یک وعده دیدار با خداوند.
#اشو
#کتاب_هنر_مرد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و باز هم عشق...
دوش دیوانه شدم
عشق مرا دید و بگفت:
آمدم
نعره مزن
جامه مدر
هیچ مگو
# عالیجناب مولانا
عشق مرا دید و بگفت:
آمدم
نعره مزن
جامه مدر
هیچ مگو
# عالیجناب مولانا
آواز تو ارمغان نفخ صور است
زان قوت و قوت هر دل رنجور است
آواز بلند کن کهتا پست شوند
هرجا که امیریست و یا مأمور است
#مولانای_جان
زان قوت و قوت هر دل رنجور است
آواز بلند کن کهتا پست شوند
هرجا که امیریست و یا مأمور است
#مولانای_جان
در خانه نشسته بت عیار که دارد
معشوقِ قمرروی شکربار که دارد
بی زحمت دیده، رخ خورشید که بیند
بی پرده، عیان، طاقت دیدار که دارد
#مولانای_جان
معشوقِ قمرروی شکربار که دارد
بی زحمت دیده، رخ خورشید که بیند
بی پرده، عیان، طاقت دیدار که دارد
#مولانای_جان
ای سَنْجَقِ نَصْرُاللَّه، وِی مَشعلۀ یاسین
یا رَب چه سَبُک روحی، بر چشم و سَرَم بِنشین
ای تاجِ هُنرمندی، مِعراجِ خردمندی
تعریف چه میباید؟ چون جمله تویی تعیین
هر ذَرّه که میجُنبَد، هر بَرگ که میخَنبَد
بیکام و زبان گفتی: در گوشِ فَلک بِنشین
جانِ همهای جانا، ای دولتِ مولانا
جان را بِرَهانیدی از نازِ فُلانالدّین
از نَفخِ تو میرویَد پَرِّ مَلَأ الْاَعلی
وز شرقِ تو میتَفْسَد پشتِ فلکِ عِنّین
از عشقِ جهانسوزَت وز شوقِ جگردوزَت
بی هیچ دعاگویی عالَم شده پُر آمین
ناگاه سحرگاهی، بیرخنه و بیراهی
آورْد طبیبِ جان یک خُمره پُر اَفْسَنْتین
تا این تَنِ بیمارم وین کُشتهدلِ زارم
زنده شد و چابک شد، برداشت سَر از بالین
گفتش که: مَلیحی تو، مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان، ای چارۀ هر مِسکین
پیغامبرِ بیماران، نافِعتَری از باران
در خُمره چه داری؟ گفت: دارویِ دلِ غمگین
حِرْزِ دلِ یعقوبم، سَرچشمۀ ایّوبم
هم چُستَم و هم خوبَم، هم خسرو و هم شیرین
گفتم که: چنان دریا در خمره کجا گنجد؟
گفتا که: چه دانی تو این شیوه و این آیین؟
کی داند چون آخِر اُستادیِ بیچون را
گنجانَد در سِجّین او عالَمِ عِلیّین
یوسف به بُنِ چاهی بر هفت فلک ناظر
وَندر شکمِ ماهی یونس زَبَرِ پروین
گر فوقی وگر پَستی، هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وَقفست این بخت، نه بر زیرین
خامش که نمیگنجد این حِصّه دَرین قصّه
رو چشم به بالا کن، رویِ چو مَهَش میبین
دیوان شمس
یا رَب چه سَبُک روحی، بر چشم و سَرَم بِنشین
ای تاجِ هُنرمندی، مِعراجِ خردمندی
تعریف چه میباید؟ چون جمله تویی تعیین
هر ذَرّه که میجُنبَد، هر بَرگ که میخَنبَد
بیکام و زبان گفتی: در گوشِ فَلک بِنشین
جانِ همهای جانا، ای دولتِ مولانا
جان را بِرَهانیدی از نازِ فُلانالدّین
از نَفخِ تو میرویَد پَرِّ مَلَأ الْاَعلی
وز شرقِ تو میتَفْسَد پشتِ فلکِ عِنّین
از عشقِ جهانسوزَت وز شوقِ جگردوزَت
بی هیچ دعاگویی عالَم شده پُر آمین
ناگاه سحرگاهی، بیرخنه و بیراهی
آورْد طبیبِ جان یک خُمره پُر اَفْسَنْتین
تا این تَنِ بیمارم وین کُشتهدلِ زارم
زنده شد و چابک شد، برداشت سَر از بالین
گفتش که: مَلیحی تو، مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان، ای چارۀ هر مِسکین
پیغامبرِ بیماران، نافِعتَری از باران
در خُمره چه داری؟ گفت: دارویِ دلِ غمگین
حِرْزِ دلِ یعقوبم، سَرچشمۀ ایّوبم
هم چُستَم و هم خوبَم، هم خسرو و هم شیرین
گفتم که: چنان دریا در خمره کجا گنجد؟
گفتا که: چه دانی تو این شیوه و این آیین؟
کی داند چون آخِر اُستادیِ بیچون را
گنجانَد در سِجّین او عالَمِ عِلیّین
یوسف به بُنِ چاهی بر هفت فلک ناظر
وَندر شکمِ ماهی یونس زَبَرِ پروین
گر فوقی وگر پَستی، هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وَقفست این بخت، نه بر زیرین
خامش که نمیگنجد این حِصّه دَرین قصّه
رو چشم به بالا کن، رویِ چو مَهَش میبین
دیوان شمس
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه مینهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم
سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانهاش نقاب ز رخسار برکشیم
کو جلوهای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
#حضرت_حافظ
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه مینهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم
سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانهاش نقاب ز رخسار برکشیم
کو جلوهای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
#حضرت_حافظ
مقصود توئی ز جمله عالم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
حضرت شاه نعمتالله ولی
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
حضرت شاه نعمتالله ولی
#مولانای_جان
مرا گفتی بدَر پرده، دریدم
مرا گفتی قدح بشکن، شکستم
مرا گفتی ببُر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم
مرا گفتی بدَر پرده، دریدم
مرا گفتی قدح بشکن، شکستم
مرا گفتی ببُر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
#صائب_تبریزی
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
#صائب_تبریزی
ز دستگیری مردم بریدهام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
#صائب_تبریزی
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
#صائب_تبریزی