در کارِ تو آهِ آتشینی داریم
در ساغرِ مهر، زهرِ کینی داریم
تو شمع شو و بزمِ کسان روشن کن
ما نذرِ تو بادِ آستینی داریم
«فصیحیِ هروی»
در کارِ تو آهِ آتشینی داریم
در ساغرِ مهر، زهرِ کینی داریم
تو شمع شو و بزمِ کسان روشن کن
ما نذرِ تو بادِ آستینی داریم
«فصیحیِ هروی»
بهترین سُخنها آن است که مُفید باشد نه که بسیار...
بعضی را شاید که سخنِ اندک مُفیدتر باشد از بسیاری. چنان که تنوری را چون آتش به غایت باشد از او مَنفعت نتوانی گرفتن و نزدیکِ او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف فایده گیری. پس مقصود فایده است.
#فیه_ما_فیه
حضرت_مولانا
بعضی را شاید که سخنِ اندک مُفیدتر باشد از بسیاری. چنان که تنوری را چون آتش به غایت باشد از او مَنفعت نتوانی گرفتن و نزدیکِ او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف فایده گیری. پس مقصود فایده است.
#فیه_ما_فیه
حضرت_مولانا
این جهان با آن جهان و هر چه هست
عاشقان را روى معشوق است و بس
گر نباشد قبله عالم مرا
قبله من کوى معشوق است و بس
رشیدالدین_میبدی
عاشقان را روى معشوق است و بس
گر نباشد قبله عالم مرا
قبله من کوى معشوق است و بس
رشیدالدین_میبدی
فکر نکن که میتوانی
مسیر عشق را جهت دهی ,
چراکه عشق ,
اگر تو را شایسته بیابد ,
مسیر تو را جهت میدهد…
#جبران_خلیل_جبران
.
مسیر عشق را جهت دهی ,
چراکه عشق ,
اگر تو را شایسته بیابد ,
مسیر تو را جهت میدهد…
#جبران_خلیل_جبران
.
Shirmarda
Mohsen Chavoshi
شیرمردا
تو چه ترسی
ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد
و بزن بر سرشان!
تو چه ترسی
ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد
و بزن بر سرشان!
و ما سه برادر بودیم :
حُسن و عشق و حُزن
حسن مدتی بود که رخت از
شارستان وجود آدم بربسته بود
و عشق هر کسی را به خود راه نمی داد و به هر جایی ماوی نمی کرد .
راه حزن اما نزدیک بود
و به یک منزل به کنعان می رسید .
📖 مونس العشاق
سهروردی
حُسن و عشق و حُزن
حسن مدتی بود که رخت از
شارستان وجود آدم بربسته بود
و عشق هر کسی را به خود راه نمی داد و به هر جایی ماوی نمی کرد .
راه حزن اما نزدیک بود
و به یک منزل به کنعان می رسید .
📖 مونس العشاق
سهروردی
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
هوشنگ_ابتهاج
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
هوشنگ_ابتهاج
Ahange Soroush
Salar Aghili
یا هو یا هو یا حقُ هوالهو
ما مست و خرابیم
خُم گونه بجوشیم
ما مست و خرابیم
خُم گونه بجوشیم
گر جام خالی ات بدهد پیر می فروش
بستان و دم مزن که تهی از اشاره نیست
خروشی_تبریزی
بستان و دم مزن که تهی از اشاره نیست
خروشی_تبریزی
@OldmuSiCKناجی موزیک
سالار عقیلی یار مست
مولانا
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
سالار عقیلی
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
سالار عقیلی
ابوالخیر رحمةالله علیه میگوید: هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جد وی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود. واقعه با او همراه بوده است از شکم مادر. چنانکه مادرش نقل کند: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی، تو در شکم من در طپیدن آمدی، و قرار نگرفتی تا بارانداختمی.
و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟
گفت: دولت مادر زاد.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: تنی توانا.
گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟
گفت: دلی دانا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: چشمی بینا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ مفاجا.
#تذکرة_اولیاء
#بایزید_بسطامی
و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟
گفت: دولت مادر زاد.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: تنی توانا.
گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟
گفت: دلی دانا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: چشمی بینا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ مفاجا.
#تذکرة_اولیاء
#بایزید_بسطامی
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
مولانا
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
مولانا
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
#حضرت_سعدی
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
#حضرت_سعدی
از محفل رندان به طهارت گذر ای دل
کاین خانه عشق است کم از غار حرا نیست
میرزا حبیب خراسانی
کاین خانه عشق است کم از غار حرا نیست
میرزا حبیب خراسانی
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به میپرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جوئی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مِهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حديث مستان سرّی بود خدائی
#خواجوی_کرمانی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به میپرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جوئی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مِهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حديث مستان سرّی بود خدائی
#خواجوی_کرمانی
دریغا!
ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشتهاند که انعام و محبت او با خلق از برای خلق است!
نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد به معشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه به معشوق میکند که آن با عشق خود میکند.
تمهیدات
عینالقضات همدانی
ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشتهاند که انعام و محبت او با خلق از برای خلق است!
نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد به معشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه به معشوق میکند که آن با عشق خود میکند.
تمهیدات
عینالقضات همدانی
حكيمي به دهی سفر کرد؛
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.