خیالِ خامِ پلنگِ من، به سویِ ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش، به رویِ خاک کشیدن بود
پلنگِ من دلِ مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماهِ بلندِ من ورایِ دست رسیدن بود
گلِ شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظهٔ دیدارت
شروعِ وسوسهای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم، آری موازیانِ به ناچاری
که هر دو باورِمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گُلِ مُرده، دوباره زنده نشد، اما
بهار، در گُلِ شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کامِ من
فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود
چه سرنوشتِ غم انگیزی! که کِرمِ کوچکِ ابریشم
تمامِ عُمر قفس میبافت، ولی به فکرِ پریدن بود.
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۷
و ماه را زِ بلندایش، به رویِ خاک کشیدن بود
پلنگِ من دلِ مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماهِ بلندِ من ورایِ دست رسیدن بود
گلِ شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظهٔ دیدارت
شروعِ وسوسهای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم، آری موازیانِ به ناچاری
که هر دو باورِمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گُلِ مُرده، دوباره زنده نشد، اما
بهار، در گُلِ شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کامِ من
فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود
چه سرنوشتِ غم انگیزی! که کِرمِ کوچکِ ابریشم
تمامِ عُمر قفس میبافت، ولی به فکرِ پریدن بود.
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۷
زنی چنین که تویی، جُز تو هیچکس، زن نیست
و گر زن است، پسندیدهٔ دلِ من نیست
زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی
به بینیازی و بیزینتی مزیّن نیست
طراز و طرح و تراشش، نیایدم به نظر
اگر تلألؤ جانی چو تو در آن تن نیست
نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند
چو نقش پرده که درخوردِ دل نهادن نیست
گُلی است با تو به نامِ لب و دهن که چون او
یکی به سفرهِٔ گُلهای سرخِ ارژن نیست
به طرفِ دامنِ حورِ بهشت، گو نرسد
اگر هر آینه دستِ منت، به گردن نیست
مرا به دوری خود میکُشیّ و میگذری
بدان خیال که خونِ منت به گردن نیست؟
نگاه دار دلم را، برایِ آنچه در اوست
که ساغرِ غمِ تو، درخورِ شکستن نیست
به خونِ خود، خطِ برهان نویسمت، اینبار
اگر هر آینه، عشقِ منت مُبرهن نیست
چه جایِ خانهٔ بیخانمانیام؟ بی تو،
چراغِ خانهٔ خورشید نیز، روشن نیست
طنینِ نامِ تو پیچیدهاست در غزلم
و گرنه شعرِ من، اینگونه خود مُطنطن نیست.
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۸
و گر زن است، پسندیدهٔ دلِ من نیست
زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی
به بینیازی و بیزینتی مزیّن نیست
طراز و طرح و تراشش، نیایدم به نظر
اگر تلألؤ جانی چو تو در آن تن نیست
نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند
چو نقش پرده که درخوردِ دل نهادن نیست
گُلی است با تو به نامِ لب و دهن که چون او
یکی به سفرهِٔ گُلهای سرخِ ارژن نیست
به طرفِ دامنِ حورِ بهشت، گو نرسد
اگر هر آینه دستِ منت، به گردن نیست
مرا به دوری خود میکُشیّ و میگذری
بدان خیال که خونِ منت به گردن نیست؟
نگاه دار دلم را، برایِ آنچه در اوست
که ساغرِ غمِ تو، درخورِ شکستن نیست
به خونِ خود، خطِ برهان نویسمت، اینبار
اگر هر آینه، عشقِ منت مُبرهن نیست
چه جایِ خانهٔ بیخانمانیام؟ بی تو،
چراغِ خانهٔ خورشید نیز، روشن نیست
طنینِ نامِ تو پیچیدهاست در غزلم
و گرنه شعرِ من، اینگونه خود مُطنطن نیست.
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۸