معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
کانال تلگرامی smsu43@
فرزانه محبوب -رویای شیرین
فرزانه محبوب
رویای شیرین
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

غزل ۲۵۸

مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود

چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود

نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود

ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود

به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود

نمی‌دانم این شب که چون روز شد
کسی باز داند که با هوش بود

مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود

بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نماند آن تحمل که سرپوش بود

به خوابش مگر دیده‌ای سعدیا
زبان در کش امروز کآن دوش بود

مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خاموش بود




#غزلیات
#غزل_258
فیه ما فیه.
خواهم که نخواهم

پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طرفه افتاده است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد.
حق تعالی با بایزید گفت که: یا بایزید چه خواهی؟
گفت: خواهم که نخواهم، اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدُ

اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست، یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست.
این آنست که از خود تهی شده است و کلی نمانده است که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد، وصل کلی باشد و اتحاد.
زیرا همه رنجها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی رنج نماند.

مردان منقسمند و ایشان را درین طریق مراتب است، بعضی به جهد و سعی بجایی برساند که آنچه خواهند به اندرون و اندیشه، به فعل نیاورند این مقدور بشر است. ا
ما انکه در اندرون دغدغه خواست و اندیشه نیاید، آن مقدور آدمی نیست، آنرا جز جذبه حق از او نبرد،
وَقُلْ جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ( بگو که حق آمد و باطل را نابود ساخت – اسراء – 81). اُدْخُلْ یَا مُؤمِنُ فِانّ نُوْرَکَ اَطَفاءَ نَاری.
مؤمن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد، او همان فعل کند که حق، خواهی جذبه او باشد، خواهی جذبه حق.
همه ی موجودات میگن خدا

ولی تفاوتشون در اینه که با چه ارتعاشی میگن

یکی باارتعاش ناامیدی میگه
یکی باارتعاش طمع میگه
یکی باارتعاش امید و یقین میگه
یکی باارتعاش خشم میگه
یکی با عشق میگه

مهم خدا خدا گفتن نیست
مهم اینه که با چه ارتعاشی صداش میکنیم
چون جوابی که دریافت میکنیم
مطابق با همون ارتعاشیه که فرستادیم.
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی

چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟

به هر تردامنی رخ می‌نمایی
چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟

تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی
علی‌رغم من مسکین شنیدی

مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!

دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پردهٔ صبرم دریدی

هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگی‌ها را کلیدی

نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم می‌پروریدی

لب خود بر لب من می‌نهادی
حیات تازه در من می‌دمیدی

خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش می‌چمیدی

ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان می‌گزیدی

چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم می‌پریدی

مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی

تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی

از آن دم بازگشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی

من ار چه از تو می‌آیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی

مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی

گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی

#عراقی
علم‌های اهلِ دل حمالشان
علم‌های اهلِ تن احمالشان

علم چون بر دل زند، یاری شود
علم چون بر تن زند، باری شود

#مثنوی_مولانا


علم و دانش برای اهل دل همچون مرکب است که ایشان بر آن سوارند و به نیروی آن طی طریق می کنند؛ و اهل ظاهر و دنیا طلبان را همچون بار گران است که آنان را سنگین دل و مغرور و خودبین می سازد.
ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست
بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک
هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی می منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست

#وحشی
خودآگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هر چه لایه‌های بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید.

می‌توانیم بگوییم اولین لایه از پیاز خودآگاهی، درک ساده‌ای از احساسات خود است:

این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم می‌کند. این به من امید میدهد. متاسفانه افراد بسیاری هستند که حتی در همین پایه‌ای‌ترین سطح خودآگاهی مشکل دارند.


#مارک_منسن
#هنر_ظریف_رهایی_از_دغدغه‌‌ها

نیمه شب،
از ناله‌ی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می‌زد
ز جا جستم.
ناله‌ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد.

ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
ناله‌ی آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای ناله‌ی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک؟ می‌پیچید!

مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟

آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها
چیزی نمی‌گفتند
آه در هر خانه‌ی این شهر،
مادران با گریه می‌خفتند،
دانستم!

#فریدون_مشیری
علم آن است که بدانی که رضای او در چیست و سخط او در چیست.

#نامه_ها #جلد_دوم #نامه_هفتاد_نهم
اگر کسی قرآن بخواند یا بشنود عالم نبود به قرآن الا که بداند.

#نامه_ها #جلد_دوم #نامه_هفتاد_نهم
راز تغییر در این نیست که انرژی‌تان را برای مبارزه با خود قدیمی‌تان استفاده کنید،
بلکه باید انرژی خود را بر روی ساختن خود جدیدتان متمرکز کنید ...

#سقراط
دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود
دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود
گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود
رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود
دور تا دورش همه خشکی است این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود

#حسین_جنتی
ما یار نداریم_سیما بینا
@bazmemusighi
«ما یار نداریم»

خواننده: #سیما_بینا
آهنگ: «محلے خراسانی»
شعر:؟

ما یار نداریم و غم یار نداریم
ما یار بجز خالق غمخوار نداریم
ما شاخ درختیم پر از میوه توحید
هر ناخلفے سنگ زند باک نداریم
درویش و فقیریم در این گوشه دنیا
با خوب و بد خلق جهان ڪار نداریم
ما مست صبوحیم ز میخانه وحدت
حاجت به مے و باده و خمار نداریم
ما همچو هماییم به اوج فلک عشق
چو زاغ گذر بر سر مردار نداریم
ای بی خبر از محنتِ روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم


باز آی که سرگشته تر از‌ فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم

#رهی_معیری
@Aryaeichanel
همای-باز هوایی شده ای
"باز هوایی شده ای"

#همای
بـا تو سخنانِ بی زبان خواهم گفت

از جمله ی گوش ها نهان خواهم گفت

جـز گـوشِ تو نشنود حدیث من کَــس

هــر چند میانِ مردُمان خواهم گفت

#مولانا
مؤمن و کافر، هر دو آینه ی عبرت اند
کافر و مؤمن هر دو مسبّح اند، زیرا حق تعالی خبر داده است که هر که راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند، او را چنین خوشی ها و روشنائی ها و زندگی ها پدید آید.
و چون به عکس آن کند، چنین تاریکی ها و خوف ها و چاه ها و بلاها پیش آید.
هر دو چون این می ورزند، و آنچه حق تعالی وعده داده است: لَا یَزیدُ ولَا یَنْقُصُ راست می آید و ظاهر می گردد.
پس هردو مسبح حق باشند، او به زبانی و این به زبانی شَتّانَ بَیْنَ. این مسبّح و این مسبّح.
مثلا، دزدی دزدی کرد. و او را به دار آویختند، او نیز واعظ مسلمانان است که هر که دزدی کند حالش این است.
و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد.
او نیز واعظ مسلمانان است، اما دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.

فیه ما فیه
حکایتی از مثنوی

آن یکی نحوی به کِشتی درنشست رو به کِشتی بان نهاد آن خودپرست
این حکایت درباره عالِم علمِ نحوی است که چون در کشتی می نشیند، از کشتی بان می پرسد که آیا هیچ با علمِ نحو آشناست؟ وقتی کشتی بان جواب منفی می دهد، او می گوید: نیمی از عُمرت ضایع و بر فناست. چندی بعد، کِشتی به گرداب طوفان می اُفتد. کشتی بان از عالِم می پرسد: آیا شنا کردن می دانی؟ وقتی عالم پاسخ منفی می دهد، می گوید: پس کُلّ عمرت ضایع و بر فناست.

در این حکایت، عالِمِ نحو، نماد انسان های مغرور و خودپسند است و کشتی بان، نماد انسان هایی که دلشان را در راه حق پیراسته و از اسرار عوالم غیب آگاهی دارند.
دم غنیمت دان که دنیا آرزویی بیش نیست !

#عماد_خراسانی