Audio
Shahrokh [SariMusic.IR]
بیا در سوگ دلگیر گل سرخ بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زاده فصل خزونیم دو تن پرورده دامان گریه
#شاهرخ
من و تو زاده فصل خزونیم دو تن پرورده دامان گریه
#شاهرخ
دو هفتهایست که روزهای بحرانىِ بدی را میگذرانم. سنگين و غم زدهام. هر وقت غمی به من هجوم میآورد سنگین و لَخت میشوم، انگار همهٔ نيروى حیاتی مرا خشک میکند و این هجوم مثل سیل نيست که ناگهان فرارسد و همهچيز را با خشم و خروش در هم بریزد. سیلابی است که انگار دشتی را فرامیگیرد، اندک اندک بالا میآید و همهچیز را دربر میگیرد و غرق میکند، آب از سر میگذرد.
من هرگز چارهای جز صبر نداشتهام. بايد تحمل کنم تا در دل این دریا غرق نشوم، زمینِ وجودم این آب را فروخورَد و در خود کِشد و آنوقت من دوباره مثل درختی سر کشم و شاخ و برگم را در پرتو نور خورشيد خشک کنم. اکنون سیلاب رو به نشیب دارد و من رو به فراز. این است که میتوانم چند کلمهای بنویسم. وگرنه آنگاه که همهچیز غرقه است حتی توانايی خواندن هم نيست. چون کنجکاوی خاموش است و در این حال مطالعه جز ملال چیزی ندارد. مشاهده یا گفتگو هم ممکن نيست زيرا انسان در زندان تنهاییِ عقیم خود گرفتار است. فقط باید صبر کرد. زمان درمان بسیاری از دردهاست. همچنان که خود سرچشمهٔ بسیاری از دردهاست. از تولد تا مرگ.
هرگز رنج را دوست نداشتهام و این حرفها که رنج سرچشمهٔ الهام و هنر است در نظرم حرفهای پوچ است. به گمان من وارونه میبینند. جهان به مجلس مستان بیخرد ماند، که رنج بیش برد هر کسی که هشيار است. هر کسی که چشمی برای ديدن و گوشی برای شنيدن داشته باشد از رنج و شادی بینصیب نيست. بیاحساسِ رنج حتی شادی را نمیتوان بيان کرد. اما رنج سرچشمه نیست زیرا به خودی خود کور است و جز این بسیار چیزهای دیگر میخواهد تا حتی خود رنج بیان شود و از آن میان یکی بیزاری از رنج است و شاید یکی هم عشق به آن. چون عشق هميشه شیفتگی و ستایش نيست. ای بسا که با نفرت و گریز و بسیار حالتهای دیگر توأم است. چه کسی میتواند دربارهٔ روح انسان فرمولی بیابد و نابینا و سطحی نباشد. اما من به هرحال رنج را دوست ندارم. ولی احساس رنج را دوست دارم زیرا این خود محکی است برای انسانیت. آنوقت که انسان هیچ رنجی احساس نکند جا دارد که در انسانيت خود شک کند. و البته کسی که به چنان حالی برسد از چنين تردیدی بسیار به دور است.
از خودم بیزارم. مردى نامرد شدهام. مثل بيشتر روشنفكرها قدرت اراده در من مُرده است و هر چیز را آنقدر میسنجم و در ترازوی «خرد» سنگین و سبک میکنم و چنان در پیچ و خم تحلیلهای روحی گرفتارم که سرانجام راهی به جایی نمیبرم. افکار گوناگون مثل موریانه مغزم را میجوند. همیشه به یاد سیاوش و هملت میافتم و به یاد داستایفسکی و مکافاتی که برای جنایت نکرده باید ببینم.
#شاهرخ_مسکوب (۱۳۴۳/۲/۲۳)
#زادروز شاهرخ مسکوب، شاعر، نویسنده، پژوهشگر، شاهنامهپژوه
📚
من هرگز چارهای جز صبر نداشتهام. بايد تحمل کنم تا در دل این دریا غرق نشوم، زمینِ وجودم این آب را فروخورَد و در خود کِشد و آنوقت من دوباره مثل درختی سر کشم و شاخ و برگم را در پرتو نور خورشيد خشک کنم. اکنون سیلاب رو به نشیب دارد و من رو به فراز. این است که میتوانم چند کلمهای بنویسم. وگرنه آنگاه که همهچیز غرقه است حتی توانايی خواندن هم نيست. چون کنجکاوی خاموش است و در این حال مطالعه جز ملال چیزی ندارد. مشاهده یا گفتگو هم ممکن نيست زيرا انسان در زندان تنهاییِ عقیم خود گرفتار است. فقط باید صبر کرد. زمان درمان بسیاری از دردهاست. همچنان که خود سرچشمهٔ بسیاری از دردهاست. از تولد تا مرگ.
هرگز رنج را دوست نداشتهام و این حرفها که رنج سرچشمهٔ الهام و هنر است در نظرم حرفهای پوچ است. به گمان من وارونه میبینند. جهان به مجلس مستان بیخرد ماند، که رنج بیش برد هر کسی که هشيار است. هر کسی که چشمی برای ديدن و گوشی برای شنيدن داشته باشد از رنج و شادی بینصیب نيست. بیاحساسِ رنج حتی شادی را نمیتوان بيان کرد. اما رنج سرچشمه نیست زیرا به خودی خود کور است و جز این بسیار چیزهای دیگر میخواهد تا حتی خود رنج بیان شود و از آن میان یکی بیزاری از رنج است و شاید یکی هم عشق به آن. چون عشق هميشه شیفتگی و ستایش نيست. ای بسا که با نفرت و گریز و بسیار حالتهای دیگر توأم است. چه کسی میتواند دربارهٔ روح انسان فرمولی بیابد و نابینا و سطحی نباشد. اما من به هرحال رنج را دوست ندارم. ولی احساس رنج را دوست دارم زیرا این خود محکی است برای انسانیت. آنوقت که انسان هیچ رنجی احساس نکند جا دارد که در انسانيت خود شک کند. و البته کسی که به چنان حالی برسد از چنين تردیدی بسیار به دور است.
از خودم بیزارم. مردى نامرد شدهام. مثل بيشتر روشنفكرها قدرت اراده در من مُرده است و هر چیز را آنقدر میسنجم و در ترازوی «خرد» سنگین و سبک میکنم و چنان در پیچ و خم تحلیلهای روحی گرفتارم که سرانجام راهی به جایی نمیبرم. افکار گوناگون مثل موریانه مغزم را میجوند. همیشه به یاد سیاوش و هملت میافتم و به یاد داستایفسکی و مکافاتی که برای جنایت نکرده باید ببینم.
#شاهرخ_مسکوب (۱۳۴۳/۲/۲۳)
#زادروز شاهرخ مسکوب، شاعر، نویسنده، پژوهشگر، شاهنامهپژوه
📚
درود حضرت آفتاب
خوش آمدی جان دلم ..
بتاب بر من تا زمین جانم سرد نشود
نور بیفشان و گرما ببخش تا دستان
ترک خورده ام یخ نزنند بتاب بر من که
زمستان دارد نزدیک و نزدیکتر میشود
شاید این همان زمستانی باشد که
سالها قبل کابوسش را دیده بودم
#شاهرخ_صفرنژاد
خوش آمدی جان دلم ..
بتاب بر من تا زمین جانم سرد نشود
نور بیفشان و گرما ببخش تا دستان
ترک خورده ام یخ نزنند بتاب بر من که
زمستان دارد نزدیک و نزدیکتر میشود
شاید این همان زمستانی باشد که
سالها قبل کابوسش را دیده بودم
#شاهرخ_صفرنژاد
#تسلیت
از شیب شب به صبح برآمد
خاموش ماند و با دل خونین
لبخند شد قصیدهی اردیبهشت را
در قاب قوس ماه
شیراز من!
اردیبهشتِ چشم به راه!
یاقوت سرخ سرخ ببار این بار
بر کوه و دشت نیل بپوشان
توفان بیا!
ببار و بباران
بر کُنج دنجِ مرگ
برسروها، صنوبرها
و سوسن و قناری
که بالهای سوختهی لبخند
بر اوج دار، سرو بلند بهارهاست
منصور ما
منصور ماه
منصور اوجهای تماشا
منصور ابر و هقهق و دیدار
در چارسوق یاد
امروز سوگوارِ بهارم...
#شاهرخ_تندرو_صالح
▪️در رثای #منصور_اوجی
از شیب شب به صبح برآمد
خاموش ماند و با دل خونین
لبخند شد قصیدهی اردیبهشت را
در قاب قوس ماه
شیراز من!
اردیبهشتِ چشم به راه!
یاقوت سرخ سرخ ببار این بار
بر کوه و دشت نیل بپوشان
توفان بیا!
ببار و بباران
بر کُنج دنجِ مرگ
برسروها، صنوبرها
و سوسن و قناری
که بالهای سوختهی لبخند
بر اوج دار، سرو بلند بهارهاست
منصور ما
منصور ماه
منصور اوجهای تماشا
منصور ابر و هقهق و دیدار
در چارسوق یاد
امروز سوگوارِ بهارم...
#شاهرخ_تندرو_صالح
▪️در رثای #منصور_اوجی
شاهرخ شهیدی_یار بی وفا
@Jane_oshaagh
موسیقی صبحگاهی
آهنگ شیرازی
یار بی وفا
#آواز_بیات_ترک
سنتور : #احمد_نودهی
تنبک #سعید_عظیمپور
عود و آواز : #شاهرخ_شهیدی
تقدیم به شما عزیزان🥰
آهنگ شیرازی
یار بی وفا
#آواز_بیات_ترک
سنتور : #احمد_نودهی
تنبک #سعید_عظیمپور
عود و آواز : #شاهرخ_شهیدی
تقدیم به شما عزیزان🥰
Forwarded from Deleted Account
❇️ #سیاوش
سیاوش پسر کاووس پسر کیقباد بود. کاووس پادشاه ایران بود. او سیاوش را در کودکی به رستم دستان که جهان پهلوان بود سپرد تا او را به سیستان برد و بپرورد، آیین آزادگی و جنگ و شکار و شراب را به وی بیاموزد. رستم پس از هفت سال سیاوش را که در رزم و بزم سرآمد همه شده بود به درگاه کاووس بازآورد.
کاووس زنی داشت سودابه نام، دختر پادشاه هاماوران. این سودابه شیفته و بیقرار سیاوش شد. آخر در جهان خوبروی تر از سیاوش نبود. او مظهر کمال جسم بود. اما سیاوش عشق شاه بانو را نپذیرفت. تمهیدات سودابه برای به چنگ آوردن او بی ثمر ماند. زیرا سیاوش مظهر پاکی روح نیز بود.
چون سودابه ناکام شد از ترس رسوایی به شاهزاده تهمت زد که میخواست با من که نامادری اویم درآمیزد. البته سیاوش به این دروغ گردن ننهاد.
کاووس بیخبر و فریفته سودابه بود. هر چند می دانست سیاوش گناهی ندارد ولی نمی دانست چه کند. سرانجام به اصرار زن پذیرفت که سیاوش برای اثبات بی گناهی خود بنا به آیین از آتش بگذرد. زیرا آتش در پاکان نمیگیرد.
سیاوش پذیرفت و در انبوه آتش رفت و بی زیان از سوی دیگر در آمد. گناه سودابه مسلم شد. کاووس ناچار خواست او را بکشد. سیاوش میدانست که پدر خاطرخواه زن است و روزی پشیمان میشود. پس خود میانجی شد و از کاووس خواست که از خون او بگذرد و کاووس گذشت.
در این میان افراسیاب پادشاه توران به ایران تاخت و از جیحون که مرز دو کشور بود پیشتر آمد. سیاوش خواست که پدر وی را به جنگ دشمن بفرستد تا برود و هم از سودابه و هم از پدر رهایی یابد. کاووس پذیرفت. سیاوش به همراهی رستم و به سرکردگی سپاه رفت و جنگید و بلخ را گرفت. تورانیان گریختند. شاهزاده فتح نامه نوشت و از شاه فرمان خواست تا به توران بتازد. او فرمان نداد و گفت از جیحون آنسوتر نرو. بمان تا افراسیاب بیاید.
افراسیاب سپاه گرد می آورد که خوابی هولناک دید ترسید و صلح کرد و برای آن که پیمان نشکند بنا به اراده سیاوش صد تن از کسان خود را گروگان داد و سیاوش پیمان بست.
اما کاووس هوسی دیگر کرد به سیاوش پیام فرستاد که گروگانها را بفرست تا بکشم و خود به سرزمین توران بتاز و پیمان را بشکن.
سیاوش نپذیرفت و چون بازگشتش به ایران محال بود از افراسیاب راهی خواست تا از توران بگذرد.
افراسیاب سپاه سالار و وزیری خردمند و خوبدل داشت به نام پیران.پیام سیاوش را با او در میان گزارد و به راهنمایی او به شاهزاده ایرانی گفت بیا و بمان. از توران مرو. سیاوش رفت و ماند.
افراسیاب پدر وار سیاوش را دوست می داشت و بی تاب او بود دختر خود فرنگیس و سرزمینی را به وی داد و او در توران گنگ دژ و سیاوش گرد را ساخت و شهریاری کامروا بود.
افراسیاب برادری داشت به نام گرسیوز. این گرسیوز مردی حسود بود. می پنداشت که اگر چنین بگذرد همه در هوای سیاوشند و دیگر کسی او را به چیزی نمی گیرد. پس با دروغ و بدگویی افراسیاب و سیاوش را در وضعیتی نهاد که به یکدیگر بدگمان شدند. پادشاه توران می پنداشت که شاهزاده ایرانی در کار تسلط بر کشور و پادشاهی اوست و سیاوش می پنداشت که افراسیاب بی موجبی در کار کشتن اوست.
آخر افراسیاب سیاوش را کشت اما با وساطت پیران از کشتن زن و فرنگیس در گذشت. پس از چندی کیخسرو از فرنگیس زاد. پیران کیخسرو را به شبانان سپرد تا از دربار و پادشاه دور و در امان باشد. زیرا افراسیاب میترسید که فرزند سیاوش به خونخواهی پدر او را بکشد.
خبر کشتن سیاوش که به ایران رسید رستم به تلافی سودابه را کشت و به توران تاخت و چند سال در آن دیار غارت و کشتن و سوختن کرد و سپس به زابلستان بازگشت.
پس از آن افراسیاب به ایران تاخت و هفت سال در این کشور خشکی و ویرانی بود تا آنکه گودرز پهلوان ایرانی ایزد سروش را به خواب دید که به وی گفت فرزندت گیو را به جستجوی کیخسرو به توران بفرست. فقط او می تواند کیخسرو را بیابد و بازآورد. رهایی کشور از قحط و رنج افراسیاب تنها به آمدن او باز بسته است.
گیو هفت سال در پی کیخسرو بود تا او را یافت آن گاه همراه با فرنگیس و به یاری اسب و زرهی که سیاوش برای کیخسرو و گیو برجای نهاد بود جنگ کنان از توران گریختند و به ایران رسیدند.
پس کیخسرو به نزد کاووس رفت و به ترتیبی که در شاهنامه آمده از دست کاووس پادشاه ایران شد.
در دوران پادشاهی او به کین سیاوش بزرگترین جنگ های ایران و توران در گرفت. جنگ های نهایی را خود او هدایت می کرد سرانجام تورانیان مغلوب و افراسیاب و گرسیوز فراری و اسیر و کشته شدند.
کیخسرو شصت سال به عدل و داد پادشاهی و آبادانی کرد و پس از آن از سلطنت کناره گرفت. دیگری را به پادشاهی برگزیده و خود از جهان روی برتافت و به مینو رفت.
برگرفته از کتاب:
#سوگ_سیاوش
#شاهرخ_مسکوب
ص:۱۴-۱۱
سیاوش پسر کاووس پسر کیقباد بود. کاووس پادشاه ایران بود. او سیاوش را در کودکی به رستم دستان که جهان پهلوان بود سپرد تا او را به سیستان برد و بپرورد، آیین آزادگی و جنگ و شکار و شراب را به وی بیاموزد. رستم پس از هفت سال سیاوش را که در رزم و بزم سرآمد همه شده بود به درگاه کاووس بازآورد.
کاووس زنی داشت سودابه نام، دختر پادشاه هاماوران. این سودابه شیفته و بیقرار سیاوش شد. آخر در جهان خوبروی تر از سیاوش نبود. او مظهر کمال جسم بود. اما سیاوش عشق شاه بانو را نپذیرفت. تمهیدات سودابه برای به چنگ آوردن او بی ثمر ماند. زیرا سیاوش مظهر پاکی روح نیز بود.
چون سودابه ناکام شد از ترس رسوایی به شاهزاده تهمت زد که میخواست با من که نامادری اویم درآمیزد. البته سیاوش به این دروغ گردن ننهاد.
کاووس بیخبر و فریفته سودابه بود. هر چند می دانست سیاوش گناهی ندارد ولی نمی دانست چه کند. سرانجام به اصرار زن پذیرفت که سیاوش برای اثبات بی گناهی خود بنا به آیین از آتش بگذرد. زیرا آتش در پاکان نمیگیرد.
سیاوش پذیرفت و در انبوه آتش رفت و بی زیان از سوی دیگر در آمد. گناه سودابه مسلم شد. کاووس ناچار خواست او را بکشد. سیاوش میدانست که پدر خاطرخواه زن است و روزی پشیمان میشود. پس خود میانجی شد و از کاووس خواست که از خون او بگذرد و کاووس گذشت.
در این میان افراسیاب پادشاه توران به ایران تاخت و از جیحون که مرز دو کشور بود پیشتر آمد. سیاوش خواست که پدر وی را به جنگ دشمن بفرستد تا برود و هم از سودابه و هم از پدر رهایی یابد. کاووس پذیرفت. سیاوش به همراهی رستم و به سرکردگی سپاه رفت و جنگید و بلخ را گرفت. تورانیان گریختند. شاهزاده فتح نامه نوشت و از شاه فرمان خواست تا به توران بتازد. او فرمان نداد و گفت از جیحون آنسوتر نرو. بمان تا افراسیاب بیاید.
افراسیاب سپاه گرد می آورد که خوابی هولناک دید ترسید و صلح کرد و برای آن که پیمان نشکند بنا به اراده سیاوش صد تن از کسان خود را گروگان داد و سیاوش پیمان بست.
اما کاووس هوسی دیگر کرد به سیاوش پیام فرستاد که گروگانها را بفرست تا بکشم و خود به سرزمین توران بتاز و پیمان را بشکن.
سیاوش نپذیرفت و چون بازگشتش به ایران محال بود از افراسیاب راهی خواست تا از توران بگذرد.
افراسیاب سپاه سالار و وزیری خردمند و خوبدل داشت به نام پیران.پیام سیاوش را با او در میان گزارد و به راهنمایی او به شاهزاده ایرانی گفت بیا و بمان. از توران مرو. سیاوش رفت و ماند.
افراسیاب پدر وار سیاوش را دوست می داشت و بی تاب او بود دختر خود فرنگیس و سرزمینی را به وی داد و او در توران گنگ دژ و سیاوش گرد را ساخت و شهریاری کامروا بود.
افراسیاب برادری داشت به نام گرسیوز. این گرسیوز مردی حسود بود. می پنداشت که اگر چنین بگذرد همه در هوای سیاوشند و دیگر کسی او را به چیزی نمی گیرد. پس با دروغ و بدگویی افراسیاب و سیاوش را در وضعیتی نهاد که به یکدیگر بدگمان شدند. پادشاه توران می پنداشت که شاهزاده ایرانی در کار تسلط بر کشور و پادشاهی اوست و سیاوش می پنداشت که افراسیاب بی موجبی در کار کشتن اوست.
آخر افراسیاب سیاوش را کشت اما با وساطت پیران از کشتن زن و فرنگیس در گذشت. پس از چندی کیخسرو از فرنگیس زاد. پیران کیخسرو را به شبانان سپرد تا از دربار و پادشاه دور و در امان باشد. زیرا افراسیاب میترسید که فرزند سیاوش به خونخواهی پدر او را بکشد.
خبر کشتن سیاوش که به ایران رسید رستم به تلافی سودابه را کشت و به توران تاخت و چند سال در آن دیار غارت و کشتن و سوختن کرد و سپس به زابلستان بازگشت.
پس از آن افراسیاب به ایران تاخت و هفت سال در این کشور خشکی و ویرانی بود تا آنکه گودرز پهلوان ایرانی ایزد سروش را به خواب دید که به وی گفت فرزندت گیو را به جستجوی کیخسرو به توران بفرست. فقط او می تواند کیخسرو را بیابد و بازآورد. رهایی کشور از قحط و رنج افراسیاب تنها به آمدن او باز بسته است.
گیو هفت سال در پی کیخسرو بود تا او را یافت آن گاه همراه با فرنگیس و به یاری اسب و زرهی که سیاوش برای کیخسرو و گیو برجای نهاد بود جنگ کنان از توران گریختند و به ایران رسیدند.
پس کیخسرو به نزد کاووس رفت و به ترتیبی که در شاهنامه آمده از دست کاووس پادشاه ایران شد.
در دوران پادشاهی او به کین سیاوش بزرگترین جنگ های ایران و توران در گرفت. جنگ های نهایی را خود او هدایت می کرد سرانجام تورانیان مغلوب و افراسیاب و گرسیوز فراری و اسیر و کشته شدند.
کیخسرو شصت سال به عدل و داد پادشاهی و آبادانی کرد و پس از آن از سلطنت کناره گرفت. دیگری را به پادشاهی برگزیده و خود از جهان روی برتافت و به مینو رفت.
برگرفته از کتاب:
#سوگ_سیاوش
#شاهرخ_مسکوب
ص:۱۴-۱۱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای جانِ جانِ جانِ
ما نامدیم از بهرِ نان
بَرجَه گدارویی مکن
در بزمِ سلطان ساقیا
#مولانا
#حامد_نیک_پی
#شاهرخ_مشکین_قلم
ما نامدیم از بهرِ نان
بَرجَه گدارویی مکن
در بزمِ سلطان ساقیا
#مولانا
#حامد_نیک_پی
#شاهرخ_مشکین_قلم
بهروز_مریم
@PARVIN_KHAIRBAKHSH
ترانهٔ قدیمی و ماندگارِ
#تو آن گُلِ مريم سپيدی یا «مریم چرا؟🍃
یکی از زیباترین آهنگهاییست که بیشتر ما آنرا با حداقل با یک اجرا شنیده ایم ولی شاید کمتر کسی بداند آهنگ و شعر بسیار زیبای آن اثر یک هنرمند گمنام با نام
#ایرج_امیرنظامی
"امیرنظامی" که اهل بروجرد و ساکن مشهد میباشد، این اثر را در سال۱۳۵۰ خلق نمود که برای اولین بار با صدای گرم خواننده گمنامی با نام #بهروز_آیانی اجرا گردید و به همت زنده یاد #منوچهر_نوذری و #شاهرخ_نادری از رادیو پخش و به گوش همگان رسید تا کمپانی فلیپس برای تهیه آن قراردادی منعقد کرد.
#تو آن گُلِ مريم سپيدی یا «مریم چرا؟🍃
یکی از زیباترین آهنگهاییست که بیشتر ما آنرا با حداقل با یک اجرا شنیده ایم ولی شاید کمتر کسی بداند آهنگ و شعر بسیار زیبای آن اثر یک هنرمند گمنام با نام
#ایرج_امیرنظامی
"امیرنظامی" که اهل بروجرد و ساکن مشهد میباشد، این اثر را در سال۱۳۵۰ خلق نمود که برای اولین بار با صدای گرم خواننده گمنامی با نام #بهروز_آیانی اجرا گردید و به همت زنده یاد #منوچهر_نوذری و #شاهرخ_نادری از رادیو پخش و به گوش همگان رسید تا کمپانی فلیپس برای تهیه آن قراردادی منعقد کرد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۲۹ آوریل، نهم اردیبهشت، از سوی یونسکو روز جهانی رقص نامگذاری شده. هدف از این نامگذاری ارج نهادن به رقص به عنوان زبانی جهانی است؛ زبانی که انسانها را در صلح و دوستی به هم نزدیک میکنه
برخیزید و برقصید،
روز جهانی #رقص خجسته باد
#شاهرخ_مشکین_قلم و
کارین کونزالس
برخیزید و برقصید،
روز جهانی #رقص خجسته باد
#شاهرخ_مشکین_قلم و
کارین کونزالس
اینک صدای دوست از تهِ ریشههای کهن، از درون سینهی پهن زمین میآید.
از راههای دور از قلههای بلند و دشتهای باز میگذرد و مثل تپش پنهانِ قلب ستاره به من میرسد.
با صدای خاموش مرا مینامد و صدای او را در چشمهای خیس و دهان بازش میبینم.
نگران و دل گرفته است و به زبان بیزبانی حرف میزند.
حرفها در باطن من میرویند؛ مثل سر زدن جوانهی سبز در بطن دانه زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار!
صدای دوست!
صدای دوستی از دیار دورِ فراموشی،
از خلال کشتزارهای رنج، وَزان بر خوشههای اندوه!
صدای بیدار دوستی خاموش که در بستر ضمیر من خفته است.
آنگاه که خفته بودم به ندای او چشمهایم را باز و دستهایش را تماشا کردم.
او مرا نامید و من در میان بودنیها به خود آمدم.
صدای دوست آغاز من بود...
دمیدن و شکفتن بود.
صدایی همزاد بود که گفت: تو نور
چشمهای منی...
و من نگاهم را مثل دستهایم به او دادم
و گفتم:
تو را ای دوست!
در جلوههای گوناگون دوست دارم......
در کوی دوست
#شاهرخ_مِسکوب
از راههای دور از قلههای بلند و دشتهای باز میگذرد و مثل تپش پنهانِ قلب ستاره به من میرسد.
با صدای خاموش مرا مینامد و صدای او را در چشمهای خیس و دهان بازش میبینم.
نگران و دل گرفته است و به زبان بیزبانی حرف میزند.
حرفها در باطن من میرویند؛ مثل سر زدن جوانهی سبز در بطن دانه زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار!
صدای دوست!
صدای دوستی از دیار دورِ فراموشی،
از خلال کشتزارهای رنج، وَزان بر خوشههای اندوه!
صدای بیدار دوستی خاموش که در بستر ضمیر من خفته است.
آنگاه که خفته بودم به ندای او چشمهایم را باز و دستهایش را تماشا کردم.
او مرا نامید و من در میان بودنیها به خود آمدم.
صدای دوست آغاز من بود...
دمیدن و شکفتن بود.
صدایی همزاد بود که گفت: تو نور
چشمهای منی...
و من نگاهم را مثل دستهایم به او دادم
و گفتم:
تو را ای دوست!
در جلوههای گوناگون دوست دارم......
در کوی دوست
#شاهرخ_مِسکوب