معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.2K photos
13K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۴ ( #قسمت_دوم )                  ۱۴ چنین داد پاسخ : که تهمینه‌اَم ، تو گویی ، دل از غم ،، به دو نیمه‌ام ، ۱۵ یکی دُختِ شاهِ سمنگان ، منم ، ز پشتِ هژبر و پلنگان…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_سوم )


                

۲۷

ترااَم کنون ، گر بخواهی مرا ،

نبیند همی ، مرغ و ماهی مرا ،

#ترااَم کنون = اکنون مالِ تو هستم - اکنون برای تو هستم

۲۸

یکی آنکه بر تو ، چنین گشته‌ام ،

خِرَد را ، ز بهرِ هوا کُشته‌ام ،

* یکی آنکه بر تو چنین گشته‌ام = یک دلیل که برای تو اینگونه شدم .

۲۹

و دیگر که ، از تو ، مگر کردگار ،

نشانَد یکی کودکم در کنار ،

۳۰

مگر چون تو باشد ، به مردی و زور ،

سپهرش ، دهد بهره ، کیوان و هور ،

۳۱

سه دیگر که ، رَخشَت به جای آوَرَم ،

سمنگان ، همه زیرِ پای آوَرَم ،

۳۲

سخن‌هایِ آن ماه ، آمد به بُن ،

تهمتن ، سراسر شنید آن سُخُن ،

* آمد به بُن = تمام شد

۳۳

چو رستم ، بدانسان پری‌چهره دید ،

ز ، هر دانشی ، نزدِ او بهره دید ،

۳۴

دگر آنکه ،، از رخش داد آگهی ،

ندید ایچ فرجام ،، جز فرَّهی ،

۳۵

برِ خویش خواندش ، چو سروِ روان ،

بیامد خرامان ،، برِ پهلوان ،

۳۶

بفرمود : تا ، موبدی پُرهنر ،

بیاید ،، بخواهد وِرا از پدر ،

۳۷

بشد دانشومند ، نزدیکِ شاه ،

سخن گفتی از پهلوانِ سپاه ،


* دانشومند = دانشمند

۳۸

خبر چون به شاهِ سمنگان رسید ،

از آن شادمانی ، دلش بردَمید ،

۳۹

ز پیوندِ رستم ، دلش شاد گشت ،

بسانِ یکی سروِ آزاد ، گشت ،





بخش ۵ : چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

بخش ۳ : چو نزدیک شهر سمنگان رسید



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زادن_سهراب_از_تهمینه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۵ ( #قسمت_دوم )                  ۱۲ ز تُخمِ کی‌اَم؟ ،، وز کدامین گُهر؟ ، چه گویم؟ ،، چو پرسد کسی ، از پدر ، ۱۳ گر این پرسش ، از من بمانَد نهان ، نمانَم ترا زنده اندر جهان ، ۱۴…
داستان رستم و سهراب
#زادن_سهراب_از_تهمینه

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۵
( #قسمت_سوم )
                

۲۳

بِدانگاه ، کو زاده بودش ز ، مام ،

فرستاده بودش پدر ، با پیام ،

۲۴

بگفتش : تو این را بخوبی نگر ،

که بابت فرستاده ، ای پُرهنر ،

۲۵

سزد ، گر بداری کنون یادگار ،

همانا ، که باشد ترا این بکار ،

۲۶

پدر ، گر بداند که تو ، زین نشان ،

شدستی سرافرازِ گردنکشان ،

۲۷

چو داند ،، بخوانَد ترا نزدِ خویش ،

دلِ مادرت ، گردد از درد ، ریش ،

۲۸

دگر گفت : کافراسیاب این سُخُن ،

نبایدکه داند ز سر تا به بُن ،

۲۹

که او ، دشمنِ نامور رستم است ،

به توران‌زمین ،، زو ، همه ماتم است ،

۳۰

مبادا که گردد به تو کینه‌خواه ،

ز خشمِ پدر ،،، پور ، سازد تباه ،

۳۱

چنین گفت سهراب : کاندر جهان ،

ندارد کسی این سخن را نهان ،
کسی این سخن را ندارد نهان ،

۳۲

بزرگانِ جنگ‌آوَر ، از باستان ،

ز رستم زنند این زمان داستان ،

۳۳

نَبَرده‌نژادی ، که چونین بُوَد ،

نهان کردن از من ،، چه آیین بُوَد؟ ،



بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »

بخش ۴ : « چو یک بهره زان تیره‌شب در گذشت »

ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گزیدن_سهراب_اسب_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۶ ( #قسمت_دوم ) ۱۳ نهادی بر او ، دست را ، آزمون ، شکم بر زمین برنهادی هیون ، #نهادی بر او ، دست را ، آزمون = برای امتحان دست بر رویِ اسب ( دست بر پشتِ اسب ) می‌نهاد . ۱۴ به زورش…
داستان رستم و سهراب
#گزیدن_سهراب_اسب_را

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۶
( #قسمت_سوم )



۲۵

بکردش به‌نیروی خود ، آزمون ،

قوی بود ، شایسته آمد هیون ،

۲۶

نوازید و مالید و ، زین برنهاد ،

برو برنشست آن یلِ نیوزاد ،

۲۷

در آمد به زین ، چون کُهِ بیستون ،

گرفتش یکی نیزه‌ای چون ستون ،

۲۸

چنین گفت سهرابِ با آفرین ،

که چون اسب آمد به‌دست ، این‌چنین ،

۲۹

من اکنون بباید سواری کنم ،

به کاوس‌بر ،، روز ، تاری کنم ،

۳۰

بگفت این و ، آمد سویِ خانه باز ،

همی جنگِ ایرانیان ، کرد ساز ،

۳۱

ز هر سو ، سپه شد برو انجمن ،

که هم باگُهر بود و ، هم تیغ‌زن ،

۳۲

به پیشِ نیا شد به خواهشگری ،

وزو خواست دستوری و یاوری ،

۳۳

چو شاهِ سمنگان چنان دید ، باز ،

ببخشید او را ، ز هر گونه ساز ،

۳۴

ز تاج و ز تخت و کلاه و کمر ،

ز اسب و ز اشتر ،، ز زر و گُهر ،

۳۵

ز خفتانِ رومی و ، سازِ نبَرد ،

شگفتید از آن کودکِ شیر خورد ،

۳۶

به داد و دِهِش ، دست را برگشاد ،

همه ساز و آئینِ شاهان نهاد ،



#پایان_بخش ۶




بخش ۷ : « خبر شد به نزدیک افراسیاب »

بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »


ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #فرستادن_افراسیاب_بارمان_و_هومان_را_به_نزدیک_سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۷ ( #قسمت_دوم )                  ۱۲ ده و دو هزار ، از دلیرانِ گُرد ، گُزیدش ز لشکر ، بدیشان سپرد ، ۱۳ به گُردانِ لشکر ، سپهدار گفت ، که این راز ،،…
داستان رستم و سهراب
#فرستادن_افراسیاب_بارمان_و_هومان_را_به_نزدیک_سهراب


فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۷
( #قسمت_سوم )
                

۲۳

به پیش‌اندرون ، هدیهٔ شهریار ،

ده اسب و ده استر ، به زین و به بار ،

۲۴

ز پیروزه ، تخت و ،، ز بیجاده ، تاج ،

سرِ تاج ، ( دُر ) زر ،،، پایهٔ تخت ، عاج ،

۲۵

یکی نامه ، با لابه و دلپسند ،

نبشته به نزدیکِ آن ارجمند ،

۲۶

که گر تختِ ایران ، به‌دست آوَری ،

زمانه برآساید از داوَری ،

۲۷

ازین مرز تا آن ، بسی راه نیست ،

سمنگان و توران و ایران ، یکی‌ست ،

۲۸

فرستمت ، چندانکه باید سپاه ،

تو ، بر تخت بنشین و ، بر نِه کلاه ،

۲۹

به توران ، چو هومان و چون بارمان ،

دلیر و سپهبد ، نبُد بی‌گمان ،

۳۰

چو ترخان چینی و ، سیصد هزار ،

گُزیده یلان ، از درِ کارزار ،

۳۱

فرستادم اینک ، به فرمانِ تو ،

که باشند یک چند ، مهمانِ تو ،

۳۲

اگر ، جنگ جویی تو ،، جنگ آوَرَند ،

جهان ، بر بداندیش ، تنگ آوَرَند ،

۳۳

چنین نامه با خلعتِ شهریار ،

بِبُردند با اسب و استر ، به بار ،




بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »

بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »


ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رسیدن_سهراب_به_دژ_سپید فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۸ ( #قسمت_دوم )                  ۱۲ چو سهرابِ جنگ‌آور ، او را بدید ، برآشفت و ، شمشیرِ کین برکشید ، ۱۳ ز لشکر برون تاخت ، بر سانِ شیر ، به پیشِ هجیر ، اندر آمد دلیر ، ۱۴ …
داستان رستم و سهراب
#رسیدن_سهراب_به_دژ_سپید


فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۸

( #قسمت_سوم )
                

۲۴

یکی نیزه زد بر میانش ، هجیر ،

نیامد سنان ، اندرو جایگیر ،

۲۵

سنان باز پس کرد ، سهرابِ شیر ،

بُنِ نیزه ، زد بر میانش ، دلیر ،

۲۶

ز زین برگرفتش به کردارِ باد ،

نیامد همی زو ، به‌دل‌درش یاد ،

۲۷

بزد بر زمینش ، چو یک لَخت کوه ،

به جان و دلش ، اندر آمد ستوه ،

۲۸

ز اسب اندر آمد ،، نشست از برش ،

همی خواست ، از تن بُریدن سرش ،

۲۹

بپیچید و برگشت بر دستِ راست ،

غمی شد ز سهراب و ، زنهار خواست ،

۳۰

رها کرد زو چنگ و ، زنهار داد ،

چو خشنود شد ، پند بسیار داد ،

۳۱

ببستش به‌بند آنگهی جنگجوی ،

به نزدیکِ هومان فرستاد ، اوی ،

۳۲

ز کارش ، فرو ماند هومان ، شگفت ،

که زانسان دلیری ، به‌آسان گرفت ،

۳۳

به دژ در ،، چو آگه شدند از هجیر ،

که او را گرفتند و بردند اسیر ،

۳۴

خروش آمد و نالهٔ مرد و زن ،

که گم شد هجیر ، اندر آن انجمن ،




#پایان_بخش ۸



بخش ۹ : « چو آگاه شد دختر گژدهم »

بخش ۷ : « خبر شد به نزدیک افراسیاب »


ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_سهراب_با_گردآفرید فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۹ ( #قسمت_دوم ) ۱۷ بیامد دمان ، پیشِ گُردآفرید ، چو ، دُختِ کمندافگن ، او را بدید ، ۱۸ کمان را ، به زه کرد و ، بگشاد ، بر ، نبُد مرغ را ، پیشِ تیرش ، گذر ، ۱۹ به سهراب‌بر…
داستان رستم و سهراب

#رزم_سهراب_با_گردآفرید

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۹
( #قسمت_سوم )



۳۳

به آوَرد ،، با او پسنده ( بسنده ) نبود ،

بتابید ازو روی و ،، برگاشت زود ،

#برگاشت = برگشت

۳۴

سپهبد ،،، عنان ، اژدها را سپرد ،

به خشم ، از جهان ، روشنایی بِبُرد ،

۳۵

چو آمد خروشان ، به تنگ اندرش ،

بجنبید و ، برداشت خود ،، از سرش ،

۳۶

رها شد ز بندِ زِرِه ،،، مویِ اوی ،

درفشان ، چو خورشید شد ، رویِ اوی ،

۳۷

بدانست سهراب ،،، کو ، دخترست ،

سرِ مویِ او ،، از درِ افسرست ،

۳۸

شگفت آمدش ،، گفت : از ایران‌سپاه ،

چنین دختر ، آید به آوردگاه ،

۳۹

سوارانِ جنگی ، به روزِ نَبَرد ،

همانا ، به ابر اندر آرَند گَرد ،

۴۰

زنانشان چنیند ، ایران‌سران ،

چگونه‌اند؟ ، گُردانِ جنگ‌آورن؟ ،

۴۱

ز فتراک ، بگشاد پیچان‌کمند ،

بینداخت ، آمد میانش به‌بند ،

۴۲

بدو گفت : کز من ، رهائی مجوی ،

چرا جنگ جویی تو؟ ، ای ماه روی؟ ،

۴۳

نیامد به‌دامم ،، بسانِ تو گور ،

ز چنگم رهایی نیابی ،،، مَشور ،

۴۴

گشادش رُخ ،،، آنگاه ، گُردآفرید ،

که آن را ، جز این ، هیچ چاره ندید ،

۴۵

بدو روی بنمود و گفت : ای دلیر ،

میانِ دلیران ، به کردارِ شیر ،

۴۶

دو لشکر ، نظاره بر این جنگِ ما ،

بدین گرز و شمشیر و آهنگِ ما ،

۴۷

کنون ، من گشاده چنین ، روی و موی ،

سپاه ، از تو گردد ،،، پُر از گفت‌وگوی ،

۴۸

که با دختری ،، او به دشتِ نَبَرد ،

بدین سان ، به ابر اندر آوَرد گَرد ،


بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب گژدهم پیر »
بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_گژدهم_به_نزد_کاوس فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۰ ( #قسمت_دوم ) ۱۴ هجیرِ دلاور ، میان را ببست ، یکی بارهٔ تیزتگ ، برنشست ، ۱۵ بشد پیشِ سهراب ، رزم‌آزمای ، بر اسبش ندیدم فزون زان ، به‌پای ، ۱۶ که بر هم زَنَد مژه را ، جنگ‌جوی…
داستان رستم و سهراب
#نامه_گژدهم_به_نزد_کاوس
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۰
( #قسمت_سوم )



۲۷

( دژ و باره ، گیرد ،، که خود ، زور هست )
ز ما ، مایه گیرد ، که خود ، زور هست ،

نگیرد کسی ، دستِ او را ، به دست ،

۲۸

عنان‌دار چون او ، ندیدست کس ،

تو گوئی که سامِ سوار است و بس ،

۲۹

نداریم ما ، تابِ این جنگجوی ،

بدین گرز و چنگالِ آهنگِ اوی ،

۳۰

سرِ بختِ گُردان ، فُرو خفته ، گیر ،

بزرگیش ، بر آسمان رفته ، گیر ،

۳۱

بُنه اینک امشب ، همه برنهیم ،

همه ، روی را ،، سویِ کشور ، نهیم ،

۳۲

اگر خود شکیبیم یک‌چند ، نیز ،

نکوشیم و ، دیگر نگوئیم چیز ،

۳۳

که این باره را ، نیست پایابِ اوی ،

درنگی شود شیر ،، ز اِشتابِ اوی ،

۳۴

چو نامه به مُهر اندر آمد ،، به‌شب ،

فرستاده را جُست و ، بگشاد لب ،

۳۵

بگفتش : چنان رو ، که فردا پگاه ،

نبیند ترا ، هیچکس زان سپاه ،

۳۶

فرستاد نامه ، سویِ راه راست ،

پسِ نامه ، آنگاه برپای خاست ،

۳۷

به‌زیرِ دژ اندر ،، یکی راه بود ،

کجا ،، گژدهم ، زان رَه ، آگاه بود ،

۳۸

بُنه برنهاد و ، سر اندر کشید ،

بِدان راهِ بیراه ، شد ناپدید ،

۳۹

همان شب از آن راهِ دژ ، گژدهم ،

برون شد ، همه دوده با او ، به‌هم ،



#پایان_بخش ۱۰


بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر از برز کوه »

بخش ۹ : « چو آگاه شد دختر گژدهم »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_دوم ) ۱۲ مرا ، چشم‌زخمی عجب ، رو نمود ، که دَهر ، آنچنان صیدی ، از من ربود ، ۱۳ غریب‌آهوئی ، آمدم در کمند ، که از بند جَست و ،، مرا کرد بند ، #آمدم = آمد مرا ،…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_سوم )



۲۳

همیگفت و می‌سوخت از غم ، بسی ،

نمی‌خواست ، رازش بداند کسی ،

۲۴

ولی ، عشق ،، پنهان نمانَد ، که راز ،

به مردم نماید ،،، همی اشک ، باز ،

۲۵

غمِ جان ، برآرَد خروش از درون ،

اگرچند ، عاشق ،، بُوَد ذوفنون ،

۲۶

ز بس مِهرِ آن دُختِ با فرّ و هنگ ،

نماند ایچ ، بر روی سهراب ، رنگ ،

۲۷

از آن کار ،، هومان نبودش خبر ،

که سهراب را ،، هست خون در جگر ،

۲۸

ولی ، از فِراسَت ،، به دل نقش بست ،

که او را ، پریشانئی داد دست ،

۲۹

به دامِ کسی ، پای‌بند آمدست ،

ز زلفِ بُتی ، در کمند آمدست ،

۳۰

نهان می‌کند درد و ،، خونین‌دل است ،

هوس ، می‌رود راه و ،،، پا ، در گِل است ،

۳۱

یکی فرصتی جُست و ، گفتش به‌راز ،

که ای شیردل ، گُردِ گردن‌فراز ،

۳۲

بزرگانِ پیشین ، به آئین و کیش ،

گرامی ندیدند کس را ، چو خویش ،

۳۳

ندادند بیهوده ، دل را ، ز دست ،

نگشتند از بادهٔ مِهر ،، مست ،


بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »

بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »






ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_دوم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم در خبر است از سَروَرِ کاینات و مَفخَرِ موجودات و رحمتِ عالمیان و صَفوَتِ آدمیان و تتمهٔ دورِ زمان ، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم ، شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم ، قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_سوم )



بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم


ذکرِ جمیلِ سعدی ، که در اَفواهِ عوام افتاده است ،

و ، صیتِ سخنش ، که در بسیطِ زمین رفته ،

و قصب‌الجیبِ حدیثش ، که همچون شِکَر می‌خورند ،

و رقعهٔ منشآتش ، که چون کاغذِ زر ، می‌برند ، بر کمالِ فضل و بلاغتِ او ، حمل نتوان کرد ، بلکه خداوندِ جهان و قطب دایرهٔ زمان و قائم‌مقامِ سلیمان و ناصرِ اهلِ ایمان ، اتابکِ اعظم ، مظفرالدنیا و الدین ، ابوبکر بن سعدِ بن زنگی ، ظلّ‌الله تعالی فی ارضه ، رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه ، به عینِ عنایت نظر کرده است و تحسینِ بلیغ فرموده و ارادتِ صادق نموده ، لاجرم کافهٔ انام از خواص و عوام به محبتِ او گراییده‌اند که : الناس ،ُ علی دینِ ملوکِهم .



زآن گه ، که تو را ، بر منِ مسکین ، نظر است ،

آثارم ، از آفتاب ،،، مشهورتر است ،




گر ، خود ، همه عیب‌ها ،،، بدین بنده ، در است ،

هر عیب ، که سلطان بپسندد ،، هنر است ،



گِلی خوشبوی ، در حمام ، روزی ،

رسید از دستِ محبوبی ، به دستم ،



بِدو گفتم : که مشکی؟ ، یا عبیری؟ ،

که از بویِ دلاویزِ تو ، مستم ،




بگفتا : من گِلی ناچیز بودم ،

ولیکن ، مدّتی با گُل نشستم ،




کمالِ همنشین ، در من اثر کرد ،

وگرنه ، من همان خاکم ، که هستم ،



اللّهمَ مَتِّع‌المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه
وَ ایَّدَه المَولیٰ بِاَلوِیَةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشأُ لینةٌ هو عِرقُها
و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ


ایزد تعالی و تقدس ، خطهٔ پاکِ شیراز را ، به هیبتِ حاکمانِ عادل و همتِ عالِمانِ عامِل ، تا زمانِ قیامت در امانِ سلامت نگه داراد .



اِقلیم پارس را ، غم از آسیبِ دهر ، نیست ،

تا ، بر سرش بُوَد چو تویی ، سایه‌ی خدا ،



امروز ، کس نشان ندهد در بسیطِ خاک ،

مانند آستانِ دَرَت ، مامنِ رضا ،



بر توست ، پاسِ خاطرِ بیچارگان و ،،، شُکر ،

بر ما و ،،، بر خدایِ جهان‌آفرین ، جزا ،



یارب ز بادِ فتنه ، نگهدار خاکِ پارس ،

چندان که خاک را بُوَد و باد را ، بقا ،



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲ ( #قسمت_دوم ) ۱۶ توئی در همه بَد ،، به ایران ، پناه ، ز تو ،، برفرازَند گُردان ، کلاه ، ۱۷ درود از خداوندِ روزِ شمار ، به گرشاسبِ نیرم ،، به سامِ سوار ،…
داستان رستم و سهراب
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_سوم )



۳۱

چو نامه به مُهر اندر آمد ، بداد ،

به گیوِ دلاور ، به کردارِ باد ،

۳۲

به گیو آنگهی گفت : بشتاب زود ،

عنانِ تکاور ، بباید بسود ،

۳۳

نباید که چون نزدِ رستم شَوی ،

به زابل بمانی و ،، گر ، بغنوی ،

۳۴

اگر ، شب ، رسی ،،، روز را ، بازگَرد ،

بگویَش ، که تنگ اندرآمد نَبَرد ،

۳۵

وگرنه ، فرازست این مردِ گُرد ،

بداندیش را ،، خوار نتوان شمرد ،

۳۶

ازو نامه بِستَد ، هم اندر شتاب ،

برفت و نَجُست ایچ ، آرام و خواب ،

۳۷

شب و روز ، تازان ،، چو بادِ دَمان ،

نه پروایِ آب و ،، نه اندوهِ نان ،

۳۸

چو نزدیکیِ زابلستان رسید ،

خروشِ طلایه ،، به دستان رسید ،

۳۹

که آمد سواری ز ایران ، چو گَرد ،

به زیر اندرش ، بارهٔ رَه‌نَوَرد ،

۴۰

تهمتن ، پذیره شدش با سپاه ،

نهادند بر سر ،، بزرگان ، کلاه ،

۴۱

پیاده شدش ، گیو و گُردان ، به‌هم ،

هر آنکس که بر زین بُد ، از بیش و کم ،

۴۲

از اسب اندرآمد گَوِ نامدار ،

از ایران بپرسید و ، از شهریار ،

۴۳

ز رَه ، سویِ ایوانِ رستم ، شدند ،

زمانی ببودند و ،، دَم برزدَند ،

* دَم برزدند = استراحت کردند ، نفس تازه کردند

۴۴

بگفت آنچه بشنید ،،، نامه بداد ،

ز سهراب ، چندی سخن ، کرد یاد ،

۴۵

ز نیک و ز بد ، آگهی داد نیز ،

همان ،،، هدیه‌ها را بِدو داد و چیز ،




بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »

بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »




ادامه دارد 👇👇👇