کندویِ آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبور های نور ز گِردش گریخته
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق، تازه ریخته
کف بین پیرِ باد، در آمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آنروز، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت، درختی سلام گفت
هر شاخه، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان، نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا، به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ، همچو پنجهٔ دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست هانخواند
کف بین باد، طالع هر برگ، دیده بود!
#نادر_نادرپور
زنبور های نور ز گِردش گریخته
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق، تازه ریخته
کف بین پیرِ باد، در آمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آنروز، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت، درختی سلام گفت
هر شاخه، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان، نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا، به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ، همچو پنجهٔ دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست هانخواند
کف بین باد، طالع هر برگ، دیده بود!
#نادر_نادرپور
غمِ گریزِ تو نازم، که همچو شعلهی پاک
مرا در آتشِ سوزنده، زیستن آموخت
ملالِ دوریَت ای پر کشیده از دل من
به من طریقهی تنها گریستن آموخت
#نادر_نادرپور
مرا در آتشِ سوزنده، زیستن آموخت
ملالِ دوریَت ای پر کشیده از دل من
به من طریقهی تنها گریستن آموخت
#نادر_نادرپور
تلنگر میزند بر شیشهها سرپنجه باران
نسیم سرد میخندد به غوغای خیابانها
دهان كوچه پر خون میشود از مشت خمپاره
فشار درد میدوزد لبانش را به دندانها
زمین گرم است از باران خون امروز
زمین از اشك خونآلوده خورشید سیراب است
ببین آن گوش از بُن كنده را در موج خون مادر
كه همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
در ماتمسرای خویش را بر هیچكس مگشا
كه مهمانی بغیر از مرگ را بر در نخواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
زمین گرم است از باران بیپایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینهها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچهها بردار
كه اكنون برق خون میتابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه میدوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
ببین آن مغز خونآلوده را آن پاره دل را
كه در زیر قدمها میتپد بی هیچ فریادی
سكوتی تلخ در رگهای سردش زهر میریزد
بدو با طعنه میگوید كه بعد از مرگ آزادی
زمین میجوشد از خون زیر این خورشید عالم سوز
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود امروز
زمین گرم است از باران بیپایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینهها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچهها بردار
كه اكنون برق خون میتابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه میدوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
📗 متن شعر بمان #مادر
📇 #نادر_نادرپور
نسیم سرد میخندد به غوغای خیابانها
دهان كوچه پر خون میشود از مشت خمپاره
فشار درد میدوزد لبانش را به دندانها
زمین گرم است از باران خون امروز
زمین از اشك خونآلوده خورشید سیراب است
ببین آن گوش از بُن كنده را در موج خون مادر
كه همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
در ماتمسرای خویش را بر هیچكس مگشا
كه مهمانی بغیر از مرگ را بر در نخواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
زمین گرم است از باران بیپایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینهها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچهها بردار
كه اكنون برق خون میتابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه میدوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
ببین آن مغز خونآلوده را آن پاره دل را
كه در زیر قدمها میتپد بی هیچ فریادی
سكوتی تلخ در رگهای سردش زهر میریزد
بدو با طعنه میگوید كه بعد از مرگ آزادی
زمین میجوشد از خون زیر این خورشید عالم سوز
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود امروز
زمین گرم است از باران بیپایان خون امروز
ولی دلهای خونین جامگان در سینهها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در
كه قلب آهنین حلقه هم آكنده از درد است
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
نگاه خیره را از سنگفرش كوچهها بردار
كه اكنون برق خون میتابد از آیینه خورشید
دوچشم منتظر را تا به كی بر آستان خانه میدوزی
تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید
نخـواهی دید نخـواهی دید
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
كه باران بلا میباردت از آسمان بر سر
بمان مادر بمان در خانه خاموش خود مادر
📗 متن شعر بمان #مادر
📇 #نادر_نادرپور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نادر_نادرپور
آه ای همیشه دورتر از خورشید ،
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینهام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم،
تا ناگهان، تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینهام کنی.
" داریوش عشق من عاشقم باش"
آه ای همیشه دورتر از خورشید ،
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینهام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم،
تا ناگهان، تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینهام کنی.
" داریوش عشق من عاشقم باش"
برف و خون
شب، در آفاق تاریک مغرب
خیمهاش را شتابان برافراشت
آسمانها همه قیرگون بود
برف در تیرگی دانه میکاشت
من، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
میدویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوتهها و گونها
گاهی آهنگ پای سواری
میرسید از افقهای خاموش
بادی آشفته میآمد از راه
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمیماندم از پای
گوئی از چابکی میپریدم
بوتهها، سایهها، کوهساران
میدویدند و من میدویدم!
در دل تیرگی کلبهای بود
دود آن رفته بر آسمانها
پای تنها چراغی که میسوخت
در دلش رازگویان شبانها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تکچراغی که میسوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظهای ایستادم بهتردید
گفتم این خانهٔ مردگان است
گوئی آندم کسی در دلم گفت:
فکر شب کن که ره بیکران است
در زدم؛ در گشودند و ناگاه
دشنهای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمیساخت
تا بهخود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک دانم که صبحی سیه بود
در کنارم سری نوبریده
غرق خون بود و چشمش به ده بود!
شعر برف و خون از #نادر_نادرپور به مناسبت سالمرگش
شب، در آفاق تاریک مغرب
خیمهاش را شتابان برافراشت
آسمانها همه قیرگون بود
برف در تیرگی دانه میکاشت
من، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
میدویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوتهها و گونها
گاهی آهنگ پای سواری
میرسید از افقهای خاموش
بادی آشفته میآمد از راه
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمیماندم از پای
گوئی از چابکی میپریدم
بوتهها، سایهها، کوهساران
میدویدند و من میدویدم!
در دل تیرگی کلبهای بود
دود آن رفته بر آسمانها
پای تنها چراغی که میسوخت
در دلش رازگویان شبانها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تکچراغی که میسوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظهای ایستادم بهتردید
گفتم این خانهٔ مردگان است
گوئی آندم کسی در دلم گفت:
فکر شب کن که ره بیکران است
در زدم؛ در گشودند و ناگاه
دشنهای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمیساخت
تا بهخود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک دانم که صبحی سیه بود
در کنارم سری نوبریده
غرق خون بود و چشمش به ده بود!
شعر برف و خون از #نادر_نادرپور به مناسبت سالمرگش
چون پوپکی که می رمد از زردی غروب
تا از دیار شب بگریزد به شھر روز
خورشید هم گریخته است از دیار شب
اما پرش به خون شفق می خورد هنوز
من نیز پوپکم
من نیز از غروب غم بی امید خویش
خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز
اما شب است و دفتر زرکوب آسمان
با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها
از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز
من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش
خونین شده ست کاکلم از پنجه ی عقاب
این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است
رنگین شده ست بال من از خون آفتاب
در چشم من ، غبار شب و دانه های شن
پرکرده جای خواب فراموش گشته را
من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش
در پشت سر گذاشته یاد گذشته را
اکنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب
از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم
ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است
پرواز را به نام تو آغاز می کنم
#نادر_نادرپور
تا از دیار شب بگریزد به شھر روز
خورشید هم گریخته است از دیار شب
اما پرش به خون شفق می خورد هنوز
من نیز پوپکم
من نیز از غروب غم بی امید خویش
خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز
اما شب است و دفتر زرکوب آسمان
با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها
از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز
من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش
خونین شده ست کاکلم از پنجه ی عقاب
این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است
رنگین شده ست بال من از خون آفتاب
در چشم من ، غبار شب و دانه های شن
پرکرده جای خواب فراموش گشته را
من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش
در پشت سر گذاشته یاد گذشته را
اکنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب
از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم
ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است
پرواز را به نام تو آغاز می کنم
#نادر_نادرپور
کندوی آفتاب بهپهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزههای لگدکوب آسمان
گلبرگهای سرخ شفق تازه ریخته
کفبین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت درختی سلام گفت
هر شاخه دست خویش بهسویش دراز کرد
او دستهای یکیکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگها گذشت
هر برگ همچو پنجهی دستی بریده بود
هرچند نقشی از کف این دستها نخواند
کفبین باد طالع هر برگ دیده بود!
#نادر_نادرپور
#سالروز_درگذشت
(زادهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لسآنجلس) شاعر، نویسنده، مترجم، فعال سیاسی-اجتماعی ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.
زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزههای لگدکوب آسمان
گلبرگهای سرخ شفق تازه ریخته
کفبین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت درختی سلام گفت
هر شاخه دست خویش بهسویش دراز کرد
او دستهای یکیکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگها گذشت
هر برگ همچو پنجهی دستی بریده بود
هرچند نقشی از کف این دستها نخواند
کفبین باد طالع هر برگ دیده بود!
#نادر_نادرپور
#سالروز_درگذشت
(زادهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لسآنجلس) شاعر، نویسنده، مترجم، فعال سیاسی-اجتماعی ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.
تو هر غروب،نظر میکنی به خانهی من
دريغ!پنجره خاموش و خانه تاريک است
هنوز ياد مرا پشت شيشه میبينی
که از تو دور،ولی با دل تو نزديک است
هنوز،پرده تکان میخورد ز بازی باد
ولي دريغ که در پشت پرده نيست کسی
در آن اجاق کهن،آتشی نمیسوزد
در آن اتاق تهی،پر نمیزند مگسی
هنوز بر سر رف،برگهای خشکيده
نشان آن همه گلهای رفتهبرباد است
هنوز روی زمين،پارهعکسهای قديم
گواه آن همه ايام رفتهازياد است
درخت پيچک ايوان ما،رميده ز ما
گشوده سوی درختان دوردست آغوش
ستارهها،همه در قاب شيشه محبوساند
قناريان،همه در گوشهی قفس خاموش
درون خانهی ما،گرمی نفسها نيست
درون خانهی ما،سردی جدايیهاست
درون خانهی ما،جشن دوستیها نيست
درون خانهی ما،مرگ آشنايیهاست
چه شد،چگونه شد ای بینشان کبوتر بخت
که خواب ما به سبکبالی سپيده گذشت
جهان کر است و من آن گنگ خوابديده هنوز*
چهها که در دل اين گنگ خوابديده گذشت
به گوش میشنوم هر شب از هجوم خيال
صدای گرم تو را در سکوت خانه هنوز
برای کودک گريان ترانه میخواندی
مرا ز خواب برانگيزد آن ترانه هنوز
تو هر غروب،نظر میکنی به خانهی من
دريغ!پنجره خاموش و خانه تاريک است
خيال کيست در آن سوی شيشههای کبود
که از تو دور،ولی با دل تو نزديک است...
من از دريچه،تو را در خيال میبينم
که خيره مینگری ماه شامگاهی را
سپس به اشک جگرسوز خويش،میشویی
ز چشم کودکم اندوه بیپناهی را...
#نادر_نادرپور
* من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
#میرزا_محمد_خان_لواسانی
دريغ!پنجره خاموش و خانه تاريک است
هنوز ياد مرا پشت شيشه میبينی
که از تو دور،ولی با دل تو نزديک است
هنوز،پرده تکان میخورد ز بازی باد
ولي دريغ که در پشت پرده نيست کسی
در آن اجاق کهن،آتشی نمیسوزد
در آن اتاق تهی،پر نمیزند مگسی
هنوز بر سر رف،برگهای خشکيده
نشان آن همه گلهای رفتهبرباد است
هنوز روی زمين،پارهعکسهای قديم
گواه آن همه ايام رفتهازياد است
درخت پيچک ايوان ما،رميده ز ما
گشوده سوی درختان دوردست آغوش
ستارهها،همه در قاب شيشه محبوساند
قناريان،همه در گوشهی قفس خاموش
درون خانهی ما،گرمی نفسها نيست
درون خانهی ما،سردی جدايیهاست
درون خانهی ما،جشن دوستیها نيست
درون خانهی ما،مرگ آشنايیهاست
چه شد،چگونه شد ای بینشان کبوتر بخت
که خواب ما به سبکبالی سپيده گذشت
جهان کر است و من آن گنگ خوابديده هنوز*
چهها که در دل اين گنگ خوابديده گذشت
به گوش میشنوم هر شب از هجوم خيال
صدای گرم تو را در سکوت خانه هنوز
برای کودک گريان ترانه میخواندی
مرا ز خواب برانگيزد آن ترانه هنوز
تو هر غروب،نظر میکنی به خانهی من
دريغ!پنجره خاموش و خانه تاريک است
خيال کيست در آن سوی شيشههای کبود
که از تو دور،ولی با دل تو نزديک است...
من از دريچه،تو را در خيال میبينم
که خيره مینگری ماه شامگاهی را
سپس به اشک جگرسوز خويش،میشویی
ز چشم کودکم اندوه بیپناهی را...
#نادر_نادرپور
* من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
#میرزا_محمد_خان_لواسانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای معنی دمیدن خورشید در غبار
وقتی که پا به ساحت
این خانه می نهی
حس می کنم که بوی تو ،
بوی شکفتن است
موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار
#نادر_نادرپور
#سلام_جانا
#صبحتون_جانانه
وقتی که پا به ساحت
این خانه می نهی
حس می کنم که بوی تو ،
بوی شکفتن است
موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار
#نادر_نادرپور
#سلام_جانا
#صبحتون_جانانه
من
نيمهیی دارم كه با من نيست!
آن نيمه آيا در كدامين قرن
يا در كدامين فصل
يا در كدامين شب، كدامين روز،
خواهد زيست؟!
#نادر_نادرپور
نادر نادرپور (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ – ۲۹ بهمن ۱۳۷۸) شاعر، نویسنده، مترجم و فعال سیاسی–اجتماعی اهل ایران بود. وی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.
نيمهیی دارم كه با من نيست!
آن نيمه آيا در كدامين قرن
يا در كدامين فصل
يا در كدامين شب، كدامين روز،
خواهد زيست؟!
#نادر_نادرپور
نادر نادرپور (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ – ۲۹ بهمن ۱۳۷۸) شاعر، نویسنده، مترجم و فعال سیاسی–اجتماعی اهل ایران بود. وی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.
اَیا همیشهعزیز!
ای همیشه از همه بهتر!
تو از کدام تباری؟
اگر زِ نسلِ شبم من،
تو از سُلالهیِ صبحی
وگر زِ پشتِ خزانم،
تو از نژادِِ بهاری
چه میشد ار به تو پیوند میزدم
شبِِ خود را؟
که تا سپیدهیِ من
بَردمَد زِ پیرهنِ تو
چه میشد ار به بهارِ تو
میرسید خرانم
که تا درختِ گلِ من
برویَد از چمنِ تو
خوشا طلوعِ تو در من!
خوشا دمیدنِ خورشیدِ عشق
از بدنِ تو.
#نادر_نادرپور
ای همیشه از همه بهتر!
تو از کدام تباری؟
اگر زِ نسلِ شبم من،
تو از سُلالهیِ صبحی
وگر زِ پشتِ خزانم،
تو از نژادِِ بهاری
چه میشد ار به تو پیوند میزدم
شبِِ خود را؟
که تا سپیدهیِ من
بَردمَد زِ پیرهنِ تو
چه میشد ار به بهارِ تو
میرسید خرانم
که تا درختِ گلِ من
برویَد از چمنِ تو
خوشا طلوعِ تو در من!
خوشا دمیدنِ خورشیدِ عشق
از بدنِ تو.
#نادر_نادرپور