و گفت: «دلهاء بندگان جمله روحانی صفتاند پس چون دنیا بدان دل راه یافت روحی که بدان دلها میرسید در حجاب شود.»
#عطار
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_منصور_عمار
#عطار
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_منصور_عمار
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو را راستیِ عبارات
از صحّت نیّت بازداشت!
بسی تفاوت است
از زبان راست کردن، تا دل راست کردن.
#تذکره_الاولیاء
از صحّت نیّت بازداشت!
بسی تفاوت است
از زبان راست کردن، تا دل راست کردن.
#تذکره_الاولیاء
نقل است كه در شبانروزي در زندان،
هزار ركعت نماز كردي
گفتند: چو مي گويي كه من حقّم
اين نماز كه را مي كني؟!
گفت:
ما دانيم قدر ما
#حلاج
#تذکره_الاولیاء
هزار ركعت نماز كردي
گفتند: چو مي گويي كه من حقّم
اين نماز كه را مي كني؟!
گفت:
ما دانيم قدر ما
#حلاج
#تذکره_الاولیاء
و گفت: همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بندۀ هست او را که نور او بهمۀ آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد.
و گفت: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطرۀ بیرون آید همۀ عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرۀ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد.
#تذکره_الاولیاء
ذکر #شیخ_ابوالحسن_خرقانی
و گفت: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطرۀ بیرون آید همۀ عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرۀ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد.
#تذکره_الاولیاء
ذکر #شیخ_ابوالحسن_خرقانی
نوری با یکی نشسته بود، و هر دو زار می گریستند. چون آن کس برفت ، نوری روی به یاران کرد ، و گفت: دانستید که آن شخص که بود؟ گفتند: نه
گفت: ابلیس بود ، حکایتِ خدماتِ خود می کرد
و افسانه ی روزگار خود می گفت و از دردِ فراق
می نالید ، و چنانکه دیدیت می گریست. من نیز
می گریستم.
شبلی گوید: پیش نوری شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته ، که مویی بر تن او حرکت نمی کرد.
گفتم: مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟
گفت: از گربه ای که بر سوراخِ موش بود. و او از من بسیار ساکن تر بود.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
گفت: ابلیس بود ، حکایتِ خدماتِ خود می کرد
و افسانه ی روزگار خود می گفت و از دردِ فراق
می نالید ، و چنانکه دیدیت می گریست. من نیز
می گریستم.
شبلی گوید: پیش نوری شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته ، که مویی بر تن او حرکت نمی کرد.
گفتم: مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟
گفت: از گربه ای که بر سوراخِ موش بود. و او از من بسیار ساکن تر بود.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
پرسید که عشق چیست؟
گفت : امروز بینی
فردا بینی
و پس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...
#تذکره_الاولیاء
گفت : امروز بینی
فردا بینی
و پس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...
#تذکره_الاولیاء
و گفت یک روز دلم گم شده بود. گفتم: الهی! دلِ من باز دِه.
ندایی شنیدم که: یا جنید! ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی، تو باز می خواهی که با غیر بمانی.
#عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
ندایی شنیدم که: یا جنید! ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی، تو باز می خواهی که با غیر بمانی.
#عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
.
پرسیدند که : توبه چیست؟ گفت: آنکه گناه فراموش کنی. مرد گفت: توبه آن است که گناه فراموش نکنی. سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای ، که : ذکر جفا در ایام وفا جفا بود.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_سهل_بن_عبدالله_التستری
پرسیدند که : توبه چیست؟ گفت: آنکه گناه فراموش کنی. مرد گفت: توبه آن است که گناه فراموش نکنی. سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای ، که : ذکر جفا در ایام وفا جفا بود.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_سهل_بن_عبدالله_التستری
و از او پرسیدند که:
چرا محبّت را به بلا مقرون کردند؟
گفت:
تا هر سِفلهای دعویِ محبّت او نکند
پس چون بلا بیند به هزیمت شود.
#تذکره_الاولیاء
چرا محبّت را به بلا مقرون کردند؟
گفت:
تا هر سِفلهای دعویِ محبّت او نکند
پس چون بلا بیند به هزیمت شود.
#تذکره_الاولیاء