دل به امید وصل تو باد به دست میرود
جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
#عطار
جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
#عطار
دل به امید وصل تو باد به دست میرود
جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
#عطار
جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
#عطار
محو شد اجزای کل من ز هم
فارغم از خوف و شادی و ز غم
گنج پنهانم، درین جسم آمدم
سرو اعلانم، درین اسم آمدم
من وجود خویش را فانی کنم
در لقای حق، به حق باقی کنم
من به اسرار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این رسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دین دوخته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق، مشتاق آمدم
جسم خود را در ره حق باختم
سِرّ معنی را به جان بشناختم
اولین وآخرین من بودهام
طاهرین و باطنین من بودهام
من خدایم، من خدایم، من خدا
فارغم از کبر وکینه وز هوا
#عطار_نیشابوری
فارغم از خوف و شادی و ز غم
گنج پنهانم، درین جسم آمدم
سرو اعلانم، درین اسم آمدم
من وجود خویش را فانی کنم
در لقای حق، به حق باقی کنم
من به اسرار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این رسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دین دوخته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق، مشتاق آمدم
جسم خود را در ره حق باختم
سِرّ معنی را به جان بشناختم
اولین وآخرین من بودهام
طاهرین و باطنین من بودهام
من خدایم، من خدایم، من خدا
فارغم از کبر وکینه وز هوا
#عطار_نیشابوری
از مِی عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا ...
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
#عطار
تا قیامت روی هشیاری مرا ...
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
#عطار
جملهٔ خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می خوردند.
یکی گفت: «خواجه ، پس تو کجا بودی؟»
گفت: «من نیز با ایشان بودم ، اما فرق آن بود که ایشان می خوردند و می خندیدند و برهم می جستند و می ندانستند ، و من می خوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم ،
و می دانستم».
#عطار
یکی گفت: «خواجه ، پس تو کجا بودی؟»
گفت: «من نیز با ایشان بودم ، اما فرق آن بود که ایشان می خوردند و می خندیدند و برهم می جستند و می ندانستند ، و من می خوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم ،
و می دانستم».
#عطار
کیست که از عشق تو پردهی او پاره نیست
وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق
گر زر عشاق را سکهی رخساره نیست
هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش
گر دل پر خون من کشتهی صد پاره نیست
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چارهی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست
هر که درین راه یافت بوی می عشق تو
مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست
هست همه گفتگو با می عشقش چه کار
هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست
درد ره و درد دیر هست محک مرد را
دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست
در بن این دیر اگر هست میت آرزو
درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست
گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک
عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست
#عطار
وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق
گر زر عشاق را سکهی رخساره نیست
هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش
گر دل پر خون من کشتهی صد پاره نیست
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چارهی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست
هر که درین راه یافت بوی می عشق تو
مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست
هست همه گفتگو با می عشقش چه کار
هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست
درد ره و درد دیر هست محک مرد را
دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست
در بن این دیر اگر هست میت آرزو
درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست
گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک
عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست
#عطار
تا چند در این مقام بیدادگران
روزی بهشبی شبی بهروزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
#عطّار نیشابوری
روزی بهشبی شبی بهروزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
#عطّار نیشابوری