معرفی عارفان
1.08K subscribers
32.6K photos
11.7K videos
3.17K files
2.66K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
شاهی‌طلبی برو گدای همه باش
بیگانه زخویش و آشنای همه باش

خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گیر و خاک پای همه باش


#ابوسعید_ابوالخیر
از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

#عطار
الهی، اگر من بنده نیستم، تو که مولای من هستی.

علامه حسن زاده
مناجات
هر اعتقاد که تو را گرم کرد ،
آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد ، از آن دور باش .

مرد آن باشد ،
که در ناخوشی خوش باشد ،
در غم ، شاد باشد .

زیرا که داند که آن مُراد ،
در بی مُرادی در پیچیده است .

در آن بی مُرادی ، امیدِ مُراد است .
و در آن مُراد ، غصهٔ رسیدن بی مُرادی .

مرد آن است ،
که همه را در سرِ خود کند ،
که کمال او آن است ، وآنگه بزرگ شود .

حضرت شمس
تا شدم حلقه به گوش در میخانه‌ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک‌بادم

-حافظ

شاید آن امانتی که به نام آدمی زدند، امانتِ اندوه بود. آسمان‌ها اندوهی ندارند. زمین و کوه‌ها هم. قرعه‌ی قسمت چنین بود که آدمی حامل امانت اندوه باشد. حافظ چه نیکو گفته است:

دیگران قرعه‌ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده‌ی ما بود که هم بر غم زد

دوست داشتن، با اندوه سرشته است. اندوه، بهایی است که در برابر دوست داشتن می‌پردازیم. و تنها دست‌های شفابخشِ مرگ است که ما را از سنگینی اندوه‌مان می‌رهاند. مولانا که می‌گفت: «دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد»، شاید نظر به همین درد داشت. دردِ دلتنگی تنها با مرگ به پایان می‌رسد؛ اما آنکه به ارزش محبت واقف باشد، به تسکین درد خویش نمی‌شتابد و تا لحظه‌ی آخر، به زیستن، به زیستنِ آغشته به اندوه و دلتنگی ادامه می‌دهد. به زیستن با خاری در دل و زخمی در استخوان.

از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم

مولانا
برخیزکه جان است وجهان است وجوانی
خورشیـد بـرآمـد بنگر نـور فشانی
هر سـوی نشـانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی

مولانا
غزل شماره ۵۸


رَسید آن شَهْ، رَسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را
فروبُرّید ساعِدها، برایِ خوبِ کَنْعان را

چو آمد جانِ جان ِجانْ، نَشایَد بُرد نامِ جان
به پیشَش جان چه کار آید، مَگَر از بَهرِ قُربان را

بُدَم بی‌عشقْ گُمراهی، دَرآمَد عشقْ ناگاهی
بُدَم کوهی، شُدم کاهی، برایِ اسبِ سُلطان را

اگر تُرک است و تاجیک است، بدو این بَنده نزدیک است
چو جان با تَن، ولیکِن تَن نبیند هیچ مَر جان را

هَلا یاران که بَخت آمد، گَهِ ایثارِ رَخْت آمد
سُلَیمانی به تَخت آمد، برایِ عَزلِ شیطان را

بِجَه از جا چه می‌پایی، چرا بی دست و بی پایی؟
نمی‌دانی زِ هُدهُد جو، رَهِ قَصرِ سُلَیمان را

بِکُن آن جا مُناجاتَت، بگو اسرار و حاجاتَت
سُلَیمان خود هَمی‌داند، زبانِ جُمله مُرغان را

سُخَن بادست ای بَنده، کُنَد دل را پَراکَنده
وَلیکِن اوش فرماید، که: گِردْ آوَر پَریشان را
تا در ره پیری به چه آئین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایّام شبابت

حافظ
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۲۹۳۷


از بهر مرغ خانه چون خانه‌ای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی

آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی

رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی

از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته ی مجازی

من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی

تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی

شد پرده‌ام دریده تا پرده‌ها بسوزم
از آتشی که خیزد در پرده ی حجازی

چون عشق او بغرد وین پرده‌ها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
تا زمانیكه شخصيت ساختگی خود را رها نكنیم، نمی توانیم فرديت خود را باز يابیم.

فرديت را هستی به ما می بخشد، اما
شخصيت توسط جامعه به ما تحميل ميشود.

شخصيت، مناسب جامعه است.
جامعه نميتواند فرديت را تحمل كند، زيرا فرديت هرگز مانند گوسفند تبعيت نميكند.

فرديت خاص شيران است و شيرها همواره تنها حركت ميكنند.

این گوسفندان هستند که هميشه با گله حرکت ميكنند، زیرا امنیت شان را درون گله می بینند.

انسانها شير به دنيا می آیند یعنی آزاد ولی جامعه آنها را شرطی کرده و ذهنشان را به صورت یک گوسفند برنامه ريزی ميكند، چرا که جامعه برده می خواهد، نه انسانهای آزاد.

صاحبان منافع، اطاعت ميخواهند.

#اشو
کانال مثنوی خوانی
عبدالکریم سروش
#دیوان_شمس_تبریزی غزل شماره ۲۰۲۰

#دکلمه_شماره_۲۸۳

ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن

مولانا
کانال مثنوی خوانی
شهرام ناظری
موسیقی

هوای عاشقی
#یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی

در میانِ من و لعلِ تو حکایت‌ها بود...

#حافظ
#جانان سَری
به دلشدگانش نمی زند

جان بَر لب است
عاشق چشم انتظار را...

#شهریار
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشوند نرم گوی
بجز نیکویی در زمانه مجوی

#فردوسی
ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شده‌ام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم

#نظامی
زمين بهشت مي شود
روزيكه مردم بفهمند
- هيچ چيز عيب نيست جز قضاوت ومسخره كردن ديگران...!

- هيچ چيز گناه نيست جز حق مردم..!
- هيچ چيز ثواب نيست جز خدمت به ديگران. ...!

- هيچ كس اسطوره نيست الا در مهربانى و انسانيت...!

- هيچ دينى با ارزش تر از انسانيت نيست...!

- هيچ چيز جاودانه نمي ماند جز عشق

#پائولو_کوئیلو
#الهی!

ندانم که جانی یا جان را جانی،
نه اینی نه آنی،
ای جان را زندگانی،
حاجت ما عفو است و مهربانی.

#خواجه_عبدالله_انصاری
من غلام قمرم
شکیلا
دوش دیوانه شدم
عشقْ مرا دید و بگفت:
آمدم
نعره مَزَن
جامه مَدَر
هیچ مگو

#غزل_مولانا
بُدی تو بلبل مستی میانه جغدان
رسید بوی گلستان به گل سِتان رفتی

گل از خزان بگریزد عجب چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی

ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی

#مولانا
نیم دلی را به چه آرد که او
پست کند صد دل فرزانه را

بشکندآن چشم تو صدعهد را
مست کند زلف توصدشانه را

#مولانا