#حکایت
و یک روز شیخ میرفت؛
جوانی قدم بر قدم وی مینهاد و میگفت:
«قدم بر قدم شیخ چنین نهند». و پوستینی در بر شیخ بود و گفت:
«یا شیخ! پارهای از این پوستین به من ده، تا برکات تو به من رسد».
شیخ گفت: «اگر پوست بایزید در خود کشی، سودی ندارد تا عمل بایزید نکنی».
#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
و یک روز شیخ میرفت؛
جوانی قدم بر قدم وی مینهاد و میگفت:
«قدم بر قدم شیخ چنین نهند». و پوستینی در بر شیخ بود و گفت:
«یا شیخ! پارهای از این پوستین به من ده، تا برکات تو به من رسد».
شیخ گفت: «اگر پوست بایزید در خود کشی، سودی ندارد تا عمل بایزید نکنی».
#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
.
پرسیدند که : توبه چیست؟ گفت: آنکه گناه فراموش کنی. مرد گفت: توبه آن است که گناه فراموش نکنی. سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای ، که : ذکر جفا در ایام وفا جفا بود.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_سهل_بن_عبدالله_التستری
پرسیدند که : توبه چیست؟ گفت: آنکه گناه فراموش کنی. مرد گفت: توبه آن است که گناه فراموش نکنی. سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای ، که : ذکر جفا در ایام وفا جفا بود.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_سهل_بن_عبدالله_التستری
🌟
نقل است که جریری مجلس میداشت،
جوانی برخاست و گفت:
دلم گم شده است، دعا کن تا باز دهد
جریری گفت: ما همه در این مصیبتیم...
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_ابو_محمد_جریری
نقل است که جریری مجلس میداشت،
جوانی برخاست و گفت:
دلم گم شده است، دعا کن تا باز دهد
جریری گفت: ما همه در این مصیبتیم...
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_ابو_محمد_جریری
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
در آن میان از او پرسید که :«عشق چیست؟» گفت:«امروز بینی،و فردا بینی، و پس فردا بینی». آن روزش بکشتند،و دیگر روز بسوختند،و سوم روزش به باد دادند؛ #عشق_این_است!
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
راستي چيست؟
گفت:
آن است كه دل ، پيش تر از زبان گويد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
گفت:
آن است كه دل ، پيش تر از زبان گويد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
وقتی لختی هیزم دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سویِ وی می چکید. اصحاب را گفت ؛ ای مدّعیان ، اگر راست می گوئید که در دل آتش داریم ، از دیده تان ، اشک پیدا نیست.
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را بینی.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوبکر_شبلی
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را بینی.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوبکر_شبلی
در هرکه خصلتی بینی از خیر
از او جدایی مجوی،
که زود بوَد
که از برکات او چیزی به تو رسد.
#تذکرةالاولیاء
#ذکر حمدون قصار
از او جدایی مجوی،
که زود بوَد
که از برکات او چیزی به تو رسد.
#تذکرةالاولیاء
#ذکر حمدون قصار
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
وگفت:
جوانمردی زبانیست بیگفتار
بینائیست بیدیدار
تنی است بیکردار
دلیلی است بیاندیشه
چشمهای است از دریا و سر های دریا
#تذكرة_الاولياء
#عطار_نیشابوری
#ذکر_شیخ_ابوالحسن_خرقانی
جوانمردی زبانیست بیگفتار
بینائیست بیدیدار
تنی است بیکردار
دلیلی است بیاندیشه
چشمهای است از دریا و سر های دریا
#تذكرة_الاولياء
#عطار_نیشابوری
#ذکر_شیخ_ابوالحسن_خرقانی
یکى گفت به او چرا شب نماز نمى کنى؟ گفت مرا فراغت نماز نیست،
من گرد ملکوت مى گردم
هرجا افتاده اى است
دست او را مى گیرم
#عطار_نیشابوری
#تذكرة_الاولياء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#سلطان_العارفین
من گرد ملکوت مى گردم
هرجا افتاده اى است
دست او را مى گیرم
#عطار_نیشابوری
#تذكرة_الاولياء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#سلطان_العارفین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و گفت:
دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم، به بوی خوش، به طعم ناخوش.
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_مالک_دینار
#عطار_نیشابوری
دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم، به بوی خوش، به طعم ناخوش.
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_مالک_دینار
#عطار_نیشابوری
#هر_روز_یک_پند
حاتم اصم گفت: از وی وصیت خواستم به چیزی که نافع بود. گفت: اگر وصیت عام خواهی زبان نگاه دار و هرگز سخن مگوی تا ثواب آن گفتار در ترازوی خود بینی، و اگر وصیت خاص خواهی نگر تا سخن نگویی مگر خود را چنان بینی که اگر نگویی بسوزی.
#تذکره_الاولیا
#ذکر_شقیق_بلخی
حاتم اصم گفت: از وی وصیت خواستم به چیزی که نافع بود. گفت: اگر وصیت عام خواهی زبان نگاه دار و هرگز سخن مگوی تا ثواب آن گفتار در ترازوی خود بینی، و اگر وصیت خاص خواهی نگر تا سخن نگویی مگر خود را چنان بینی که اگر نگویی بسوزی.
#تذکره_الاولیا
#ذکر_شقیق_بلخی
نقلست که گفت:
یک روز دلم گم شده بود
گفتم الهی دل من باز ده
ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی
تو بازمیخواهی که با غیر مابمانی.
#عطار
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_جنید_بغدادی
یک روز دلم گم شده بود
گفتم الهی دل من باز ده
ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی
تو بازمیخواهی که با غیر مابمانی.
#عطار
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_جنید_بغدادی
گفت:در سفری بودم، صحرا پربرف بود،
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید.
ذالنون گفت:
ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
گفت:
مرغکان چینه نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم:
دانه ای که بیگانه پاشد از گبری نپذیرد.
گفت:اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم
عاشق آسا در طواف گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
ذوالنون از آن سخن در شور شد.
گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هاتفی آواز داد:
که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند.
تو ای ذوالنون!
فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ذوالنون_مصری
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید.
ذالنون گفت:
ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
گفت:
مرغکان چینه نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم:
دانه ای که بیگانه پاشد از گبری نپذیرد.
گفت:اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم
عاشق آسا در طواف گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
ذوالنون از آن سخن در شور شد.
گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هاتفی آواز داد:
که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند.
تو ای ذوالنون!
فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ذوالنون_مصری
و گفت:
«طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم، به معلوم شود و از خبر، به خبر؛ اما هرکه از برای مباهات، علمی خواند و بدآن رتبت و زینتِ خود طلب کند تا مخلوقی او را پذیرد، هر روز دورتر باشد و از او مهجورتر گردد».
#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
«طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم، به معلوم شود و از خبر، به خبر؛ اما هرکه از برای مباهات، علمی خواند و بدآن رتبت و زینتِ خود طلب کند تا مخلوقی او را پذیرد، هر روز دورتر باشد و از او مهجورتر گردد».
#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی