اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم،
کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم.
دوستانم را برای صرف غذا به خانه ام دعوت می کردم
حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود.
درسالن پذیرایی ام، ذرت بوداده می خوردم
و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند، نگران کثیفی خانه ام نمی شدم.
پای صحبت های پدربزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند
و در یک شب زیبای تابستانی، پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد.
شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدت ها روی میز جا خوش کرده اند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم.
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند.
با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم
و با دیدن زندگی، بیشتر می خندیدم.
هر وقت که احساس کسالت می کردم،
در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم، فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.
اگر شانس یک بار زندگی دوباره به من داده می شد،
هر دقیقه ی آنرا متوقف می کردم،
آن را به دقت می دیدم،
به آن حیات می دادم
و هرگز آنرا پس نمی دادم..
اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم...
#کتاب #تو_تویی
#ارما_بومبک
کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم.
دوستانم را برای صرف غذا به خانه ام دعوت می کردم
حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود.
درسالن پذیرایی ام، ذرت بوداده می خوردم
و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند، نگران کثیفی خانه ام نمی شدم.
پای صحبت های پدربزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند
و در یک شب زیبای تابستانی، پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد.
شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدت ها روی میز جا خوش کرده اند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم.
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند.
با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم
و با دیدن زندگی، بیشتر می خندیدم.
هر وقت که احساس کسالت می کردم،
در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم، فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.
اگر شانس یک بار زندگی دوباره به من داده می شد،
هر دقیقه ی آنرا متوقف می کردم،
آن را به دقت می دیدم،
به آن حیات می دادم
و هرگز آنرا پس نمی دادم..
اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم...
#کتاب #تو_تویی
#ارما_بومبک
یکی مرا پرسید که ابلیس کیست؟
گفتم: #تو ، که ما این ساعت غرق ادریسیم.
اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرق ادریس نیستی؟
تو را چه پروای ابلیس است؟
اگر گفتی: جبرئیل کیست؟
گفتمی: تو
#شمس_تبريزى
گفتم: #تو ، که ما این ساعت غرق ادریسیم.
اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرق ادریس نیستی؟
تو را چه پروای ابلیس است؟
اگر گفتی: جبرئیل کیست؟
گفتمی: تو
#شمس_تبريزى
یکی مرا پرسید که ابلیس کیست؟
گفتم: #تو ، که ما این ساعت غرق ادریسیم.
اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرق ادریس نیستی؟
تو را چه پروای ابلیس است؟
اگر گفتی: جبرئیل کیست؟
گفتمی: تو
#شمس_تبريزى
گفتم: #تو ، که ما این ساعت غرق ادریسیم.
اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرق ادریس نیستی؟
تو را چه پروای ابلیس است؟
اگر گفتی: جبرئیل کیست؟
گفتمی: تو
#شمس_تبريزى
یکی مرا پرسید که ابلیس کیست؟
گفتم: #تو ، که ما این ساعت غرق ادریسیم.
اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرق ادریس نیستی؟
تو را چه پروای ابلیس است؟
اگر گفتی: جبرئیل کیست؟
گفتمی: تو
#شمس_تبريزى
گفتم: #تو ، که ما این ساعت غرق ادریسیم.
اگر ابلیس نیستی، تو هم چرا غرق ادریس نیستی؟
تو را چه پروای ابلیس است؟
اگر گفتی: جبرئیل کیست؟
گفتمی: تو
#شمس_تبريزى
- چکیده و گزیدهای از یک داستان #شاهنامه
قسمت اول
فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید :
به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،
یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ،
به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،
دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،
کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،
بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،
دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،
فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،
فرود آمد و ، خنجری برکشید ،
سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،
یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،
به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،
پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :
بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،
دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،
چنین گفت زن : ، کای نَبَردهسوار ،
تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،
#کایدر = که ایدر
#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان
بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .
بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :
از شاه ( بهرام گور ) گِلهای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟
زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیانهایی که از شاه به ما و مردم میرسد با گنج و پول جبران نمیشود .
از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمیکند ، مدتی درشتی و سختگیری میکنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بیعدالتی دریابند .
زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :
دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .
شوهرش گفت : چرا فالِ بد میزنی و اینگونه فکر میکنی؟
زن گفت : من بیهوده این حرف را نمیگویم .
وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :
- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمیتابد و نور نمیدهد .
- در پستانها ، شیر ، خشک میشود .
- نافه ، بویِ مُشک نمیدهد .
- زنا و ریا ، آشکارا میشود .
- دلهای نرم ، مانند سنگِ خارا میشوند .
- در دشت ، گرگ ، مردم را میخورد .
- خردمند ، از بیخِرَد میگریزد .
- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه میخوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب میشود و به جوجه تبدیل نمیشود .
وقتی شاه بیدادگر شود :
- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و بههنگام نمیزاید .
- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور میشود .
#باز = پرندهای شکاری
حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب میشود ، را از زبان #فردوسی میخوانیم :
پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،
که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،
به دل گفت پس ، شاهِ یزدانشناس ،
که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،
دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،
که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،
بدین تیرهاندیشه ، پیچان بخفت ،
همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،
بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،
بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،
بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،
که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
ز هرگونه تخم ، اندر افکن بهآب ،
نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،
کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،
تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،
فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،
به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،
بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،
تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،
دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،
چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،
دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،
ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،
دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،
بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،
به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،
چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،
مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،
چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،
به گردون نتابد ببایست ماه ،
به پستانها در ، شود شیر ، خشک ،
نباشد به نافهدرون ، بویِ مُشک ،
زنا و ریا ،، آشکارا شود ،
دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،
به دشتاندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،
خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،
شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،
هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،
#خایه = تخم پرندگان
نزاید بههنگام ،، بر دشت ، گور ،
شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،
#باز = پرندهای شکاری
#شاهنامه
ادامه دارد 👇👇👇
قسمت اول
فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید :
به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،
یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ،
به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،
دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،
کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،
بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،
دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،
فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،
فرود آمد و ، خنجری برکشید ،
سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،
یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،
به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،
پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :
بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،
دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،
چنین گفت زن : ، کای نَبَردهسوار ،
تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،
#کایدر = که ایدر
#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان
بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .
بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :
از شاه ( بهرام گور ) گِلهای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟
زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیانهایی که از شاه به ما و مردم میرسد با گنج و پول جبران نمیشود .
از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمیکند ، مدتی درشتی و سختگیری میکنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بیعدالتی دریابند .
زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :
دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .
شوهرش گفت : چرا فالِ بد میزنی و اینگونه فکر میکنی؟
زن گفت : من بیهوده این حرف را نمیگویم .
وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :
- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمیتابد و نور نمیدهد .
- در پستانها ، شیر ، خشک میشود .
- نافه ، بویِ مُشک نمیدهد .
- زنا و ریا ، آشکارا میشود .
- دلهای نرم ، مانند سنگِ خارا میشوند .
- در دشت ، گرگ ، مردم را میخورد .
- خردمند ، از بیخِرَد میگریزد .
- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه میخوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب میشود و به جوجه تبدیل نمیشود .
وقتی شاه بیدادگر شود :
- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و بههنگام نمیزاید .
- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور میشود .
#باز = پرندهای شکاری
حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب میشود ، را از زبان #فردوسی میخوانیم :
پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،
که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،
به دل گفت پس ، شاهِ یزدانشناس ،
که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،
دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،
که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،
بدین تیرهاندیشه ، پیچان بخفت ،
همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،
بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،
بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،
بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،
که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
ز هرگونه تخم ، اندر افکن بهآب ،
نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،
کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،
تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،
فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،
به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،
بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،
تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،
دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،
چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،
دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،
ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،
دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،
بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،
به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،
چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،
مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،
چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،
به گردون نتابد ببایست ماه ،
به پستانها در ، شود شیر ، خشک ،
نباشد به نافهدرون ، بویِ مُشک ،
زنا و ریا ،، آشکارا شود ،
دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،
به دشتاندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،
خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،
شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،
هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،
#خایه = تخم پرندگان
نزاید بههنگام ،، بر دشت ، گور ،
شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،
#باز = پرندهای شکاری
#شاهنامه
ادامه دارد 👇👇👇
تو مرا...
آنقدر آزردی..
که خودم کوچ کنم از شهرت..
بکنم دل ز دل چون سنگت..
تو خیالت راحت..
می روم از قلبت..
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق ولی..
بر نمی گردم نه!!!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد..
عشق زیباست و حرمت دارد..
تو بمان..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است..
سخت بیمار شده است..
تو بمان در شهرت..
#مولود_مهدی
#تو_بمان
#دفتر_شعر_تمام_ناتمام
#از_سهراب_سپهری_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
آنقدر آزردی..
که خودم کوچ کنم از شهرت..
بکنم دل ز دل چون سنگت..
تو خیالت راحت..
می روم از قلبت..
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق ولی..
بر نمی گردم نه!!!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد..
عشق زیباست و حرمت دارد..
تو بمان..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است..
سخت بیمار شده است..
تو بمان در شهرت..
#مولود_مهدی
#تو_بمان
#دفتر_شعر_تمام_ناتمام
#از_سهراب_سپهری_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
کامران مولایی-همقدم
@center_music🌹🌹
ڪامران مولایے ـ همقدم
حاشا ڪہ مراجز #تو در دیدہ #ڪسے باشد...👌🏻👌🏻
یہ موزیڪ احساسے و قشنگ...👆🏻🤙🏻
🕊
اگر از کشته خود نام و نشان میپرسی
عاشقی شیوهی ما بود و جنون پیشهی ما
#فاضل_نظری
حاشا ڪہ مراجز #تو در دیدہ #ڪسے باشد...👌🏻👌🏻
یہ موزیڪ احساسے و قشنگ...👆🏻🤙🏻
🕊
اگر از کشته خود نام و نشان میپرسی
عاشقی شیوهی ما بود و جنون پیشهی ما
#فاضل_نظری
To Ke Nisti
Hayedeh
#هایده
#تو_که_نیستی
عمری که بی عشق سپری شده باشد
بیهودهگذشته است
مپرس که آیا باید در در پی عشق الهی بدوم
یا عشق مجازی ، دنیوی ،آسمانی یا جسمانی ؟
از هر دوراهی ، دوراهی تازه ای زاده می شود
درحالی که عشق به هیچ تعریف و توضیحی نیاز ندارد!
عشق به خودی خود دنیایی است
یا درست در مرکزش هستی
یا خارج آن ، در حسرتش
ای توبه ام شکسته
از تو کجا گریزم ؟🍃🌸
#تو_که_نیستی
عمری که بی عشق سپری شده باشد
بیهودهگذشته است
مپرس که آیا باید در در پی عشق الهی بدوم
یا عشق مجازی ، دنیوی ،آسمانی یا جسمانی ؟
از هر دوراهی ، دوراهی تازه ای زاده می شود
درحالی که عشق به هیچ تعریف و توضیحی نیاز ندارد!
عشق به خودی خود دنیایی است
یا درست در مرکزش هستی
یا خارج آن ، در حسرتش
ای توبه ام شکسته
از تو کجا گریزم ؟🍃🌸