معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
معرفی عارفان
little prince - Antoan do saint exoperi - shamloo.pdf
آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم اند.
وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی،
هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن، هیچوقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟
می‌پرسن چندسالشه؟ چند تا برادر داره؟ وزنش چقدره؟
پدرش چه قدر حقوق می‌گیره؟
و تازه بعد از این سوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!
اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن.
باید حتما بهشون گفت یک خونه ی چند میلیون ‌تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!
نباید ازشون دلخور شد. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند ...


📚 بخشی از کتاب #شازده_کوچولو
اثر #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
" اگر بتوانی در مورد خودت درست قضاوت کنی , آن وقت یک قاضی درست و حسابی هستی "

#شازده کوچولو
بدان که جز با چشم دل نمی‌توان به‌خوبی دید،
آن‌چه اصیل‌ست از دیده پنهان است.

#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#شازده_کوچولو
معرفی عارفان
@bazmemusighi – شهزاده رویا_علی زندوکیلی
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.

مار گفت: "سلام."

شهریار کوچولو پرسید: "رو چه سیّاره‌ای پایین آمده‌ام؟"

مار جواب داد: "رو زمین تو قارهٔ آفریقا."

- "عجب! پس رو زمین انسان بهم نمی‌رسد؟"

مار گفت: "اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمی‌کند. زمین بسیار وسیع است."

شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد.

گفت: "به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!...
اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است...
امّا چقدر دور است."

مار گفت: "قشنگ است. اینجا آمده‌ای چکار؟"

شازده کوچولو گفت: "با یک گل بگومگویم شده."

مار گفت: "عجب!"

و هردوشان خاموش ماندند.

دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: "آدم‏ها کجاند؟ آدم تو کویر یک خورده احساس تنهایی می‌کند."

مار گفت: "پیش آدم‏ها هم احساس تنهایی می‌کنی."


#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی
من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود
و هر چه ساعت جلوتر برود
بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.

ساعت چهار که شد
دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی
من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.



#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت... اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن!

شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟

روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علف ها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زیان سرچشمه ی سوءتفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی...

...

پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد. و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت: آه!... من گریه خواهم کرد... سپس گفت: برو دوباره گل ها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.

شازده کوچولو رفت و دوباره گل ها را دید. به آن ها گفت:

شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.

و گل ها سخت شرمنده شدند.

شازده کوچولو باز گفت:

شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل هم مرا رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او یک تنه از همه ی شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای خاطر او کرم هایش را کشته ام (جز دو سه کرم برای پروانه شدن)، چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.

سپس پیش روباه برگشت. گفت: خداحافظ.

روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

روباه باز گفت:

- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام...

روباه گفت:

آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- من مسؤول گلم هستم.
#شازده_کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری
اگر ما آدم بزرگها مى دونستيم كه، هم من و هم تو، روباهِ جان، از يک سرچشمه آمديم و به يک جا مى رويم،اينگونه ناسپاس حضور و وجود تو نبوديم،من و تو و همه مخلوقات، پاره هاى يک هستى هستيم.

#شازده_کوچولو
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
#مترجم_حدیثه_مقیمی
روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.

#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری