معرفی عارفان
1.27K subscribers
34.4K photos
12.5K videos
3.22K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#حق_و_باطل

روزی بین مالک و یکی از عالمانِ بی دین، بحث و گفتگویی درگرفت.

ساعت ها طول کشید اما هیچکدام نتوانست دیگری را قانع کند.
هریک می گفت: سخن من برحق است.

چون نتیجه ای نگرفتند، از دیگران خواستند که دستهای آن دو را ببندند و در آتش بیفکنند.

دست هرکس که سوخت، حرف او باطل است.
وقتی این کار را کردند، دست هیچ‌کدام نسوخت و آتش خاموش شد.

مردم گفتند: سخن هردوی اینها برحق است.
مالک دلتنگ به خانه آمد.
صورت برخاک گذاشت و راز و نیاز کرد که:
خدایا! هفتاد سال قدم در راه ایمان نهادم تا مرا با یک کافر برابر کنی؟!

درهمین حال، ندایی به گوشش رسید:
ای مالک! نفهمیدی که دست تو، دست او را نجات داد؟
اگر او به تنهایی دست در آتش می برد، می دیدی که چه بر سرش می آمد.
او بواسطه تبرک دست تو از آتش ایمن شد.»

کتاب:
#قصه_هاے_شیرین_تذکرة_الاولیا
نویسنده :
#غلام_حیدر_عرفان
#اسماعیل_نواب_صفا

در سالهای 1345-1346 تجویدی از من خواست که بر روی یک آهنگ او که در مایه دشتی ساخته شده شعر بگذارم . پرسیدم خودت در مورد این آهنگ چه احساسی داری؟ گفت شعر ملودی اول را خودم ساخته ام" رفتم و بار سفر بستم " بلافاصله گفتم : با تو هستم هر کجا هستم ... . اشعار این آهنگ را تمام کردم و دیگر از سرنوشت آن بی خبر بودم تا اینکه چند سال بعد با اجرای خواننده ای به نام هایده از رادیو ایران شنیدم . تنظیم و اجرا بسیار خوب بود بعدا از تجویدی پرسیدم سابقه نداشت آهنگهایت را این گونه تنظیم کنی؟ گفت زیرا هنوز من اصول هارمونیزه را نزد استاد خالقی و استوار نیاموخته بودم . او عادت داشت شعرهایی را که از من یا خواننده دیگری می گیرد نزد خود نگاه دارد تا خوانندهای مناسب اجرای آن بیابد در مورد آهنگ دشتی هم همین کار را می کرد و من هرگز خانم هایده را از نزدیک ندیدم . ولی در یکی از سالها که از او پرسیدند که کدام یک از اجراهایت را بیشتر دوست داری؟ گفت رفتم و بار سفر بستم و بسیار تاسف آور بود زمانی که این خواننده نابهنگام درگذشت و همین تصنیف را در مراسم تشییع او می شنیدم" .

رفتم رفتم رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم

از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با یاد تو زنده ام عشقت بهانه من
پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من
تا ریزد گل از رخت در آشیانه من

رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم

آهم را می شنیدی به حال زارم می رسیدی
نازت را میخریدم تو ناز من را میکشدی
به خدا که تو از نظرم نروی
چو روم ز برت ز برم نروی

رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم

اگر مراد ما برآید جه شود؟
شب فراق ما سر آید چه شود؟
به خدا کس ز حال من خبر نشد
که به جز غم نصیبم از سفر نشد
نروی ای نفس ز پیش چشم من
که به چشمم به جز تو جلوه گر نشد

رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
رفتم رفتم رفتم رفتم .

#قصه_شمع ،
خاطرات هنری
#اسماعیل_نواب_صفا
نویسنده ، شاعر و ترانه سرا .
#ضرب‌المثل
#قصه_حسین_کرد_شبستری_تعریف_کردن_!

یکی از داستان های عامیانه بسیار مشهور زبان فارسی داستان "حسین کرد شبستری" است که متاسفانه نویسنده آن ناشناس است.

داستان کتاب همانگونه که از نامش مشخص می باشد در مورد پهلوانی خیالی بنام"حسین کرد" است، که درعهد صفویه زندگی میکرده و در ابتدا در خدمت یکی از پهلوانان به نام تبریز بوده ولی پس از اختلاف با همسر پهلوان به اصفهان میرود و جزو پهلوانان "شاه عباس اول" می شود.

با وجود تمام نکات مثبتی که این داستان دارد، ولی ایراد اصلی کتاب این است که، بیش از اندازه بلند است و سرشار از زیاده گویی های بیهوده می باشد.

در نتیجه خود نام کتاب به صورت یک مثل در زبان فارسی درآمده است، هر وقت کسی در یک گفتگو بیش از اندازه مطلبی را توضیح میدهد می گویند "قصه حسین کرد شبستری" تعریف میکنی، که کنایه از پرحرفی و اطناب در کلام است.
ای که میدانی ندارم غیر درگاهت پناهی
دیگر از من برمگردان روی‌ِ خود، گاهی نگاهی ...

#مهدی_اخوان_ثالث
#قصه_ما
#ارغنون
#قصه_ني

قصه نی در اساطیر یونان قصه
شیرین و عبرت آموزی است
و ماجرای او با قصه نی مولانا هم آهنگ است.


نی در آغاز دختر زیبایی بود.
در بیشۀ سبز و خرمی زندگی می کرد
و همه جوانان آن ناحیت بر او عاشق بودند.
روزی یکی از عاشقان او
که مجنون تر از دیگران بود او را دنبال کرد
تا دامنش را بگیرد و با او معاشقه کند،
اما او گریخت و در نیزاری انبوه
خود را پنهان کرد و برای آن که
راه را بر آن جوان ببندد
خود را به صورت یک نی درآورد
تا در میانِ نی ها به کلی گم شود
اما جوان آن نیِ خاص را شناخت و چید
و بندهای آن را تهی کرد
و سوراخهایی با آتش در آن پدید آورد
و آن گاه آتشِ عشق خویش را در او دمید..

نی حدیث راه پر خون می کند...


برگرفته از كتاب : سيصد و شصت و پنج روز در صحبت مولانا
به قلم : الهي قمشه اي
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانه ها رابا روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود

ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زیبایی دری را می گشاید نرم
می دود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز

چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
( ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش )

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری
می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟
وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟
پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟

تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه … دگر هرگز نمی آید به دیدارم

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک می بندد
مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد


#فروغ_فرخزاد
#قصه_ای_در_شب
#دیوار
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM


داستانِ خواندنِ نامهٔ عاشقانه
در حضور معشوق

#مثنوی_مولانا
دفتر سوم، بخش ۵۳
📙 پیمانه و دانه



#داستان‌‌های‌_مثنوی
#داستان‌_صوتی
#حکایت
#قصه
Havaye Shiraz
Mazyar Fallahi
هوای شیراز
#مازیار_فلاحی




من در نگه شاد تو آواز شنیدم
در گرمی آوای تو پرواز چشیدم

لبخند درخشان تو‌ تابید به جانم
یک باغ پر از نرگس شیراز کشیدم


#سارا_کنگانی
#قصه_باغ_رویاها
.


📖 داستان چهار مرغ فتنه‌جو

🦆 نمادحرص و آز
🦚 نماد خودپسندی و جاه‌طلبی
🐔 نماد شهوت‌رانی
🐦‍⬛️ نماد آرزوهای دور و دراز

#مثنوی_مولانا
دفتر پنجم، بخش ۲

#داستان‌های‌مثنوی
#داستان‌صوتی
#حکایت
#قصه


#قصه

دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.

ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.

زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.

اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.

پس بدان؛ انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.


#قصه

مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت.

شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد.

ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.

شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است.

شیخ گفت:

روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم.

زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.

مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
‌ ‌‌‌‌

#قصه

«رنج بردن يك نقطه‌نظر است»

گروهي جهانگرد در روستايي دورافتاده به‌دنبال غذا مي‌گشتند. بالاخره مقداري غذاي مانده دريافت كردند و چون بيم مسموم شدن داشتند، ابتدا مقداري از آن را جلوي سگي انداختند كه با لذت و ولع آن را خورد. سپس با خيالي آسوده غذا را خوردند. اما روز بعد، شنيدند كه آن سگ مرده، پس همه وحشت‌زده نشانه‌هاي مسموميت شديد تا به حد مرگ را در خود مشاهده كردند. پزشكي فرا خوانده شد. ابتدا جوياي علت مرگ سگ شد. يكي از اهالي گفت:«من مرگ سگ بينوا را به چشم ديدم، اتومبيلي او را زير گرفت و به جوي آب پرت كرد و سگ جابه‌جا مرد».

والش می گوید :"آنچه اتفاق مي‌افتد صرفاً چيزي است كه اتفاق مي‌افتد، ولي اينكه تو نسبت به آن چه تصوري داري مسئله‌ي ديگري است.زندگي بي‌معني است. تنها معناي زندگي، همان مفهومي است كه ما به آن مي‌دهيم. به همين ترتيب تجارب، پيشامدها و رويدادهاي فردي و ديگر پديده‌هاي شخصي به خودي خود هيچ معنايي ندارند، به جز معنايي كه ما به آنها مي‌دهيم.

هيچ‌چيز في نفسه و به خودي خود رنج‌آور نيست، رنج ناشي از فكر نادرست است. رنج ناشي از خطاي فكر است.رنج ناشي از قضاوتي است كه شما در مورد چيزي داريد. قضاوت را برداريد، رنج از بين مي‌رود."