لاف و ادّعا ما را از خیلی نعمت ها محروم می دارد.
#داستانهای_مثنوی_مولانا
پوستِ دُنْبه یافت شخصی مُسْتَهان
هر صَباحی چَرب کردی سَبْلَتان
در میانِ مُنْعِمانْ رفتی که من
لوتِ چَربی خوردهام در اَنْجُمَن
فرد خار و ذلیلی مقداری دنبه پیدا کرد و هر روز صبح سبیل خود را با آن چرب میکرد. او بعد از این کار به میان افراد ثروتمند میرفت و تظاهر میکرد که من غذای چرب و لذیذ خوردهام. دست خودش را به سبیلش میمالید و منظورش این بود که به سبیل من نگاه کنید. او چرب بودن سبیلش را گواهی برای صداقت و راستی خودش میدانست که من غذای چرب و شیرین خوردهام. ولی شکم او گواهی میداد و میگفت که لعنت بر دروغگویان و این لاف تو آتش بر ما زد و آن سبیل تو کَنده باد.
#داستانهای_مثنوی_مولانا
پوستِ دُنْبه یافت شخصی مُسْتَهان
هر صَباحی چَرب کردی سَبْلَتان
در میانِ مُنْعِمانْ رفتی که من
لوتِ چَربی خوردهام در اَنْجُمَن
فرد خار و ذلیلی مقداری دنبه پیدا کرد و هر روز صبح سبیل خود را با آن چرب میکرد. او بعد از این کار به میان افراد ثروتمند میرفت و تظاهر میکرد که من غذای چرب و لذیذ خوردهام. دست خودش را به سبیلش میمالید و منظورش این بود که به سبیل من نگاه کنید. او چرب بودن سبیلش را گواهی برای صداقت و راستی خودش میدانست که من غذای چرب و شیرین خوردهام. ولی شکم او گواهی میداد و میگفت که لعنت بر دروغگویان و این لاف تو آتش بر ما زد و آن سبیل تو کَنده باد.
دیدن عیب خود
#داستانهای_مثنوی_معنوی
حکایتی در مثنوی در مورد چهار هندو است که در مسجد به نماز می ایستند، وقتی صدای موذن بر می آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید: ای موذن بانگ کردی وقت هست؟ هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید: سخن گفتی و نمازت باطل است. سومی به دومی می گوید: به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است. سپس هندوی چهارم می گوید: خدا رو شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم. بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود.
در این حکایت، چهار هندو نمادی از انسانهایی هستند که به عیب خود کورند و به عیب دیگران بینا و آگاه.
و مولانا توصیه می کند به جای پرداختن به عیب دیگران خوب است انسان معایب خود را جستجو کند.
چارْ هِنْدو در یکی مَسجد شُدند
بَهرِ طاعَتْ راکِع و ساجِد شُدند
هر یکی بر نیّتی تَکْبیر کرد
در نماز آمد به مِسْکینیّ و دَرد
.
.
.
پس نمازِ هر چهاران شُد تَباه
عَیْبگویان بیشتَر گُم کرده راه
ای خُنُک جانی که عَیْبِ خویش دید
هر کِه عیبی گفت، آن بر خود خَرید
#مثنوی_مولانا
#داستانهای_مثنوی_معنوی
حکایتی در مثنوی در مورد چهار هندو است که در مسجد به نماز می ایستند، وقتی صدای موذن بر می آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید: ای موذن بانگ کردی وقت هست؟ هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید: سخن گفتی و نمازت باطل است. سومی به دومی می گوید: به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است. سپس هندوی چهارم می گوید: خدا رو شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم. بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود.
در این حکایت، چهار هندو نمادی از انسانهایی هستند که به عیب خود کورند و به عیب دیگران بینا و آگاه.
و مولانا توصیه می کند به جای پرداختن به عیب دیگران خوب است انسان معایب خود را جستجو کند.
چارْ هِنْدو در یکی مَسجد شُدند
بَهرِ طاعَتْ راکِع و ساجِد شُدند
هر یکی بر نیّتی تَکْبیر کرد
در نماز آمد به مِسْکینیّ و دَرد
.
.
.
پس نمازِ هر چهاران شُد تَباه
عَیْبگویان بیشتَر گُم کرده راه
ای خُنُک جانی که عَیْبِ خویش دید
هر کِه عیبی گفت، آن بر خود خَرید
#مثنوی_مولانا
طمع انسان را به هلاکت میرساند
#داستانهای_مثنوی_مولانا
شخصی صاحب قوچی بود و آن را با ریسمان به دنبال خود می کشید. دزدی فرصت طلب از غفلت او استفاده کرد و در لحظه ای مناسب ریسمان را برید و قوچ را برد. صاحب قوچ به دنبال قوچش همه جا رفت تا به سر چاهی رسید. دزد را ( بی آنکه او را بشناسد) بر سر چاه دید که آه وناله سر می دهد که بیچاره شدم! صاحب قوچ گفت: ای استاد چرا ناله میکنی؟ آن فرد (دزد) گفت: کیسه سکه های طلایم در چاه افتاد. اگر همت کنی و آن را بیرون آوری یک پنجم آن یعنی بیست سکه طلا پاداش می گیری. صاحب قوچ دچار طمع شد و با خود گفت با بیست سکه یک قوچ که چه عرض کنم بلکه میتوانم بیست قوچ بخرم. او سریع لباسهایش را درآورد و داخل چاه شد. دزد هم ازین فرصت استفاده کرد و لباسهای آن طمّاع ساده لوح را هم دزدید و برد.
مولانا این حکایت را برای تبیین این موضوع می آورند که اگر دور اندیشی و تعقل و احتیاط در راه رسیدن به سر منزل مقصود نباشد، طمعْ انسان را در معرض هلاکت قرار میدهد. در این حکایت دزد کنایه از شیطان است که مانند سارقی فتنه انگیز هر لحظه مانند خیال به شکلی در می آید و کسی از مکر آن خبر ندارد جز خدا. پس از شر او به خداوند پناه ببریم تا در امان باشیم.
آن یکی قُچ داشت از پَسْ میکَشید
دُزدْ قُچ را بُرد حَبْلَش را بُرید
چون که آگَهْ شُد دَوان شُد چَپّ و راست
تا بِیابَد کان قُچِ بُرده کجاست؟
#مثنوی_مولانا
#داستانهای_مثنوی_مولانا
شخصی صاحب قوچی بود و آن را با ریسمان به دنبال خود می کشید. دزدی فرصت طلب از غفلت او استفاده کرد و در لحظه ای مناسب ریسمان را برید و قوچ را برد. صاحب قوچ به دنبال قوچش همه جا رفت تا به سر چاهی رسید. دزد را ( بی آنکه او را بشناسد) بر سر چاه دید که آه وناله سر می دهد که بیچاره شدم! صاحب قوچ گفت: ای استاد چرا ناله میکنی؟ آن فرد (دزد) گفت: کیسه سکه های طلایم در چاه افتاد. اگر همت کنی و آن را بیرون آوری یک پنجم آن یعنی بیست سکه طلا پاداش می گیری. صاحب قوچ دچار طمع شد و با خود گفت با بیست سکه یک قوچ که چه عرض کنم بلکه میتوانم بیست قوچ بخرم. او سریع لباسهایش را درآورد و داخل چاه شد. دزد هم ازین فرصت استفاده کرد و لباسهای آن طمّاع ساده لوح را هم دزدید و برد.
مولانا این حکایت را برای تبیین این موضوع می آورند که اگر دور اندیشی و تعقل و احتیاط در راه رسیدن به سر منزل مقصود نباشد، طمعْ انسان را در معرض هلاکت قرار میدهد. در این حکایت دزد کنایه از شیطان است که مانند سارقی فتنه انگیز هر لحظه مانند خیال به شکلی در می آید و کسی از مکر آن خبر ندارد جز خدا. پس از شر او به خداوند پناه ببریم تا در امان باشیم.
آن یکی قُچ داشت از پَسْ میکَشید
دُزدْ قُچ را بُرد حَبْلَش را بُرید
چون که آگَهْ شُد دَوان شُد چَپّ و راست
تا بِیابَد کان قُچِ بُرده کجاست؟
#مثنوی_مولانا
#داستانهای_مثنوی_مولانا
روزی حضرت آدم (ع) با حقارت در ابلیس نگریست و گفت: حقا که من بسی از او والاترم. خداوند این خودبینی آدم را نپسندید. پس به او ندا داد:
روزی حضرت آدم (ع) با حقارت در ابلیس نگریست و گفت: حقا که من بسی از او والاترم. خداوند این خودبینی آدم را نپسندید. پس به او ندا داد:
#داستانهای_مثنوی_مولانا
رَفت درویشی زِ شهرِ طالَقان
بَهرِ صیتِ بوالْحُسین خارِقان
یکی از مریدان شیخ ابوالحسن خرقانی از طالقان برای زیارت شیخ خود عازم خرقان شد و پس از طی مسیر به آنجا رسید و با پرس و جو به در خانه شیخ خود رفت. چون در زد، همسر شیخ بیرون آمد و چون میدانست او برای دیدن شیخ آمده شروع کرد با طعن درباره همسر خود صحبت کردن و آن مرید را به سخره گرفت.
رَفت درویشی زِ شهرِ طالَقان
بَهرِ صیتِ بوالْحُسین خارِقان
یکی از مریدان شیخ ابوالحسن خرقانی از طالقان برای زیارت شیخ خود عازم خرقان شد و پس از طی مسیر به آنجا رسید و با پرس و جو به در خانه شیخ خود رفت. چون در زد، همسر شیخ بیرون آمد و چون میدانست او برای دیدن شیخ آمده شروع کرد با طعن درباره همسر خود صحبت کردن و آن مرید را به سخره گرفت.
#داستانهای_مثنوی_معنوی
باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردی در یك باغ درخت خرما را با شدت تكان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این كار را میكنی؟ دزد گفت: چه اشكالی دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی. صاحب باغ گفت: این بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من ارادهای ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نیست بلكه اختیار است اختیار است اختیار.
باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردی در یك باغ درخت خرما را با شدت تكان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این كار را میكنی؟ دزد گفت: چه اشكالی دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهای خداوند حسادت میكنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم كن. چرا میزنی؟ مرا میكشی. صاحب باغ گفت: این بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من ارادهای ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نیست بلكه اختیار است اختیار است اختیار.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
داستانِ خواندنِ نامهٔ عاشقانه
در حضور معشوق
#مثنوی_مولانا
دفتر سوم، بخش ۵۳
📙 پیمانه و دانه
#داستانهای_مثنوی
#داستان_صوتی
#حکایت
#قصه
داستانِ خواندنِ نامهٔ عاشقانه
در حضور معشوق
#مثنوی_مولانا
دفتر سوم، بخش ۵۳
📙 پیمانه و دانه
#داستانهای_مثنوی
#داستان_صوتی
#حکایت
#قصه