معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
وقتی آدم‌های بزرگ اطراف ما باشند، بزرگ شدن کاری ندارد

چون آنها سعی دارند با رفتار خویش احساس به عظمت رسیدن را در ما تقویت کنند.

از آنجا که قلب، کتاب چشم است «اَلْقَلْبُ مُصْحَفُ الْبَصَر» و آنچه چشم بنگرد در قلب بنشیند، ضرورت هم نشینی با افرادی که خصائل شگفت مثبت دارند آشکار می‌گردد که «اگر در کسی خصلتی شگفت دیدید منتظر بقیه آن نیز باشید»

ملکه گمشده

«فَانْتَظِرُوا اَخَواتِها» پس بدی، بدی می‌آورد اگر منظور خصلت منفی باشد و نیکی، نیکی به دنبال دارد در صورتی که منظور، خصلت مثبت باشد.

در حدیث راست، آرام دل است
راستی‌ها دانه دام دل است

در روایتی داریم: بر تو باد که همنشین راستگویان باشی و در بهره گیری از ایشان تلاش بیشتر کنی، زیرا آنان در خوشی پشتوانه تو و در گرفتاری سپر تو هستند.
همنشینی با صادقین

و همچنین حضرت علی علیه السلام به مالک فرمود: «اَلْصِقْ بِاَهْلِ الْوَرَعِ و الصِّدْقِ»، تا می‌توانی با پرهیزگاران و راستگویان بپیوند

حال که مأمور به همراهی با صادقین هستیم بیایید:

فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست

#مثنوی_معنوی
پادشاهی دید که خدمتکارش بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید.
خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و سقفی بالای سرمان داریم. بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت:
قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است
پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت: قربان، یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید، و چنین هم شد...
خدمتکار وقتی به خانه برگشت، با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن سکه ها کرد، ۹۹سکه... ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چراصد تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشتند گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است، و اعضای این گرو کسانی هستند که زیاد دارند، اما شاد و راضی نیستند.

خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا.....
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا...

و در پایان فرمایش #حضرت_مولانا :

راهِ لذّت، از درون دان نز برون
ابلهی دان: جُستنِ قصر و حُصُون

آن یکی در کنجِ مسجد، مست و شاد
وآن دگر در باغ ، تُرش و بی مراد


#مثنوی_معنوی
شاه کلید سخت‌ترین قفل‌ها «محبت» است.
#عیار



از محبت، تلخها شیرین شود 
وز محبت، مسها زرین شود

ازمحبت دُردها صافی شود 
وز محبت دَردها شافی شود

از محبت خارها گل می شود 
وز محبت سرکه ها مُل می شود

از محبت دار، تختی می شود 
وز محبت بار، بختی می شود

از محبت سِجن، گلشن می شود 
بی محبت روضه گُلخَن می شود

از محبت، نار، نوری می شود 
وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سنگ، روغن می شود 
بی محبت موم، آهن می شود

از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود

از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود

از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر، رحمت می شود

از محبت مرده، زنده می شود 
وز محبت شاه بنده می شود

این محبت هم نتیجه دانش است 
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟

#مثنوی_معنوی
#حضرت_مولانا
آدمی ، مخفیست در زیرِ زبان ،

این زبان ،،، پرده‌ست بر درگاهِ جان ،




چونکه بادی ، پرده را،،،  در هم کشید ،

سِرّ صحنِ خانه ،،، شد بر ما پدید ،




کاندر آن خانه ،،، گُهر ، یا گندم ست؟ ،

گنجِ زر؟ ،،، یا ، جمله ، مار و کژدم است؟ ،




یا ، در او گنج است و ،،، ماری ، بر کران؟ ،

زانکه نَبوَد گنجِ زر ،،، بی پاسبان ،





#مولانا
#مثنوی_معنوی
دفتر دوم ص ۲۰۸
آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند.
هفت دریا در راه پیش آمد،
بعضی از سرما هلاک شدند،
و بعضی از بوی دریا فرو افتادند.
از آن همه دو مرغ بماندند،
منی کردند که همه فرو رفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند
دو قطره خون از منقارشان فرو چکید،
و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است؛
اما پرواز او از آن سو، خدای داند تا کجاست،
این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.

#شمس_تبریزی

قاف سرزمین دل و سرمنزل جان و حقیقت و یکرنگی مطلق است. همه تلاش سالک آن است که به آن برسد. قاف جولانگه سیمرغ دل است، و "دل" اصل وجود است. مولانا دل های ما را "ریزه دل" می خواند :

تو دِل خود را چو دلْ پِنْداشتی
جُست و جویِ اَهلِ دلْ بُگْذاشتی

دل که گَر هَفْصد چو این هفت آسْمان
اَنْدَرو آید شود یاوه وْ نَهان

این چُنین دلْ ریزه‌ها را دلْ مگو
سَبزوار اَنْدَر ابوبکری مَجو

#مثنوی_معنوی
آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند.
هفت دریا در راه پیش آمد،
بعضی از سرما هلاک شدند،
و بعضی از بوی دریا فرو افتادند.
از آن همه دو مرغ بماندند،
منی کردند که همه فرو رفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.
همین که سیمرغ را بدیدند
دو قطره خون از منقارشان فرو چکید،
و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است؛
اما پرواز او از آن سو، خدای داند تا کجاست،
این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.

#شمس_تبریزی

قاف سرزمین دل و سرمنزل جان و حقیقت و یکرنگی مطلق است. همه تلاش سالک آن است که به آن برسد. قاف جولانگه سیمرغ دل است، و "دل" اصل وجود است. مولانا دل های ما را "ریزه دل" می خواند :

تو دِل خود را چو دلْ پِنْداشتی
جُست و جویِ اَهلِ دلْ بُگْذاشتی

دل که گَر هَفْصد چو این هفت آسْمان
اَنْدَرو آید شود یاوه وْ نَهان

این چُنین دلْ ریزه‌ها را دلْ مگو
سَبزوار اَنْدَر ابوبکری مَجو

#مثنوی_معنوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر کـه را باشـــد طمـــع، اَلکــن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟!

پیـشِ چشـــمِ او خیالِ جاه و زر
همچنان باشد که موی اَندر بَصَر

جز مگر مستی که از حقّ پُر بود
گرچه بِـــدْهی گنجها، او حرّ بود

هر که از دیـــدار برخـــوردار شد
این جهان در چشمِ او مردار شد...

#مثنوی_معنوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
(لزوم اتحاد با یار و مقام فنا)

آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت :"من" گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق؟ 

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو "من" را در سرا

#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
#اشو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر کـه را باشـــد طمـــع، اَلکــن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟!

پیـشِ چشـــمِ او خیالِ جاه و زر
همچنان باشد که موی اَندر بَصَر

جز مگر مستی که از حقّ پُر بود
گرچه بِـــدْهی گنجها، او حرّ بود

هر که از دیـــدار برخـــوردار شد
این جهان در چشمِ او مردار شد...

#مثنوی_معنوی