معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.1K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
حکمتِ قرآن چو ضالّهٔ مؤمن است
هر کسی در ضالّهٔ خود موقِن است

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


حقیقت و حکمت گمشده هر حقیقت جوی صادق و راستینی است و برای یافتن و دریافت آن نیازمند هیچ فلسفه و نظریه و فرضیه ای نیست!
آنکه در این راه مستقیم و استوار است گمشده اش را می شناسد و همین که از دور او را ببیند به یقین می داند که هموست.
حکمتِ قرآن چو ضالّهٔ مؤمن است
هر کسی در ضالّهٔ خود موقِن است

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


حقیقت و حکمت گمشده هر حقیقت جوی صادق و راستینی است و برای یافتن و دریافت آن نیازمند هیچ فلسفه و نظریه و فرضیه ای نیست!
آنکه در این راه مستقیم و استوار است گمشده اش را می شناسد و همین که از دور او را ببیند به یقین می داند که هموست.
ماهیانِ جان در این دریا پُرند
تو نمی‌بینی، که کوری ای نژند!

بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینی شان عیان!

ماهیان را گر نمی‌بینی به دید
گوشِ تو تسبیح شان آخر شنید

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


حفظ اوقات و مراقبت از ایام و احوال برای سالک یک ضرورت است.
انسان با توجه و مراقبت قلبی می تواند تغییر اوقات و ایام و احوال را با تغییر حال و قلب خود بطور غیر حسی و بوسیله حواس باطنی ادراک کند.
این تغییر حال و توجه و دریافت قلبی و باطنی از امور غیبی و امری واقعی است که جناب #مولانا از آن با زدن ماهیان دریای وجود به جان و روح سالک تعبیر می کند.
این ماهیان انواعِ موجودات روحانی اند که به امر الهی فعال هستند و صورت و امواج آنان با هیچ دستگاه و گیرندهٔ حسی دریافت نمی شود مگر با گیرنده باطنی و از صافیِ یک قلب پاک و مصفّا.
گرچه دیدن این ماهیان غیبی امر دشواری برای مبتدیان است ولی شنیدن و ادراک قلبی آنان به غیر از رؤیت امری ممکن و ضروری است تا از تسبیح و شناوری آنان در دریای وجود و اراده حق، حرکت و نشاطی در جان سالک الی الله پیدا گردد.
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان!
که چو روز و شب جَهانند از جِهان

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم




نشانه اهل دل دل نبستن و از خویش کاستن و سبک کردن بارهاست.
عاشقان پیوسته گریزان و چرخان و جهان از این خاکدان و دامگه اند بعکس اهل دنیا و ریاست که با سنگینی و ثقالت بر زمین چسبیده اند و کنده شدن از وابستگی ها و جایگاه و صندلی ها برایشان دشوار و محال و همچو مرگ است.
صبر کردن جانِ تسبیحات توست
صبر کن کآن است تسبیحِ دُرست

هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج
صبر کن! اَلصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم
#صبر



حقیقت و جان هر ذکر و تسبیح، صبر است.
صبر، مقدمهٔ وصول به فناست و تسبیح حقیقی همین صبر در عمل است و هیچ ذکر و تسبیحی به این درجه از اهمیت برای سلوک نیست.

تسبیح، یادآوری این معناست که هرچه هست اوست و ما همچو ماهیان در این دریای هستی و عشق الهی شناوریم و همهٔ این اسباب و عللِ ظاهری، وسایلی هستند مقهورِ اراده و مشیّت و قدرتِ حق، و سالک چون این معنا را دریافت و همه وقت در ذهن و ضمیر خود یادآور شد، آنگاه نتیجهٔ عملی و روح این تسبیح برای سالک، حلم و بردباری و صبر بر بلایا و هواهای نفسانی و سیر در فنا و تمرین نوعی فناست و لذا در عمل بر هر آنچه به او برسد صبور و خشنود است.
و در این حال نعمت و نقمت برایش مساوی است و در آرامش و سکون نفس، فرقی برایش نباشد.
صبر انسان را به آرزوی خود خواهد رساند و کلیدی است که باب بسته بسوی غیب و ملکوت را خواهد گشود.

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثَباتم دادند
بر مِحَک زن کار خود ای مردِ کار!
تا نسازی مسجدِ اهلِ ضِرار

بس در آن مسجدکُنان تَسخُر زدی
چون نظر کردی تو خود زیشان بُدی!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


دوگانهٔ عمل_نظر همواره در تاریخ تفکر و معرفت مسئله مهمی بوده و اینکه کدام بر دیگری مقدم است مورد بحث و مناقشه های درازدامنی قرار گرفته است. در عالم مسیحیت قرون میانه عمل و ایمان مقدم بر عقل و علم بوده و پس از آشنایی آنان با آثار ابن سینا توسط ترجمه های لاتینی، عقل جایگاه والای خویش را در تفکر مسیحی می یابد و از عوامل اصلی رنسانس شده و نهایتا به سیطره و حکومتِ کلیسا پایان می دهد. در جهان اسلام با دو گروه روبرو هستیم گروهی اهل حکمت و عرفان هستند و عقل و فهم و معرفت را مُقدّم بر عمل دانسته و عده ای از قشریونِ دینی که به عقل، بها و ارزش خاصی نمی دهند و پیروان را به تقلید و عمل کورکورانه می خوانند.
در عین حال عمل و نظر دو بال حرکت و سلوک انسان است و نظر و معرفت بدون عمل و ایثار و نیز، عملِ بدون معرفت و نیّتِ صحیح، انسان را به پیش نخواهد برد .
حفظ تعادل میان عمل و نظر و مراقبهٔ بر عمل، انسان را از افراط و تفریط نگه می دارد.
برای در امان ماندن از عمل زدگی و شتابزدگی همواره باید کار و عمل را مورد ارزیابی و سنجش قرار داده و با نگاه تیزبین عقل و وجدان بر این امر مراقبه نمود.
ساختنِ مسجد ضرار نمونه ای از کارهایی است که از روی اخلاص و انگیزه صحیح و غیرنفسانی نباشد؛ گرچه ظاهرش خیر و خداست ولی در اصل و باطنش شرّ و ظهور نفس و نفاق است.
چه بسیار کارهایی که: دیگران را به واسطه ظلم و استکبارشان مذمّت می کنیم و مرگ برایشان می طلبیم و چون نیک بنگریم خود طاغوتی هستیم که به زیردستان ظلم و ستم می کنیم و از همه بدتر آنکه با چهرهٔ دینی و نقاب خیرخواهی و در قالب مسجد و محراب این کار انجام شود!
تخمِ دولت در زمین می‌کاشتم
سُخره و بیگار می‌پنداشتم

آن نَبُد بیگار، کسبی بود چُست!
هر یکی دانه که کِشتم صَد بِرُست

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


ایرانی هرجا که باشد میراث دار فرهنگ و معنویتی غنی و پر بر و بار است و تک تک افراد آن گرچه در برهه هایی از زندگی اسیر شرایط و  جبر زمانه می شوند ولی در تنهایی خویش در تلاش برای کشف و وصول به حقیقت، مشغولِ کندوکاو در عقل و دل خودست تا در وقت خودش از اسارتِ زمان و شرایط بوجود آمده خلاصی یابد و به فرزندان خود راه آزادی و آزادگی و بازگشت به حقیقت را بیاموزد.
گرچه بسیاری از ما در ایرانِ اکنون یا در غربت، به ظاهر بیگار و بیکار گشته ایم ولی در باطن به کاری بزرگ مشغول و در اندیشهٔ کاری بزرگ هستیم که به وقت خویش صدها دانه از آن خواهد رُست!
جناب مولانا در برابر اصرار شاگردش حسام الدین چلبی برای بیان حالات خود و پیر و استادش شمس اظهار می دارد که نمی تواند خورشید را به زمین آورد ولی در ضمن حکایات دیگران حالات او را بیان خواهد کرد.
در این ابیات اشاره به حکایت آزمون مولانا توسط شمس است که او را فرمان داد و گفت برای ضرورت و اضطراری که موجب درد و رنجش شده مقداری شراب خواهد!


گفت پیر آن دم مریدِ خویش را:
"رَو برای من بجو مَی، ای کیا!

که مرا رنجی ست، مضطر گشته‌ام
من زِ رنج از مخمصه بگذشته‌ام

در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سرِ منکر ز لعنت باد خاک!"

گِردِ خُمخانه برآمد آن مرید
بهرِ شیخ از هر خُمی او می‌چشید

در همه خُمخانه‌ها او مَی ندید
گشته بُد پر از عسل خُمِّ نَبید

گفت: "ای رندان! چه حال است، این چه کار؟
هیچ خُمّی در نمی‌بینم عُقار!"

جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر می‌زدند:

"در خرابات آمدی شیخِ اجلّ
جمله مَی ها از قُدومت شد عسل

کرده‌ای مُبدَل تو مَی را از حَدَث
جانِ ما را هم بدل کن از خَبَث"

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم
#شمس
#تبدیل




پیر و کامل را نتوان شناخت چون ناقص و محدود هیچگاه قادر به شناخت کامل و نامحدود نیست مگر ارائه شاهد و گواهی از سوی کامل.
در این حکایت مرشد کامل یعنی حضرت شمس با این آزمون و کرامت و تبدیل خم های می به انگبین و عسل، اشراف و سلطنت خویش بر عالم مُلک و نفس و قدرت خود بر تبدیل ماهیات و نفوس را نشان داد تا گواه بر کمالش و حجّت بر سالکان باشد.
بعد از این آزمون و کرامت جمعِ رندان مست با جناب مولانا به نزد شمس آمدند و اینگونه به می اصلی و شراب وحدانی رسیدند و بارِ خود را به درگاه حضرت شمس فرود آوردند و ماجرای عشق آغاز شد!

*عُقار: می، شراب
تا نشد زر، مِس نداند من مسم!
تا نشد شه، دل نداند مفلسم!

خدمت اکسیر کن مس وار تو
جور می کش ای دل از دلدار تو


#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم



فهمِ ناتمامیتِ انسان عمیقتر از هر فهم دیگری است و نشانه رشد و بلوغ اوست، فهم اینکه آدمی قادر به حل و نقض بسیاری از مسائل نیست و هر قدر هم بکوشد نخواهد توانست تنها وقتی ممکن است که در برابر حقیقتی تامّ و نفسِ کاملی قرار گیرد.
بزرگان طریقت و واصلان حقیقت آن اکسیری هستند که سالک ناقص بودن و ناتمامیت خود را با آنها می فهمد و وقتی خدمت بزرگ و کاملی رسید سلوک در طریق و در نفس او آغاز می شود و این سلوک توأم با کاسته شدن و جور کشیدن و فنای در معشوق است.
جسم ظاهر، روح مخفی آمدست
جسم همچون آستین، جان همچو دست

باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سویِ روح زوتر ره برد

جنبشی بینی بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است

تا که جنبش های موزون سَر کند
جنبشِ مس را به دانش زر کند

زآن مناسب آمدن افعالِ دست
فهم آید مر تو را که عقل هست

روحِ وحی از عقل پنهان‌تر بود
زآنکه او غیبی است او زآن سر بود

عقل احمد از کسی پنهان نشد
روحِ وحیش مُدرَکِ هر جان نشد

روح وحیی را مناسب هاست نیز
در نیابد عقل کآن آمد عزیز

گه جنون بیند گهی حیران شود
زآنکه موقوف است تا او آن شود

چون مناسب های افعالِ خضر
عقلِ موسی بود در دیدش کدر

نامناسب می‌نمود افعالِ او
پیشِ موسی چون نبودش حالِ او

عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کیست ای ارجمند؟!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


درجاتِ عالم غیب و مراتبِ پنهانِ عالمِ وجود، پله پله بالا می رود و هر درجه و مرتبه از فهم موازین و غایات مرتبهٔ بالاتر ناتوان است مگر آنکه در آن مقام قرار گیرد.

۱. بعد از جسم، روحِ حیات یا روح الحَیَوان قرار دارد که زندگی و حرکات و حیاتِ جسم از  آن نشأت می گیرد و همچون دست در آستینِ جسم پنهان است و با حرکتِ آستین پی به وجود دست می بریم.

۲.بعد از روح الحیوان و پنهان تر از آن، عقل قرار دارد. حواس در ارتباط و اتصال با روح حیاتی بوده و چسبیده به آن هستند و لذا زودتر به آن روح پی می برد ولی نسبت به عقل که روح از آن آکنده و پر است بیخبر اند.
تا وقتی که حرکات موزون و حیاتِ هدفمند را در انسان می بینند و حیات و جنبش انسانی با تأثیر قوه عقلانی تبدیل به علم و قدرت در او می شود، از اینجا پی می برد که عقلی فراتر از این روح و حیات در انسان وجود دارد.

۳.پس از عقل، روح النّبوّه و روح وحی قرار دارد که از عقل پنهان تر و امری غیبی است و عقل عاجز از درک و فهم موازین و غایات آن است و با دیدن کارهای آن، حیران می شود و چون در چارچوب موازین عقل جزیی درنمی آید صاحبان وحی را به جنون متّهم می کند.
۴.وحی هم دارای مراتب و وجوهی است که ممکن است کسی که در پله پایین تر قرار گرفته بالاتر را نفهمد مانند مطلبی که در ماجرای ملاقات موسی و خضر گذشت.
عقلِ موسی عاجز از درک موازین و غایات افعال و کارهای خضر بود چون کارهای مرشدش در چارچوب عقل و فهم موسی در نمی آمد. کارهای خضر از افق معرفتی عمیقتری بود که موسی از آن مقام و جایگاه بیخبر بود و لذا به خضر اعتراض می کرد.
حال که عقل موسی پیامبر خدا چنین از فهم مراتب عمیق و پنهان وجود درمانده است چگونه عقلی که در دایرهٔ ماده و جسم محبوس است می تواند به عالمِ وحدت و تجرّد و منبع حقایق برسد و درک درستی از آن داشته باشد!

عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کیست ای ارجمند؟!
سایه را تو شخـص می بیــنی ز جــهل
شخص از آن شد پیش تو بازی و سهل

باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشـــاید بی حجابی پــرّ و بال

کوهها بینی شده چون پشــم نــرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خـــدایِ واحــدِ حــیِّ وَدود

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم




ای تو همیشه در میان

نامَدِگان و رفتگان از دو کرانهٔ زمان
سوی تو می‌دَوَند هان! ای تو همیشه درمیان

در چمنِ تو می‌چرد آهویِ دشتِ آسمان
گِردِ سرِ تو می‌پرد بازِ سفیدِ کهکشان

هر چه به گِردِ خویشتن می‌نگرم در این چمن
آینه‌ی ضمیرِ من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گلِ بوستان‌سرا، از پسِ پرده‌ها درآ
بوی تو می‌کِشد مرا وقتِ سحر به بوستان

ای که نهان نشسته‌ای، باغِ درونِ هسته‌ای
هسته فروشکسته‌ای کاین همه باغ شد روان

مستِ نیازِ من شدی، پرد‌ه‌ی ناز پس زدی
از دلِ خود برآمدی؛ آمدنِ تو شد جهان

آه که می‌زند برون از سر و سینه موجِ خون
من چه کنم که از درون دستِ تو می‌کشد کمان

پیشِ وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم
کز نفسِ تو دم‌ به دم می‌شنویم بوی جان

پیشِ تو جامه در برم نعره زند که بردَرَم
آمدنت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان

زنده یاد سایه
______
*من با نهایتِ اِشراف به شعر عرفانی ایران می‌گویم:
در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادلِ این غزل یافت نمی‌شود. این غزلِ "سایه" (هوشنگ ابتهاج) بهترین شعری است که در توحید سروده شده است.
محمدرضا شفیعی‌ کدکنی
گِل مَخور، گِل را مَخَر، گِل را مَجو!
زانکه  گِلخوار  است  دائم  زَردرو

دِل  بخور  تا دائماً  باشی جوان
از تجلّی چهره ات چون ارغوان


#مثنوی_مولانا
#دفتر_دوم
هر کجــــــا دردی، دوا آنجـــــا رَوَد
هر کجا پَستـی ست، آب آنجا دَوَد

آبِ رحمـــت بایـــدت، رو پســت شو!
وانگهان خور خَمرِ رحمت! مست شو!

رحمت اندر رحمت آمد تا به سـر
بر یکی رحمت فرو مَآی! ای پسر!

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم_ص۲۵۸



این قانونِ عالَمِ روح است که هرکجا دردی باشد دوا به آنجا می رود مانند قانون طبیعت که هرجا پستی هست آب به آنجا سرازیر می شود.
اصل و مبنای سلوک پست شدن و خود را در برابر حق، صِفر دانستن است، سالک واقعی هیچ ادعایی در درون ندارد و هیچ تلاشی برای اثبات خود ندارد و در واقع خودیتی نمی بیند و همه چیز را از خدا می داند.
با ادبِ فقر و خضوع در برابر حق حاضر می شود و قلب خود را از معرفت و حقیقت لبریز می سازد.
ای سالک حق تمامِ وجود خود را غرقِ دریایِ معرفت کن و به نوشیدن یک جرعه اکتفا نکن!
پهلوانان عالم معنا و معرفت در جستجوی دلها و قلب های صادق و مهربان و دردمند اند. آنان شکارچی دلهایند و همچون طبیبان، دارویشان، دردِ دردمندان است.
مهربانــــی شد شکارِ شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیرِ درد
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند

حکایت در باب چهار هندو است که در مسجد به نماز می ایستند وقتی صدای موذن برمی آید
یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید:
ای موذن بانگ کردی وقت هست.

هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید:
سخن گفتی و نمازت باطل است
سومی به دومی می گوید:
به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است.
سپس هندوی چهارم می گوید:
خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم.
بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود.
دراین حکایت هر کدام از این چهار هندو نمادی هستند از انسانهایی که به عیب خود کور می باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه...

ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید

#دفتر_دوم_مثنوی‌
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا

بانگ می‌دارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان

نام هر یک می‌برد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان

چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر

چون بود آن بانگ غول آخر بگو
مال خواهم جاه خواهم و آبرو

از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها

ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز

#مثنوی_معنوی
#دفتر_دوم