.
آزاد از نیکبختیِ بندگان، رها از خدایان و پرستش ها، بی ترس و ترسناک، سِتُرگ و تنها: چنین است ارادهی اهلِ حقیقت...
#چنین_گفت_زرتشت
نیچه
آزاد از نیکبختیِ بندگان، رها از خدایان و پرستش ها، بی ترس و ترسناک، سِتُرگ و تنها: چنین است ارادهی اهلِ حقیقت...
#چنین_گفت_زرتشت
نیچه
بسیاري چه دیر میمیرند و اندکي چه زود! امّا «بههنگام بمیر!» آموزهاي ست هنوز با طنیني ناآشنا.
بههنگام بمیر! زرتشت چنین میآموزانَد.
بهراستی، آن که بههنگام نمیزید، چهگونه بههنگام تواند مُرد؟ کاش هرگز از مادر نمیزادید! زایدان را چنین اندرز میدهم.
امّا زایدان نیز مرگِشان را سترگ میانگارند و پوکترین گردو نیز دوست دارد او را بشکنند.
همه مرگ را سترگ میانگارند. امّا هنوز مرگ را جشن نگرفتهاند. آدمیان هنوز نیاموختهاند که زیباترین جشنها را مقدّس شمارند.
مرگِ کمالبخش را به شما نشان میدهم که بازماندگان را مهمیزي ست و نویدي.
آن را که کمال یافته است فاتحانه به مرگِ خویش میمیرد، در میانِ حلقهاي از امیدواران و نویدبخشان.
چنین مردن را آموخت باید؛ و جشني نباید که در آن چنین میرندهاي سوگندهایِ بازماندگان را تقدیس نکند.
#فریدریش_نیچه
📒از کتاب: #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ مرگِ خودخواسته
برگردانِ #داریوشِ_آشوری
بههنگام بمیر! زرتشت چنین میآموزانَد.
بهراستی، آن که بههنگام نمیزید، چهگونه بههنگام تواند مُرد؟ کاش هرگز از مادر نمیزادید! زایدان را چنین اندرز میدهم.
امّا زایدان نیز مرگِشان را سترگ میانگارند و پوکترین گردو نیز دوست دارد او را بشکنند.
همه مرگ را سترگ میانگارند. امّا هنوز مرگ را جشن نگرفتهاند. آدمیان هنوز نیاموختهاند که زیباترین جشنها را مقدّس شمارند.
مرگِ کمالبخش را به شما نشان میدهم که بازماندگان را مهمیزي ست و نویدي.
آن را که کمال یافته است فاتحانه به مرگِ خویش میمیرد، در میانِ حلقهاي از امیدواران و نویدبخشان.
چنین مردن را آموخت باید؛ و جشني نباید که در آن چنین میرندهاي سوگندهایِ بازماندگان را تقدیس نکند.
#فریدریش_نیچه
📒از کتاب: #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ مرگِ خودخواسته
برگردانِ #داریوشِ_آشوری
دیدن این که کسی از «چشم» یا از «پا» یا از «بینی» یا از «زبان» یا از «سر» ناقص است، به نظرم جزئیترین عیبها است؛ از آنرو که من عیوب بسیار مهمتری را دیدهام.
اشخاصی هستند که تنها «چشم»اَند یا تنها «گوش» یا تنها یک «شکمِ بزرگ» یا تنها یک چیزِ بزرگ دیگر! من این قبیل مردمان را «اِفلیجان واژگون» نام نهادهام.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
اشخاصی هستند که تنها «چشم»اَند یا تنها «گوش» یا تنها یک «شکمِ بزرگ» یا تنها یک چیزِ بزرگ دیگر! من این قبیل مردمان را «اِفلیجان واژگون» نام نهادهام.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
چنین گفت زرتشت و به شهرِ بزرگ نگاهي کرد و آهي کشید و دیري خاموش ماند. سرانجام چنین گفت:
نه تنها این دیوانه که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع میآورد. در این و در آن چیزي نیست که بهتر شود یا بدتر.
وای بر این شهرِ بزرگ! ایکاش هماکنون میدیدم آن تَنورهیِ آتشي را که این شهر در آن خواهد سوخت!
زیرا چنین تَنورههایِ آتش میباید پیشدرآمدِ نیمروزِ بزرگ باشند. باری، این نیز هنگامِ خویش و تقدیرِ خویش را دارد!
امّا، ای دیوانه، برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم: آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!
چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
#فریدریش_نیچه
از کتابِ #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ گُذار از کنار
برگردانِ داریوشِ آشوری
پ. ن: واپسین روزهایِ زندگیِ نیچه در بسترِ بیماری.
نه تنها این دیوانه که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع میآورد. در این و در آن چیزي نیست که بهتر شود یا بدتر.
وای بر این شهرِ بزرگ! ایکاش هماکنون میدیدم آن تَنورهیِ آتشي را که این شهر در آن خواهد سوخت!
زیرا چنین تَنورههایِ آتش میباید پیشدرآمدِ نیمروزِ بزرگ باشند. باری، این نیز هنگامِ خویش و تقدیرِ خویش را دارد!
امّا، ای دیوانه، برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم: آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!
چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
#فریدریش_نیچه
از کتابِ #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ گُذار از کنار
برگردانِ داریوشِ آشوری
پ. ن: واپسین روزهایِ زندگیِ نیچه در بسترِ بیماری.
شب است: اکنون چشمه سارانِ جوشان همگی بلند آواتر سخن می گویند. روان من نیز چشمه ساری ست جوشان.
شب است: اکنون است که نغمه هایِ عاشقان همه سر از خواب پر می کنند. روان من نیز نغمه یِ عاشقی ست.
چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن در آید. شورِ عشقی در من است که با زبانِ عشق سخن می گوید.
همه نور ام من؛ آه، ای کاش شب می بودم! اما این تنهایی من است که مرا در نور فرو گرفته است.
آه، ای کاش تیره و شبگون می بودم
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
شب است: اکنون است که نغمه هایِ عاشقان همه سر از خواب پر می کنند. روان من نیز نغمه یِ عاشقی ست.
چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن در آید. شورِ عشقی در من است که با زبانِ عشق سخن می گوید.
همه نور ام من؛ آه، ای کاش شب می بودم! اما این تنهایی من است که مرا در نور فرو گرفته است.
آه، ای کاش تیره و شبگون می بودم
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آلبرت_انیشتن
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آلبرت_انیشتن
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
زشتترین انسان گفت: «تو رذل-ای، زرتشت! از تو میپرسم: کدام یک از ما بهتر میداند که او [خدا] هنوز زنده است یا زندگی از سر گرفته است یا یکسره مُرده است؟ اما من یک چیز را میدانم و این را نیز روزی از تو آموختم، زرتشت: آن کس که میخواهد از بنیاد بکُشد، خندان است. با خنده میکُشند نه با خشم! تو روزی چنين گفتی، ای نهانکار! ای نابودگرِ بی خشم! ای قدیسِ خطرناک! رذل-ای تو!».
و اما چنان افتاد که زرتشت از چنین پاسخهایِ سراپا نامردانه حیران شد و به سویِ درِ غارِ خویش باز پس پرید و روی به میهمانانِ خویش گردانید و با صدايی درشت فریاد زد: «ای دیوانههایِ رذل! ای دلقکها! چرا در برابرِ من دورویی و پنهانکاری میکنید! حال آن که دلهایِ یکایکِتان از شادی و شیطنت به خود میپیچد، زیرا که شما، سرانجام، دیگربار کودکِ خُردسال شدهاید، یعنی دیندار - که سرانجام همچون کودکان رفتار میکنید. یعنی، دستها را بر هم مینهید و دعا میخوانید و میگویید: 'خدایِ مهربان!' اما اکنون این کودکستان را ترک کنید؛ غارِ مرا که امروز خانهیِ هرگونه کودکی بوده است. گرمایِ بازیگوشیِ کودکانه و همهمهیِ دلهاتان را در بیرون فرونشانید. بیگمان، تا که همچون کودکانِ خُردسال نشوید به پادشاهیِ آسمان راه نخواهید یافت (و زرتشت با دستهایش به بالا اشاره کرد)، اما ما به هیچ روی خواهانِ راه یافتن به پادشاهیِ آسمان نیستیم؛ زیرا ما مَرد شدهایم - پس ما پادشاهیِ زمین را خواهانایم!».
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
#صفحه_339
زشتترین انسان گفت: «تو رذل-ای، زرتشت! از تو میپرسم: کدام یک از ما بهتر میداند که او [خدا] هنوز زنده است یا زندگی از سر گرفته است یا یکسره مُرده است؟ اما من یک چیز را میدانم و این را نیز روزی از تو آموختم، زرتشت: آن کس که میخواهد از بنیاد بکُشد، خندان است. با خنده میکُشند نه با خشم! تو روزی چنين گفتی، ای نهانکار! ای نابودگرِ بی خشم! ای قدیسِ خطرناک! رذل-ای تو!».
و اما چنان افتاد که زرتشت از چنین پاسخهایِ سراپا نامردانه حیران شد و به سویِ درِ غارِ خویش باز پس پرید و روی به میهمانانِ خویش گردانید و با صدايی درشت فریاد زد: «ای دیوانههایِ رذل! ای دلقکها! چرا در برابرِ من دورویی و پنهانکاری میکنید! حال آن که دلهایِ یکایکِتان از شادی و شیطنت به خود میپیچد، زیرا که شما، سرانجام، دیگربار کودکِ خُردسال شدهاید، یعنی دیندار - که سرانجام همچون کودکان رفتار میکنید. یعنی، دستها را بر هم مینهید و دعا میخوانید و میگویید: 'خدایِ مهربان!' اما اکنون این کودکستان را ترک کنید؛ غارِ مرا که امروز خانهیِ هرگونه کودکی بوده است. گرمایِ بازیگوشیِ کودکانه و همهمهیِ دلهاتان را در بیرون فرونشانید. بیگمان، تا که همچون کودکانِ خُردسال نشوید به پادشاهیِ آسمان راه نخواهید یافت (و زرتشت با دستهایش به بالا اشاره کرد)، اما ما به هیچ روی خواهانِ راه یافتن به پادشاهیِ آسمان نیستیم؛ زیرا ما مَرد شدهایم - پس ما پادشاهیِ زمین را خواهانایم!».
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
#صفحه_339
«نابخشودنیترین چیز در تو این است که قدرت داری و فرمان نمیخواهی راند!»
و من پاسخ دادم:
«برایِ فرمان دادن مرا صدایِ شیر نیست.»
آنگاه دیگربار نجواکُنان با من گفت:
«خاموشترین کلامهایند که طوفان میزایند. اندیشههایی که با گامِ کبوتر میآیند جهان را رهبری میکنند.»
#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
.
و من پاسخ دادم:
«برایِ فرمان دادن مرا صدایِ شیر نیست.»
آنگاه دیگربار نجواکُنان با من گفت:
«خاموشترین کلامهایند که طوفان میزایند. اندیشههایی که با گامِ کبوتر میآیند جهان را رهبری میکنند.»
#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
.