الهـی به مسـتـان میــخانه ات
به عقــل آفریـــنـان دیــوانه ات
به مســتان افـتاده در پای خم
به رنـدان پیـــمـانه پیـمای خم
که خاکـم گـل از آب انگـور کن
ســراپـای مـن آتـــش تـور کن
الهـی به آنـان که در تـو گمنـد
نـهـان از دل و دیـــده مردمـنـد
به رنـدان سرمـســت آگـاه دل
که هرگـز نرفـتــنـد جـز راه دل
به میــــــخـانه وحـدتــم راه ده
دل زنـــــــده و جــان آگــاه ده
الهـی به نـور دل صبـح خیــزان عشـــق
ز شادی به انـده گریـزان عشــق
به میــــخانه آی و صفـا را ببین
ببیـن خویـش را و خـدا را ببین
الهـــــی به جــان خـرابـاتـیــان
کزین تهمت هستی ام وارهان
#رضی_الدین_آرتیمانی
به عقــل آفریـــنـان دیــوانه ات
به مســتان افـتاده در پای خم
به رنـدان پیـــمـانه پیـمای خم
که خاکـم گـل از آب انگـور کن
ســراپـای مـن آتـــش تـور کن
الهـی به آنـان که در تـو گمنـد
نـهـان از دل و دیـــده مردمـنـد
به رنـدان سرمـســت آگـاه دل
که هرگـز نرفـتــنـد جـز راه دل
به میــــــخـانه وحـدتــم راه ده
دل زنـــــــده و جــان آگــاه ده
الهـی به نـور دل صبـح خیــزان عشـــق
ز شادی به انـده گریـزان عشــق
به میــــخانه آی و صفـا را ببین
ببیـن خویـش را و خـدا را ببین
الهـــــی به جــان خـرابـاتـیــان
کزین تهمت هستی ام وارهان
#رضی_الدین_آرتیمانی
الهی سوختم بیغم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بیعشق بر جان بس گران است
سر بیشور مشتی استخوان است
#رضی_الدین_آرتیمانی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بیعشق بر جان بس گران است
سر بیشور مشتی استخوان است
#رضی_الدین_آرتیمانی
چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
#رضی_الدین_آرتیمانی
دمی بی ریا زندگانی کنیم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
#رضی_الدین_آرتیمانی
صبح عشق است ساقیا بر خیز
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
#رضی_الدین_آرتیمانی
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
#رضی_الدین_آرتیمانی
صبح عشق است ساقیا بر خیز
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
همه شوریم، ما کجا و شکیب
همه سوزیم ما کجا و شرار
#رضی_الدین_آرتیمانی
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
همه شوریم، ما کجا و شکیب
همه سوزیم ما کجا و شرار
#رضی_الدین_آرتیمانی
الهی سوختم بیغم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بیعشق بر جان بس گران است
سر بیشور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش
#رضی_الدین_آرتیمانی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بیعشق بر جان بس گران است
سر بیشور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش
#رضی_الدین_آرتیمانی
مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ
که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ
مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ
ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ
اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید
که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ
ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید
به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ
نسیم وصل پریشان و بیدماغم کرد
نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ
کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان
کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ
دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت
بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ
#رضی_الدین_آرتیمانی
که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ
مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ
ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ
اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید
که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ
ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید
به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ
نسیم وصل پریشان و بیدماغم کرد
نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ
کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان
کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ
دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت
بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ
#رضی_الدین_آرتیمانی
تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی
از گلبن تحقیق گلی بو نکنی
چون جانب دوست رو نهی هر جا هست
ز نهار بجانب دگر رو نکنی
#رضی_الدین_آرتیمانی
از گلبن تحقیق گلی بو نکنی
چون جانب دوست رو نهی هر جا هست
ز نهار بجانب دگر رو نکنی
#رضی_الدین_آرتیمانی
در باز به روی دلم از ناز نمی کرد
هر چند که در می زدم، آواز نمی کرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمی بود
دل در برِ من، بیهُده پرواز نمی کرد
#رضی_الدین_آرتیمانی
هر چند که در می زدم، آواز نمی کرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمی بود
دل در برِ من، بیهُده پرواز نمی کرد
#رضی_الدین_آرتیمانی
شورش دوشین ما از می و ساغر نبود
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود
داروی بیهوشیم مایه بیجوشیم
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود
#رضی_الدین_آرتیمانی
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود
داروی بیهوشیم مایه بیجوشیم
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود
#رضی_الدین_آرتیمانی
تا بسر شوری از آن زلف پریشان دارم
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم
پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
با خیال رخت آسودهام از محنت هجر
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم
ای رضی روزی کافر نشود امنی کو
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
#رضی_الدین_آرتیمانی
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم
پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
با خیال رخت آسودهام از محنت هجر
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم
ای رضی روزی کافر نشود امنی کو
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
#رضی_الدین_آرتیمانی
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
#رضی_الدین_آرتیمانی
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
#رضی_الدین_آرتیمانی
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
#رضی_الدین_آرتیمانی
- رباعی شماره ۵۳
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
#رضی_الدین_آرتیمانی
- رباعی شماره ۵۳
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانهای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
#رضی_الدین_آرتیمانی
که آنجا نالهٔ مستانهای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
#رضی_الدین_آرتیمانی
دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
#رضی_الدین_آرتیمانی
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
#رضی_الدین_آرتیمانی
@Adabvaavayparsi
شهرام ناظری . تصنیف خراباتیان
خواننده : استاد #شهرام ناظری
آهنگ:استاد #کامبیز روشن روان
شعر:حضرت #رضی الدین آرتیمانی
الــــــهــــی بــــــه جــــــان خراباتـیان
کـــــزیـن تهمت هستی ام وارهان
بـــــه خـمــخـانـه ی وحــدتم راه ده
دل زنــــــــده و جــــــان آگــــاه ده
خـــــدا را ز مـــــــــیــــخــانه گر آگهی
بـــــه مــــخـــمور بیچاره بنما رهی
کـــــه از کــــثــــرت خــلـق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
بـــیا سا قیا مــــی بـــه گـــردش درآر
کـــــه دل گــــیـرم از گردش روزگار
می ای ده که چون ریزی اش در سبو
بــــــرآرد ســــبــــو از دل آواز هـــو
بـــــه مـــــیــــخـانه آی و صفا را ببین
مـــــبــــیــن خویش را و خدا را ببین
مــــی ای کــــــو مـــــرا وارهاند ز من
از ایــــن و از آن و ز مـــــــا و ز مــن
از آن مـی که چون شیشه بر لب زند
لـــــب شــــیـــشـه تبخاله از تب زند
تـــــو در حـــلقـــۀ مـی پرستان درآی
کــــه چـیزی نبینی به غیر از خدای
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند
به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل
به انده دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
کز آن خوبرو،چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام و سحر را فتوح
که خاکم گِل از آ ب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستی ام وا رهان
به میخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا می به گردش در آر
که دلگیرم از گردش روزگار
مِی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آ ن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آ ن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آ ن می که گر شب ببیند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عیان
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر عکسش افتد به آب
بر آن آب تبخاله افتد حباب
از آن می که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در خم چو گیرد قرار
برآرد خم آتش ز دل همچو نار
می صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خیر اندر او جمله شر
می معنی افروز و صورت گداز
می گشته معجون راز و نیاز
از آن آب،کاتش به جان افکند
اگر پیر باشد جوان افکند
می را کز و جسم جانی کند
به باده ،زمین آسمانی کند
می از منیّ و توئی گشته پاک
شود جان،چکد قطره ای گر به خاک
به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بیمار ما درگذشت
چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی
دماغم ز میخانه بوئی شنید
حذر کن که دیوانه هوئی شنید
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی
پریشان دماغیم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
مئی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
تو در حلقة می پرستان درآ
که چیزی نبینی بغیر از خدا
کنی خاک میخانه گر توتیا
ببینی خدا را به چشم خدا
به میخانه آ و صفا را ببین
ببین خویش را و خدا را ببین
بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق
درونها مصفّی کنیم از نفاق
چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم
بگیریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران به هم
مغنّی! سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرده جوشی برآر
که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم
بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو ، تو و من همه گم کنیم
سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموش شان هر چه هست
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی
چه افسرده ای رنگ رندان بگیر
چرا مرده ای آب حیوان بگیر
از این دین به دنیا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش
چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای
مکن قصّه زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
حدیث فقیهان برِ ما مکن
زقطره سخن پیش دریا مکن
که نور یقین از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق
که گفته که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حقّ را ببین
تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای
صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار
نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده ای ما در آب
ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذّت اشک و آه
همه مستی و شور و حالیم ما
ز تو چون همه قیل و قالیم ما
دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن
به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخانه آ و طهارت ببین
به میخانه آ و حضوری بکن
سیه کاسه ای کسب نوری بکن
چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی
چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پیر نوشد جوان افکند
#رضی الدین آرتیمانی
به عقل آفرینان دیوانه ات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند
به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل
به انده دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
کز آن خوبرو،چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام و سحر را فتوح
که خاکم گِل از آ ب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستی ام وا رهان
به میخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا می به گردش در آر
که دلگیرم از گردش روزگار
مِی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آ ن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آ ن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آ ن می که گر شب ببیند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عیان
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر عکسش افتد به آب
بر آن آب تبخاله افتد حباب
از آن می که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در خم چو گیرد قرار
برآرد خم آتش ز دل همچو نار
می صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خیر اندر او جمله شر
می معنی افروز و صورت گداز
می گشته معجون راز و نیاز
از آن آب،کاتش به جان افکند
اگر پیر باشد جوان افکند
می را کز و جسم جانی کند
به باده ،زمین آسمانی کند
می از منیّ و توئی گشته پاک
شود جان،چکد قطره ای گر به خاک
به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بیمار ما درگذشت
چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی
دماغم ز میخانه بوئی شنید
حذر کن که دیوانه هوئی شنید
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی
پریشان دماغیم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
مئی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
تو در حلقة می پرستان درآ
که چیزی نبینی بغیر از خدا
کنی خاک میخانه گر توتیا
ببینی خدا را به چشم خدا
به میخانه آ و صفا را ببین
ببین خویش را و خدا را ببین
بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق
درونها مصفّی کنیم از نفاق
چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم
بگیریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران به هم
مغنّی! سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرده جوشی برآر
که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم
بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو ، تو و من همه گم کنیم
سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموش شان هر چه هست
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی
چه افسرده ای رنگ رندان بگیر
چرا مرده ای آب حیوان بگیر
از این دین به دنیا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش
چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای
مکن قصّه زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
حدیث فقیهان برِ ما مکن
زقطره سخن پیش دریا مکن
که نور یقین از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق
که گفته که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حقّ را ببین
تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای
صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار
نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده ای ما در آب
ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذّت اشک و آه
همه مستی و شور و حالیم ما
ز تو چون همه قیل و قالیم ما
دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن
به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخانه آ و طهارت ببین
به میخانه آ و حضوری بکن
سیه کاسه ای کسب نوری بکن
چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی
چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پیر نوشد جوان افکند
#رضی الدین آرتیمانی
دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
#رضی_الدین_آرتیمانی
- رباعی شماره ۴۳
خود را ز حضور دور انداخته بود
عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود
#رضی_الدین_آرتیمانی
- رباعی شماره ۴۳