داستانهای مقالات شمس
خوارزمشاه را گفتند که خَلق فریاد میکنند از قحط که نان گران است. گفت چون است؟ گفتند که یک مَن نان به جوی بود به دو دانگ آمد. گفت هِی، دو دانگ زَر خود چه باشد؟ گفتند دو دانگ چندین پول باشد. گفت تُف تُف، این چه خسیسی است! شرمتان نیست؟
پیش او ارزان بود. پیش او آنگاه گران بودی که گفتندی که یک شکم سیری به همۀ ملک تو میدهند. آنگاه بترسیدی. بگفتی یکبار شکم سیر کنم دیگر چندین مُلک از کجا آرم؟ عمری بایست تا این به دست آمد.
#شمس_تبریزی
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
خوارزمشاه را گفتند که خَلق فریاد میکنند از قحط که نان گران است. گفت چون است؟ گفتند که یک مَن نان به جوی بود به دو دانگ آمد. گفت هِی، دو دانگ زَر خود چه باشد؟ گفتند دو دانگ چندین پول باشد. گفت تُف تُف، این چه خسیسی است! شرمتان نیست؟
پیش او ارزان بود. پیش او آنگاه گران بودی که گفتندی که یک شکم سیری به همۀ ملک تو میدهند. آنگاه بترسیدی. بگفتی یکبار شکم سیر کنم دیگر چندین مُلک از کجا آرم؟ عمری بایست تا این به دست آمد.
#شمس_تبریزی
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستانهای مقالات شمس
گفت در راه حرامیاناند و آنجا فرنگ است بر تو میترسم که بروی. پس مرا چگونه میشناسی؟ میرفتم در آن بیشه که شیران نمییارند رفتن. باد میزند بر درختان و بانگی درمیافتد. یکی جوان زفت میآید میگوید مَرا والک. من هیچ به او التفات نکردم و نظر نکردم. چند بار بانگ زد تا هیبت بر من اندازد و با او ناچخی که اگر بزند سنگ را فروبُرّد. بعد از آن بارِ دیگر که گفت والک به سَر بازگشتم به سوی او. هنوز دست به هیچ سلاحی نکردم که به کون فروافتاد. به دست اشارت میکرد که مرا با تو هیچ کار نیست برو.
#شمس_تبریزی
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
گفت در راه حرامیاناند و آنجا فرنگ است بر تو میترسم که بروی. پس مرا چگونه میشناسی؟ میرفتم در آن بیشه که شیران نمییارند رفتن. باد میزند بر درختان و بانگی درمیافتد. یکی جوان زفت میآید میگوید مَرا والک. من هیچ به او التفات نکردم و نظر نکردم. چند بار بانگ زد تا هیبت بر من اندازد و با او ناچخی که اگر بزند سنگ را فروبُرّد. بعد از آن بارِ دیگر که گفت والک به سَر بازگشتم به سوی او. هنوز دست به هیچ سلاحی نکردم که به کون فروافتاد. به دست اشارت میکرد که مرا با تو هیچ کار نیست برو.
#شمس_تبریزی
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
داستانهای مقالات شمس
چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقانْ آینۀ خود ساختهاند. خرجِ بسیار کردند و حیلۀ بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها برافروخته، در او نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن، در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت لیلی تویی؟ گفت بلی لیلی منم، امّا مجنون تو نیستی. آن چشم که در سَر مجنون است در سَر تو نیست.
#شمس_تبریزی
#حکایات_مقالات_شمس
چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقانْ آینۀ خود ساختهاند. خرجِ بسیار کردند و حیلۀ بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها برافروخته، در او نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن، در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت لیلی تویی؟ گفت بلی لیلی منم، امّا مجنون تو نیستی. آن چشم که در سَر مجنون است در سَر تو نیست.
#شمس_تبریزی
#حکایات_مقالات_شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستانهای مقالات شمس
چنانکه آن ده صوفی که یکی از ایشان بر ترسابچهای عشق آورد، گِرد او میگشت در کلیسا و غیره. دریافت ترسابچه. گفت: تو چه میگردی گرد من؟ حالِ خود بازگفت. ترسابچه گفت: ما را نفرت آید که از دور ببینیم غیر اهل ملت خویش، چون طمع داری که تو را نزدیک کنم؟ چاره ندید، زود رفت و یاران را وداع کرد. گفتند: خیر است. قصه بازگفت و گفت: اینک میروم تا زنّار بخرم. گفتند که ما نیز موافقت میکنیم، ده زنّار بخریم بر میان بندیم، آخر نَفْسِ واحدهای در اَبدان متفرقه. چون ترسابچه ایشان را بدید، پرسید. قصه بازگفتند که میان ما یگانگی است. آتشی در دل ترسابچه افتاد که زنار خود را بشکست. گفت: من بندۀ چنین قوم که با همدیگر این وفا دارند, که این وفا در اهل هیچ ملتی ندیدم. پدر و خویشان ترسابچه جمع آمدند و او را ملامت آغاز کردند که به فسون صوفیان دین خود را ویران میکنی؟ گفت: اگر آنچه من میبینم شما ببینید، صد چندان عاشق ایشان شوید.
ترسابچه: فرزند یک مسیحی (در اینجا دختر یک مسیحی)
#شمس_تبریزی
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
چنانکه آن ده صوفی که یکی از ایشان بر ترسابچهای عشق آورد، گِرد او میگشت در کلیسا و غیره. دریافت ترسابچه. گفت: تو چه میگردی گرد من؟ حالِ خود بازگفت. ترسابچه گفت: ما را نفرت آید که از دور ببینیم غیر اهل ملت خویش، چون طمع داری که تو را نزدیک کنم؟ چاره ندید، زود رفت و یاران را وداع کرد. گفتند: خیر است. قصه بازگفت و گفت: اینک میروم تا زنّار بخرم. گفتند که ما نیز موافقت میکنیم، ده زنّار بخریم بر میان بندیم، آخر نَفْسِ واحدهای در اَبدان متفرقه. چون ترسابچه ایشان را بدید، پرسید. قصه بازگفتند که میان ما یگانگی است. آتشی در دل ترسابچه افتاد که زنار خود را بشکست. گفت: من بندۀ چنین قوم که با همدیگر این وفا دارند, که این وفا در اهل هیچ ملتی ندیدم. پدر و خویشان ترسابچه جمع آمدند و او را ملامت آغاز کردند که به فسون صوفیان دین خود را ویران میکنی؟ گفت: اگر آنچه من میبینم شما ببینید، صد چندان عاشق ایشان شوید.
ترسابچه: فرزند یک مسیحی (در اینجا دختر یک مسیحی)
#شمس_تبریزی
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستانهای مقالات شمس
گفت: چونی با دو زن؟ گفت که میان هردو میخسبم. گفت: که نیکو، تو میان هردو خسبی؟ گفت: نه، آن به دروازهای و این به دروازهای، من از جنگ ایشان به مسجد میخسبم. گفت: گوشت یکدیگر را بریدند از غصّه. شبْ خود را میفروخت به سه لکیس، باز روز خشم میگرفت که اوّل بَرِ او میروی آنگه بَرِ من میآیی؟ او را بهتر چیزی میخری؟
چون یکی نغز باشد و خُرد باشد و خوشطبع باشد و مستور، دو را چه کنند؟ تا بر او گریند؟
#شمس_تبریزی
مقالات شمس تبریزی
تصحیح اشرفی و جمالپور، ص: 87
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس
گفت: چونی با دو زن؟ گفت که میان هردو میخسبم. گفت: که نیکو، تو میان هردو خسبی؟ گفت: نه، آن به دروازهای و این به دروازهای، من از جنگ ایشان به مسجد میخسبم. گفت: گوشت یکدیگر را بریدند از غصّه. شبْ خود را میفروخت به سه لکیس، باز روز خشم میگرفت که اوّل بَرِ او میروی آنگه بَرِ من میآیی؟ او را بهتر چیزی میخری؟
چون یکی نغز باشد و خُرد باشد و خوشطبع باشد و مستور، دو را چه کنند؟ تا بر او گریند؟
#شمس_تبریزی
مقالات شمس تبریزی
تصحیح اشرفی و جمالپور، ص: 87
#دکلمه_مقالات_شمس
#حکایات_مقالات_شمس