معرفی عارفان
1.05K subscribers
32.4K photos
11.6K videos
3.17K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
و گفت به سینۀ ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاینِ ما از طاعتِ مقبول و خدمتِ پسندیده پر است، اگر ما را می‌خواهی چیزی بیاور که ما را نبُوَد.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.

#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء_عطار
آن شب که او را وفات رسید،
ابوموسی غایب بود گفت:
به خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم و تعجّب کردم.
بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند.
چون جنازه او را برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند.البته نمی رسید.
بی صبر شدم. در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و می رفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود.شیخ را دیدم که گفت:

یا باموسی،اینک تعبیر خواب دوشین..
آن عرش که بر سر گرفته بودی،جنازه بایزید است.


#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بایزید ، احمد خضرویه را گفت:
تا کی ازین سیاحت و گِرد ِ عالم گشتن؟

احمد خضرویه گفت:
چون آب جایی بایستید متغیّر شود.

شیخ گفت: چرا دریا نباشی
تا هرگز متغیّر نگردد و آلایش نپذیرد؟



#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#نثر_عارفانه
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی

گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا جمع کردم، به زنجیر قناعت بستم، در منجنیق صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم.
.‏
پس سحرگاه به درِ خانه‌ی (مادر)رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت می‌ساخت و می‌گفت: «الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...».
بایزید چون این بشنید، بگریست. پس در بزد‌.
مادر گفت: «کیست؟».
‏گفت: «غریبِ تو».

#‏⁧تذکره_‌الاولیا⁩

 #ذکر_بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پس سحرگاه به درِ خانه‌ی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت می‌ساخت و می‌گفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»

بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد‌.
مادر گفت: «کیست؟»
‏گفت: «غریبِ تو»



#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفت: بعد از ریاضات « چهل سال »
شبی حجاب برداشتند.
زاری کردم که راهم دهید
خطاب آمدم که با کوزه‌ای که
تو داری و پوستینی تو را بار نیست.

#عطار
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی -رح-
و یکی از وی سوال کرد که:«عرش چیست؟»گفت:«منم».گفت:«کُرسی چیست؟»گفت:«منم».و گفت:«لوح و قلم چیست؟»گفت:«منم».
گفتند:«خدای را بندگانند بَدَلِ ابراهیم و موسی و عیسی_صلوات الله علیهم اجمعین؟».گفت:«آن همه منم».
گفتند:«می گویند که خدای را بندگانند بَدَل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل».گفت:«آن همه منم».
خاموش شد.
بایزید گفت:«بلی هر که در حق محو شد و به حقیقت هر چه هست رسید
همه حق است،اگر آن کس نَبُوَد،حق همه خود را بیند عجب نَبُوَد»والله اَعْلَمُ و اَحْکم.

#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#حکایتهای_عرفانی
#ذکر_بایزید_بسطامی

نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مساله بر من کشف گردان.
شیخ انکار در وی بدید، گفت:
به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بی خود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجابگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
شیخ گفت:
سبحان الله! تو کفش نگاه نمی‌توانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن!

#تذکرة_الاولیاء
#عطار_نیشابوری
پس سحرگاه به درِ خانه‌ی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت می‌ساخت و می‌گفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»

بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد‌.
مادر گفت: «کیست؟»
‏گفت: «غریبِ تو»



#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#حکایت

و یک روز شیخ می‌رفت؛
جوانی قدم بر قدم وی می‌نهاد و می‌گفت:
«قدم بر قدم شیخ چنین نهند». و پوستینی در بر شیخ بود و گفت:
«یا شیخ! پاره‌ای از این پوستین به من ده، تا برکات تو به من رسد».
شیخ گفت: «اگر پوست بایزید در خود کشی، سودی ندارد تا عمل بایزید نکنی».


#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
پس سحرگاه به درِ خانه‌ی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت می‌ساخت و می‌گفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»

بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد‌.
مادر گفت: «کیست؟»
‏گفت: «غریبِ تو»



#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
پس سحرگاه به درِ خانه‌ی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت می‌ساخت و می‌گفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»

بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد‌.
مادر گفت: «کیست؟»
‏گفت: «غریبِ تو»



#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
یکى گفت به او چرا شب نماز نمى کنى؟           گفت مرا فراغت نماز نیست،  
      من گرد ملکوت مى گردم
              هرجا افتاده اى است
                      دست او را مى گیرم

#عطار_نیشابوری
#تذكرة_الاولياء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#سلطان_العارفین