معرفی عارفان
1.2K subscribers
33.5K photos
12.1K videos
3.2K files
2.74K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#‌حکایت_کوتاه
انسان با اصل و ریشه

رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطع‌شده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.

بعد از این‌که مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.

رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بی‌ریشه را جابجا و واژگون کند.

همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه می‌ارزد به صد انسان بی‌ریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بی‌ریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت می‌کند.
#‌حکایت_کوتاه
انسان با اصل و ریشه

رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطع‌شده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.

بعد از این‌که مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.

رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بی‌ریشه را جابجا و واژگون کند.

همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه می‌ارزد به صد انسان بی‌ریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بی‌ریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت می‌کند.
#حکایت

پیرمردی بر خر خویش سوار بود و با حرکت خر،
خویش را به سختی می‌جنباند چنان که
برای رسیدن شتاب دارد. در راه به
ظریفی برخورد و او را پرسید:
ای فلان! تا فلان روستا چه قدر راه است؟
گفت: سه فرسنگ.
گفت: به چه مدت آنجا رسم ؟
گفت: تو پس از یک ساعت و خرت پس از دو روز.


#کشکول
#شیخ_بهائی
#حکایت

دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند.
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد.
ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ می‌دهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد !!!
«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!
شیر دوم پاسخ می‌دهد: «اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند.

#گزیده ای از کتاب: توسعه یا چپاول
#اثر_پیتر_اوانز
#حکایت

پیرمردی بر خر خویش سوار بود و با حرکت خر،
خویش را به سختی می‌جنباند چنان که
برای رسیدن شتاب دارد. در راه به
ظریفی برخورد و او را پرسید:
ای فلان! تا فلان روستا چه قدر راه است؟
گفت: سه فرسنگ.
گفت: به چه مدت آنجا رسم ؟
گفت: تو پس از یک ساعت و خرت پس از دو روز.


#کشکول
#شیخ_بهائی
#حکایت

پیرمردی بر خر خویش سوار بود و با حرکت خر،
خویش را به سختی می‌جنباند چنان که
برای رسیدن شتاب دارد. در راه به
ظریفی برخورد و او را پرسید:
ای فلان! تا فلان روستا چه قدر راه است؟
گفت: سه فرسنگ.
گفت: به چه مدت آنجا رسم ؟
گفت: تو پس از یک ساعت و خرت پس از دو روز.


#کشکول
#شیخ_بهائی
#حکایت

و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی‌کند. چه کنیم؟

گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند می‌جنبانی بیدار نمی‌گردد.

#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت

روزی مردی داخل چاله ای افتاد
و بسیار دردش آمد …
یک پدر روحانی او را دید و گفت :
حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!

آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.

#جرجـبرناردشاو
#حکایت


ﺯﻥ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍﺩﯾﻮﯾﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩ.

ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﺍﯾﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍﺩﯾﻮﯾﯽ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ
ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ.

ﺁﺩﺭﺱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﺍﺵ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﻮﺍﺩ
ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﺨﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﺑﺒﺮﺩ. ﺿﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ
ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ، ﺑﮕﻮ ﮐﺎﺭ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﺸﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻥ ﺭﺳﯿﺪ، ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ
ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ؟
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻧﻪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻣﺮ ﮐﻨﺪ، ﺣﺘﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
....
#حکایت

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.
پرسید: چه می‌کنی؟
گفت: خانه می‌سازم…
پرسید: این خانه را می‌فروشی؟
گفت: می‌فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.
گفت: این خانه را می‌فروشی؟
دیوانه گفت: می‌فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند...