معرفی عارفان
1.05K subscribers
32.4K photos
11.6K videos
3.17K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
از او پرسیدند: عشق چیست؟
گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.
آن روزش بکُشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند؛
یعنی عشق اینست.

تذکرة الاولیا

#منصور_حلاج
معرفی عارفان
الهی نامه عطار نیشابوری.pdf
#منصور_حلاج خود به این مسأله اشاره کرده
و اسارت نفس و نفی انانیت را مورد تأکید قرار داده است.
از #ابن_باکویه نقل شده که #حمد پسر #حلاج در شب آخر عمر پدرش به او
گفت:
ای پدر مرا نصیحت کن.
#حلاج به او گفت:
فرزندم نفس خود را اسیر کن از بیم آنکه مبادا او تو را اسیر خود کند.
#حمد گفت: پدر آیا تنها یک چیز به من
میگویی؟
#حلاج گفت: وقتی عالم در کار بردگی است، تو در کار آن باش که کمترین ذره‌اش در حسن و جمال و عظمت، از کار دو عالم برتر است!
#حمد گفت: پدر آن چیست؟
#حلاج گفت: آن معرفت است.

همان‌سان که در این عبارت مشاهده می‌شود مهم‌ترین پند و اندرز حلاج در آخرین شب عمر خود به فرزندش چیزی جز اسیر کردن نفس و نفی انانیت نیست.
نکته قابل ملاحظه‌ای که در نصیحت او به فرزندش مشاهده می‌شود این است که یک
ذره معرفت را در زیبایی و عظمت از دو عالم و آنچه در آنهاست برتر و بالاتر شمرده است.
موارد دیگری نیز در سخنان #حلاج می‌توان پیدا کرد که او روی مسأله معرفت تکیه کرده و برای آن ارزش فراوان قائل شده است.

#دینانی
عشق است آتشي که بيکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت

گفتي ز عقل در مگذر راه دين سپر
کو عقل و دين که عشق هم اين و همان بسوخت

اي فتنه زمانه و اي فتنه زمين
جانم مسوز ورنه زمين و زمان بسوخت

من خود شناسمت که ز انوار عارضت
يک شعله برفروخت يقين و گمان بسوخت

گفتي نوازمت چو بسازي بسوز عشق
والله در اين اميد توان جاودان بسوخت

عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت

جان حسين از غم عشقت بسوخت ليک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت


#منصور_حلاج
بیا وز عشق مویی را ز من بشنو به گوش جان
حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایت ها

منم مجنون آن لیلی که صد لیلاست مجنونش
بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیت ها


#منصور_حلاج
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بی‌گمان منصور بر داری بود

#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمال‌الدین_خوارزمی ‌است
#منصور_حلاج گفت:
نام خدا یعنی :
گدازنده تن ، رباینده دل ، غارت کننده جان
اما این معاملت
نه با هر خسی و دون همتی رود
که این جز با جوان مردان طریقت
و راضیان حضرت نرود
و جز حال ایشان نبود که اندوه عشق ،
به جان و دل خریدارند و
هر چه دارند فدای درد و غم خویش کنند
و به زبان حال گویند :
اکنون باری به عشق دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم!

#كشف الاسرار
سخت در شگفتم
از اینکه چگونه تکه ای از وجودم، همه وجود مرا به دوش می‌کشد...


#منصور_حلاج
#منصور_حلاج
خداوندا ... !
کدام نقطه‌‌ی زمین، از تو خالیست
که خلق،
تو را در آسمان می‌جویند ؟
کدام نقطه‌‌ی زمین، از تو خالی‌ست
که خلق، تو را در آسمان می‌جوید؟

#منصور_حلاج
من یگانگی خداوند را به بازی نمی گیرم ٬ هر چند چنان که باید آن را باور ندارم
چگونه می توان آن را به بازی نگرفت و چگونه می توان آن را باور داشت.
به راستی من خود نمایندهٔ راستین یگانگی خداوندم.
چون شیفته ای برنا فرا می رسد
و از یگانگی خود با دوست سرمست است
در این هنگام باید دربارهٔ دلستان خود گواهی دهد و نماز و نیایش برای چنین شیفتگانی نشانهٔ بی دینی است.
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ نه برای پاداش
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ برای شکنجه و کیفر.
آن چه را بایست می دانستم دریافتم
جز آن چه مرا در گیر شکنجه و درد شادی و سرشاری می بخشاید.
به او نزدیک می شوم ولی هراس و بیم مرا دور می راند
و شوری که در درون من برپاست مرا به لرزه می آورد.
دیگر برای من دوری از تو در کار نیست
از هنگامی که دریافتم نزدیکی و دوری از تو یکسان است ٬ دور ماندن چنان است که با توأم.
شیفتگی و شیدایی به تو مرا از تو دور نمی کند
نیایش می کنم از ژرفای دل ٬ زیرا بنده ای که تو را باور دارد برابر کسی جز تو سر فرود نمی آورد.
راز همهٔ رازها در خود پنهان می شود
نشانه های دریافتنی او آن سوی کرانه زیر پوسته ای از روشنایی به چشم می خورد
ولی چگونه نهانی را از برون شناسایی می توان کرد
زیرا آن چه نهان است رازی است به سرشت دارندهٔ راز.
مردمان در جست و و جو در شامی تیره شناورند و جز نشانه های خرد در نمی یابند
بر بال پندار خود را بالا نمی کشند و از آسمانها می پرسند او کجاست
او خود در میان آنهاست و دمی از آنها جدا نیست
آدمی دمی از او دور نمی گردد
زیرا او نیز دمی از آنان دوری نمی جوید.
هان با دوستان بگو که به سوی دریای بیکران رفتم و کشتی من در هم شکست.
در دین چلیپاست که خواهم مرد
مرا به بطحا و مدینه نیازی نیست
مرا دلی است با چشمانی که به سوی تو می نگرند و یکسره خود را به تو می سپارند.
تو دل و جان و یاد و سرشت منی
تو مایهٔ زندگانی و پیوند من با زندگانی.
تن من از آن توست که گنجینهٔ اندیشه های نهانی من پیرامون تو است.
بی تو نمی توانم بیاندیشم
زبانم جز دربارهٔ شیفتگی تو سخن نمی گوید
به هر سوی بنگرم تو را می بینم
تو در پیش روی و بالا و پایینی
در راستی و در چپی
تویی که جایگاه ایستا نداری
و تویی که جایگاه هر کس را بدو می نمایی
تویی که همه جایی و نیستی را در تو راه نیست.
دربارهٔ دین ها اندیشیده ام
کوشیدم که آن ها را دریابم
دانستم که تنها یک ریشه در کار است
که از آن تنه ها و شاخه های بسیار روییده
از این روی با کس مگوی که این دین را بپذیر
زیرا که پذیرش یک دین او را از آن ریشه دور می گرداند.
به راستی که تنها آن ریشه است که باید خواسته شود
و آن ریشه خود همگی مفاهیم را باز می تاباند و روشن می گرداند
آن آدمی است که می تواند خود به خود آن ریشه را باز شناسد.
رخسار تو بر دیدگانم و یاد تو بر زبانم و جای تو بر دلم
پس کجا نهفته ای.
در دل تو نام هایی نهفته که روشنایی و تاریکی را بدان راه نیست
روشنی رخسار تو رازی است که چون در می یابم ٬ گواهی می دهم بر دهش تو ٬ بر نیکی تو ٬ بر درخشندگی تو
ای یار من گوش فرا بده به داستان من
که لوح و قلم را توان دانستن آن نیست....


#منصور_حلاج
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدای خود را با چشم قلب دیدم .
گفتم : کیستی؟ گفت : " تو " .
#منصور_حلاج
کِشان کِشان
به بهشتم بَرَند و من نروم
که دل نمی کشد
ای دوست
جز بسوی توام...

#منصور_حلاج
منصور حلاج مدت یکسال در مسجد مکه زیر آفتاب سوزان و باران، بدون تکلم با احدی نشست و فقط در موقع طهارت بیرون می‌رفت و بر می‌گشت و خوراک او را که لقمه‌ نانی و کوزه آبی بود مریدانش می‌آوردند. منصور حلاج معتقد بود که در اثر ریاضت و تربیت نفس انسان به جایی می‌رسد که تبدیل به سازنده جهان می‌شود و  فقط خدا را می‌بیند.

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند    بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت  


#منصور_حلاج
لیلی لیلی
مجید وحید
#مجیدوحید

#لیلی لیلی ...

پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...


#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان  پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .

پس در راه که می‌رفت می‌خرامید ، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم .
چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .

پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع . 

هر کس سنگی می‌انداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین
منصور  آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند ؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت .

پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد ، گفتند : خنده چیست؟

گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .

پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .

گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .


#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری

بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد


گفتن بسم الله از طرف تو به منزله ی "کن" یا همان باش از سوی خداوند است؛

چون ایمان آوری بهتر است که بگویی بسم الله تا تحقق همه ی اشیا با بسم الله تو باشد چنانکه با کلمه کن اشیا و موجودات تحقق یابند...

#حضرت #منصور حلاج
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بی‌گمان منصور بر داری بود

#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمال‌الدین_خوارزمی ‌است
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بی‌گمان منصور بر داری بود

#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمال‌الدین_خوارزمی ‌است
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان  پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .

پس در راه که می‌رفت می‌خرامید ، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم .
چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .

پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع . 

هر کس سنگی می‌انداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور  آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند ؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت .

پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد ، گفتند : خنده چیست؟

گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .

پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .

گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .

#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری

بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد