هر قدر فقر درونی شدیدتر باشد
نمایشات بیرونی هم بیشتر است ...
#چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی .
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!وچشمی که....
"بخشش "فقط بخشیدن پول نیست..
فقر واقعی فقر روحی است...
#دکتر الهی قمشه ای
نمایشات بیرونی هم بیشتر است ...
#چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی .
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!وچشمی که....
"بخشش "فقط بخشیدن پول نیست..
فقر واقعی فقر روحی است...
#دکتر الهی قمشه ای
* #کتاب_خوب_بخوانیم 📚 *
انسانها بیش از هر چیز دیگر، از اندیشیدن وحشت دارند، بیش از فقر، حتی بیش از مرگ.
«اندیشه» انقلاب میکند، از تخت به زیر میکشد و نابود میسازد. امتیازات دروغین، سنن و عرف جوامع، و عادات راحت طلبانهٔ انسانها را، بدون ذرهای رحم، از دم تیغ میگذراند. هیچ قانونی را به رسمیت نمیشناسد؛ آنارشیست است. مراجع قانونی را به پشیزی نمیانگارد و بر خرد کهن نیز وقعی نمینهد.
اندیشه به سادگی در گودال جهنم مینگرد و هراسی او را فرا نمیگیرد.
بشر، لکه کوچکی مغروق در ژرفای بی پایانی از سکوت است؛ اندیشه این را میبیند و با این حال، غرورمندانه خود را به نمایش میگذارد، گویی ارباب کائنات است. «اندیشه» چالاک، آزاد و عظیم است، یگانه روشنایی این جهان و بزرگترین مایه فخر بشر.
#چرا_بشر_می_جنگد
#برتراند_راسل
انسانها بیش از هر چیز دیگر، از اندیشیدن وحشت دارند، بیش از فقر، حتی بیش از مرگ.
«اندیشه» انقلاب میکند، از تخت به زیر میکشد و نابود میسازد. امتیازات دروغین، سنن و عرف جوامع، و عادات راحت طلبانهٔ انسانها را، بدون ذرهای رحم، از دم تیغ میگذراند. هیچ قانونی را به رسمیت نمیشناسد؛ آنارشیست است. مراجع قانونی را به پشیزی نمیانگارد و بر خرد کهن نیز وقعی نمینهد.
اندیشه به سادگی در گودال جهنم مینگرد و هراسی او را فرا نمیگیرد.
بشر، لکه کوچکی مغروق در ژرفای بی پایانی از سکوت است؛ اندیشه این را میبیند و با این حال، غرورمندانه خود را به نمایش میگذارد، گویی ارباب کائنات است. «اندیشه» چالاک، آزاد و عظیم است، یگانه روشنایی این جهان و بزرگترین مایه فخر بشر.
#چرا_بشر_می_جنگد
#برتراند_راسل
#چرا؟
چرا شیر سلطان جنگل است؟
ﺷﯿﺮ ﺗﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺷڪﺎﺭ ﻧﻤﯿڪﻨﺪ
(ﺩﺭﻧﺪﻩ ﺧﻮ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺷڪﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿڪﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ
(ﻃﻤﺎﻉ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﯿﺪ ﺍﻧﺘﺤﺎﺏ ﻣﯿڪﻨﺪ
(ﺿﻌﯿﻒ ڪﺶ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭ
ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺤﺎﺏ ﻧﻤﯿڪﻨﺪ
(ﺭﺣﻢ ﻭﺷﻔقت ﺩﺍﺭﺩ)
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷڪﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻐﺬﯾﻪ ڪﻨﻨﺪ
(ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ)
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺳﺎﯾﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭد
(ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺳﻔﺮﻩ ﮔﺬﺍﺭ ﺍﺳﺖ)
#التماس_تفکر
چرا شیر سلطان جنگل است؟
ﺷﯿﺮ ﺗﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺷڪﺎﺭ ﻧﻤﯿڪﻨﺪ
(ﺩﺭﻧﺪﻩ ﺧﻮ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺷڪﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿڪﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ
(ﻃﻤﺎﻉ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﯿﺪ ﺍﻧﺘﺤﺎﺏ ﻣﯿڪﻨﺪ
(ﺿﻌﯿﻒ ڪﺶ ﻧﯿﺴﺖ)
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭ
ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺤﺎﺏ ﻧﻤﯿڪﻨﺪ
(ﺭﺣﻢ ﻭﺷﻔقت ﺩﺍﺭﺩ)
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷڪﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻐﺬﯾﻪ ڪﻨﻨﺪ
(ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ)
ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺳﺎﯾﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭد
(ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺳﻔﺮﻩ ﮔﺬﺍﺭ ﺍﺳﺖ)
#التماس_تفکر
#ویگن
#چرا_نمی_رقصی
#چرا_نمی_رقصی
چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه
امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ
بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#چرا_از_مرگ_میترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه
امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ
بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#چرا_از_مرگ_میترسید
سلام
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی