معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
هر جوابی کآن زِ گـوش آید به دل
چشم گفت: از من شِنو، آن را بِهِل!

گوش دلّاله است و چشم اهلِ وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحابِ قال

در شنودِ گوش تبدیلِ صفات
در عـیانِ دیـدها تبـدیلِ ذات

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم

پرسش از حقیقت و انسان و عالم است
و مدعیان پاسخ بسیار!
هر مکتبی به گمانی ادعای رسیدن به جواب دارد.

علمِ اخلاق انسان را به تواضع و مدارا رهنمون می دارد ولی ریشهٔ کِبر و غرور را نمی سوزاند و شریعت، انسان را به عبادت می خواند ولی به عبودیت نمی رساند و فلسفه از وجود و وحدت سخن می گوید ولی انسان را اهل جود و تجرّد نمی کند.

همه علومی که از راه گوش و سماع دریافت می شوند، حکمت و فلسفه، شرایع و مسلک های دینی، علم اخلاق، ادب و کلام، هریک مدّعی جواب به این پرسش و وصول به حقیقت انسان اند و غوغا و انبوهی از حرف و سخن و نظر کتب و رسانه ها و کتابخانه ها را پر کرده است!
هر یک از این علوم و آموزه ها آدمی را تا جایی جلو می برند ولی تنها در مکتب عرفان است که راه سلوک و وصول تحت تربیت ولیّ الهی میسور می گردد.

از نظر جناب #مولانا حقیقت و پاسخ نزد اهلِ شهود و دید قلبی است و علم به حقیقت نزد آنان است چون خود حق و مظهر حق شده اند و از نقل و واسطه درآمده و به مقام وصل رسیده اند.
مرد عارف که تبدّل ذات یافته و از خودیّت درآمده، صاحب حال و مستغرق در دریای حق است و مابقی مدّعیان اصحاب قال و حرف و نقل و سخن اند بی آنکه به اصل ماجرا پی برده باشند.

انسان باید گوش به اهلِ شهود و حقیقت بسپارد تا باورهایش را از سرچشمه دریافت کند و به فهم خالص و صحیح برسد وگرنه در میان سخنان دیگر مکاتب سرگرم می شود و دست آخر در کلافِ سر در گم مدعیات نظری و تخیلات وهمی دل را مشوب به آلودگی ها و کدورت خواهد نمود و بقول حضرت #مولانا در شنودن و پایِ درس و مکتب اینها ذات عوض نمی شود و نفسِ انسان از حالت نفسانی و مُلکی اش خارج نمی شود بلکه تنها عوارض و رفتارها و صفاتی از او تغییر می کند ولی نفس سرجای خود هست و همان ذات و خویِ نفسانی پابرجاست.
در مرتبه نازلی از یقین می توان از علم و حکمت و اخلاق بهره گرفت ولی نباید در آن توقف نمود بلکه برای وصول به حقیقت ضروری است که سالک تحت تربیت عارفِ کامل از خودیّت درآید و از نفس به حق عبور کند و از علم الیقین به عین الیقین رسد.

زآتش اَر علمت یقین شد از سَخُن
پختگی جو، در یقین منزل مکُن

تا نسوزی نیست آن عَینُ الیقین
این یقین خواهی، در آتش در نشین

_______________
*بِهِل:واگذار،رها کن؛ دلّاله: واسطه
من ندیدم در جهانِ جست و جو
هیچ اهلیّـــت به از خـــویِ نکـــو

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم_ص_۲۱۳




جهانِ جست و جوی مرد عارف دل های مردمان است، آنان در دل ها می نگرند تا اهلی بیابند و بذر معرفت در آن بکارند.
و آن دلی آماده و پذیرای معرفت است که نرم و لطیف و نورانی و خالی از حسد و کینه و آز و طمع است و چنین دلی صاحبِ خُلقِ حَسَن است که نزد عرفا حُسن خُلق مایه اصلی عرفان است.
خاصیت آینگی :

آينه جان نيست الا روی يار
روی آن ياری كه باشد زان ديار
گفتم ای دل آينه كلی بجو
رو به دريا نه، كار برنايد به جو
ديده تو چون دلم را ديده شد
اين دل ناديده غرق ديده شد
آينه كلی تو را ديدم ابد
ديدم اندر چشم تو من نقش خود

(#مثنوی، #دفتر_دوم)

می‌گوید : آینه‌ی جان، روی یار است.
یاری که نه از جنس جهان که از تبارِ جان است.
#مولانا می‌گوید دیده‌ی تو دیده‌ی دل من شد.
انگار با چشم تو و در چشم تو، دل خود را تماشا می‌کنم.
تو را آینه یافتم و نقش خود را در چشم تو دیدم.

مولانا می‌گوید نه تنها معشوق، آینه‌ی جان توست،
که جهان، سرتاسر آینه‌ای است برای تماشای نقش و رنگ خویشتنت:

«عالم همچون آينه است، نقش خود را در او می‌بينی»

(#فیه‌مافیه)

عارفان می‌گفتند در خدا، در قرآن، و در دیگران،
در پی شناسایی خود باشید. آنها را چون آینه بینگارید.

#عین‌القضات می‌ گوید :

شعر نیز چون آینه‌ است و هر کس در آن شاهد احوال خویش است:

«جوانمردا! این شعرها را چون آینه می‌دان؛
آخر دانی که آینه را نیست صورتی در خود.
اما هر که نگر کند، صورت خود تواند دیدن.
همچنین می‌دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست.
اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.»

(نامه‌های #عین‌القضات، جلد یک)

#مولانا می‌ گوید : «یار آیینه»‌ است
و برای اینکه به دیدار آینه بروید،
لازم است شما هم آینه باشید:
«هر که نه چون آینه گشتست ندید آینه را»

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
ذکرِ حـق کن بانـگِ غولان را بسـوز
چشمِ نرگس را از این کرکس بدوز

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم

با یاد حق در دل، دعوت دیوسیرتان را رد کن و چشم طمّاع نظاره گر نفس را از این کرکسِ مردارخوار بردار!
تا که نفْریبــد شما را شــکـلِ من
نُقلِ من نوشید پیش از نَقلِ من

ای بَسا کس را که صورت راه زد
قصــدِ صــورت کرد و بر الله زد!

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم_ص_۲۲۷

باطـــلان را چـه رُبایـــد؟ باطـــلی!
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی!

زآنکـه هر جنسی رُباید جنسِ خود
گاو ســـویِ شیـــرِ نر، کی رُو نَهَد؟!

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم
#قانون_سنخیت
#معیت


حکیمی دید لکلک و زاغی در گودالی با هم می دوند تعجب کرد که میان این دو چه قرابت و سنخیتی است؟ از حیرت نزدیکتر شد و دید هر دو لنگ اند!

آن حکیمی گفت: دیدم در تگی
می دویدی زاغ با یک لکــلکی

در عجب ماندم بجُستم حال شان
تا چه قَــدرِ مشتــرک یابــم نشــان

چون شدم نزدیک من حیران و دَنگ
خود بدیــدم هر دُوان بــودند لنــگ!
همراهی و معیّت با دوستان و همراهان سنخیّت می خواهد و اگر سنخیت نباشد دوستی دوامی نخواهد داشت.
قانونِ سنخیت هم در ظاهر و هم در عالم معنا صادق است.
اگر اتفاقی دو نفر را دیدید که سنخیت ندارند و درکنار هم هستند بر اساس قدر مشترک و منافع زودگذری است که یا به دشمنی میان آن دو خواهد انجامید یا بزودی از هم جدا خواهند شد.
قانون سنخیّت و معیّت در حالتی کلی تر گویای مطلبی عمیق تر است و آن اینکه جان شیرانِ اهل حق در وحدت با هم یکی است گرچه فرسنگ ها از هم جدا باشند و جان های سگان و گرگانِ اهلِ کثرت در جدایی و افتراق است گرچه در ظاهر با هم باشند! دوستی های اهل کثرت فقط در دنیا و در عالم کثرت به شکلی ظاهری و موقّت و بر اساس منافعی کوتاه مدت ادامه می یابد در حالی که دوستی و رفاقت اهل حقیقت پس از دنیا هم ادامه می یابد و ابدی است.

*عاطل: بیکار، بیهوده؛ تگ: گودال؛ دنگ: گیج، مات؛

فکر تو نقش است و فکرِ اوست جان!
نقدِ تو قَلب است و نقدِ اوست کان!

او تویی! خود را بجو در اویِ او!
کو و کو گو! فاخته شو سویِ او!


#مثنوی
#مولانا
#دفتر_دوم_ص_۲۵۹


فکر و اندیشه خود را فانی در اندیشه کل کن که هر جزوی به کل خواهد پیوست.
و لحظه ای در این راه درنگ مکن و پیوسته او را بجو که واقعیت و مغز تـو هموست و این حس و خیال و فکر تو فقط پوستی است که بر آن مغز و اصل کشیده شده است.
________
*نقد: موجودی، زر و سیم؛ قلب: تقلبی؛ کان: اصل، سرچشمه؛ فاخته: نوعی از کبوتران طوقی است که آوازی نرم و حزن انگیز شبیه " کو کو " دارد.
دهان ما می تواند دهانه ی ورود ما به دوزخ باشد .
جهان نیز مانند برزخ است . این برزخ هم به بهشت (نور باقی) راه دارد و هم به دوزخ ، انتخاب با توست که به کدام سمت قدم برداری . در این برزخِ دنیا ، جوی شیر و خون کنار هم جاری است ، کافی است تو با بی احتیاطی یک قدم اشتباه برداری تا شیر و خون مخلوط شود !

ای دهان! تو خود دهانه دوزخی
و ای جهان! تو بر مثال برزخی
نور ِ باقی، پهلوی دنیای دون
شیر ِ صافی، پهلوی جوهای خون
چون در او گامی زنی بی احتیاط
شیر ِ تو خون می شود از اختلاط

#دفتر دوم مثنوی
حکمتِ قرآن چو ضالّهٔ مؤمن است
هر کسی در ضالّهٔ خود موقِن است

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


حقیقت و حکمت گمشده هر حقیقت جوی صادق و راستینی است و برای یافتن و دریافت آن نیازمند هیچ فلسفه و نظریه و فرضیه ای نیست!
آنکه در این راه مستقیم و استوار است گمشده اش را می شناسد و همین که از دور او را ببیند به یقین می داند که هموست.
حکمتِ قرآن چو ضالّهٔ مؤمن است
هر کسی در ضالّهٔ خود موقِن است

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


حقیقت و حکمت گمشده هر حقیقت جوی صادق و راستینی است و برای یافتن و دریافت آن نیازمند هیچ فلسفه و نظریه و فرضیه ای نیست!
آنکه در این راه مستقیم و استوار است گمشده اش را می شناسد و همین که از دور او را ببیند به یقین می داند که هموست.
ماهیانِ جان در این دریا پُرند
تو نمی‌بینی، که کوری ای نژند!

بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینی شان عیان!

ماهیان را گر نمی‌بینی به دید
گوشِ تو تسبیح شان آخر شنید

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


حفظ اوقات و مراقبت از ایام و احوال برای سالک یک ضرورت است.
انسان با توجه و مراقبت قلبی می تواند تغییر اوقات و ایام و احوال را با تغییر حال و قلب خود بطور غیر حسی و بوسیله حواس باطنی ادراک کند.
این تغییر حال و توجه و دریافت قلبی و باطنی از امور غیبی و امری واقعی است که جناب #مولانا از آن با زدن ماهیان دریای وجود به جان و روح سالک تعبیر می کند.
این ماهیان انواعِ موجودات روحانی اند که به امر الهی فعال هستند و صورت و امواج آنان با هیچ دستگاه و گیرندهٔ حسی دریافت نمی شود مگر با گیرنده باطنی و از صافیِ یک قلب پاک و مصفّا.
گرچه دیدن این ماهیان غیبی امر دشواری برای مبتدیان است ولی شنیدن و ادراک قلبی آنان به غیر از رؤیت امری ممکن و ضروری است تا از تسبیح و شناوری آنان در دریای وجود و اراده حق، حرکت و نشاطی در جان سالک الی الله پیدا گردد.
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان!
که چو روز و شب جَهانند از جِهان

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم




نشانه اهل دل دل نبستن و از خویش کاستن و سبک کردن بارهاست.
عاشقان پیوسته گریزان و چرخان و جهان از این خاکدان و دامگه اند بعکس اهل دنیا و ریاست که با سنگینی و ثقالت بر زمین چسبیده اند و کنده شدن از وابستگی ها و جایگاه و صندلی ها برایشان دشوار و محال و همچو مرگ است.
صبر کردن جانِ تسبیحات توست
صبر کن کآن است تسبیحِ دُرست

هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج
صبر کن! اَلصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم
#صبر



حقیقت و جان هر ذکر و تسبیح، صبر است.
صبر، مقدمهٔ وصول به فناست و تسبیح حقیقی همین صبر در عمل است و هیچ ذکر و تسبیحی به این درجه از اهمیت برای سلوک نیست.

تسبیح، یادآوری این معناست که هرچه هست اوست و ما همچو ماهیان در این دریای هستی و عشق الهی شناوریم و همهٔ این اسباب و عللِ ظاهری، وسایلی هستند مقهورِ اراده و مشیّت و قدرتِ حق، و سالک چون این معنا را دریافت و همه وقت در ذهن و ضمیر خود یادآور شد، آنگاه نتیجهٔ عملی و روح این تسبیح برای سالک، حلم و بردباری و صبر بر بلایا و هواهای نفسانی و سیر در فنا و تمرین نوعی فناست و لذا در عمل بر هر آنچه به او برسد صبور و خشنود است.
و در این حال نعمت و نقمت برایش مساوی است و در آرامش و سکون نفس، فرقی برایش نباشد.
صبر انسان را به آرزوی خود خواهد رساند و کلیدی است که باب بسته بسوی غیب و ملکوت را خواهد گشود.

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثَباتم دادند
بر مِحَک زن کار خود ای مردِ کار!
تا نسازی مسجدِ اهلِ ضِرار

بس در آن مسجدکُنان تَسخُر زدی
چون نظر کردی تو خود زیشان بُدی!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


دوگانهٔ عمل_نظر همواره در تاریخ تفکر و معرفت مسئله مهمی بوده و اینکه کدام بر دیگری مقدم است مورد بحث و مناقشه های درازدامنی قرار گرفته است. در عالم مسیحیت قرون میانه عمل و ایمان مقدم بر عقل و علم بوده و پس از آشنایی آنان با آثار ابن سینا توسط ترجمه های لاتینی، عقل جایگاه والای خویش را در تفکر مسیحی می یابد و از عوامل اصلی رنسانس شده و نهایتا به سیطره و حکومتِ کلیسا پایان می دهد. در جهان اسلام با دو گروه روبرو هستیم گروهی اهل حکمت و عرفان هستند و عقل و فهم و معرفت را مُقدّم بر عمل دانسته و عده ای از قشریونِ دینی که به عقل، بها و ارزش خاصی نمی دهند و پیروان را به تقلید و عمل کورکورانه می خوانند.
در عین حال عمل و نظر دو بال حرکت و سلوک انسان است و نظر و معرفت بدون عمل و ایثار و نیز، عملِ بدون معرفت و نیّتِ صحیح، انسان را به پیش نخواهد برد .
حفظ تعادل میان عمل و نظر و مراقبهٔ بر عمل، انسان را از افراط و تفریط نگه می دارد.
برای در امان ماندن از عمل زدگی و شتابزدگی همواره باید کار و عمل را مورد ارزیابی و سنجش قرار داده و با نگاه تیزبین عقل و وجدان بر این امر مراقبه نمود.
ساختنِ مسجد ضرار نمونه ای از کارهایی است که از روی اخلاص و انگیزه صحیح و غیرنفسانی نباشد؛ گرچه ظاهرش خیر و خداست ولی در اصل و باطنش شرّ و ظهور نفس و نفاق است.
چه بسیار کارهایی که: دیگران را به واسطه ظلم و استکبارشان مذمّت می کنیم و مرگ برایشان می طلبیم و چون نیک بنگریم خود طاغوتی هستیم که به زیردستان ظلم و ستم می کنیم و از همه بدتر آنکه با چهرهٔ دینی و نقاب خیرخواهی و در قالب مسجد و محراب این کار انجام شود!
تخمِ دولت در زمین می‌کاشتم
سُخره و بیگار می‌پنداشتم

آن نَبُد بیگار، کسبی بود چُست!
هر یکی دانه که کِشتم صَد بِرُست

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


ایرانی هرجا که باشد میراث دار فرهنگ و معنویتی غنی و پر بر و بار است و تک تک افراد آن گرچه در برهه هایی از زندگی اسیر شرایط و  جبر زمانه می شوند ولی در تنهایی خویش در تلاش برای کشف و وصول به حقیقت، مشغولِ کندوکاو در عقل و دل خودست تا در وقت خودش از اسارتِ زمان و شرایط بوجود آمده خلاصی یابد و به فرزندان خود راه آزادی و آزادگی و بازگشت به حقیقت را بیاموزد.
گرچه بسیاری از ما در ایرانِ اکنون یا در غربت، به ظاهر بیگار و بیکار گشته ایم ولی در باطن به کاری بزرگ مشغول و در اندیشهٔ کاری بزرگ هستیم که به وقت خویش صدها دانه از آن خواهد رُست!
جناب مولانا در برابر اصرار شاگردش حسام الدین چلبی برای بیان حالات خود و پیر و استادش شمس اظهار می دارد که نمی تواند خورشید را به زمین آورد ولی در ضمن حکایات دیگران حالات او را بیان خواهد کرد.
در این ابیات اشاره به حکایت آزمون مولانا توسط شمس است که او را فرمان داد و گفت برای ضرورت و اضطراری که موجب درد و رنجش شده مقداری شراب خواهد!


گفت پیر آن دم مریدِ خویش را:
"رَو برای من بجو مَی، ای کیا!

که مرا رنجی ست، مضطر گشته‌ام
من زِ رنج از مخمصه بگذشته‌ام

در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سرِ منکر ز لعنت باد خاک!"

گِردِ خُمخانه برآمد آن مرید
بهرِ شیخ از هر خُمی او می‌چشید

در همه خُمخانه‌ها او مَی ندید
گشته بُد پر از عسل خُمِّ نَبید

گفت: "ای رندان! چه حال است، این چه کار؟
هیچ خُمّی در نمی‌بینم عُقار!"

جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر می‌زدند:

"در خرابات آمدی شیخِ اجلّ
جمله مَی ها از قُدومت شد عسل

کرده‌ای مُبدَل تو مَی را از حَدَث
جانِ ما را هم بدل کن از خَبَث"

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم
#شمس
#تبدیل




پیر و کامل را نتوان شناخت چون ناقص و محدود هیچگاه قادر به شناخت کامل و نامحدود نیست مگر ارائه شاهد و گواهی از سوی کامل.
در این حکایت مرشد کامل یعنی حضرت شمس با این آزمون و کرامت و تبدیل خم های می به انگبین و عسل، اشراف و سلطنت خویش بر عالم مُلک و نفس و قدرت خود بر تبدیل ماهیات و نفوس را نشان داد تا گواه بر کمالش و حجّت بر سالکان باشد.
بعد از این آزمون و کرامت جمعِ رندان مست با جناب مولانا به نزد شمس آمدند و اینگونه به می اصلی و شراب وحدانی رسیدند و بارِ خود را به درگاه حضرت شمس فرود آوردند و ماجرای عشق آغاز شد!

*عُقار: می، شراب
تا نشد زر، مِس نداند من مسم!
تا نشد شه، دل نداند مفلسم!

خدمت اکسیر کن مس وار تو
جور می کش ای دل از دلدار تو


#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم



فهمِ ناتمامیتِ انسان عمیقتر از هر فهم دیگری است و نشانه رشد و بلوغ اوست، فهم اینکه آدمی قادر به حل و نقض بسیاری از مسائل نیست و هر قدر هم بکوشد نخواهد توانست تنها وقتی ممکن است که در برابر حقیقتی تامّ و نفسِ کاملی قرار گیرد.
بزرگان طریقت و واصلان حقیقت آن اکسیری هستند که سالک ناقص بودن و ناتمامیت خود را با آنها می فهمد و وقتی خدمت بزرگ و کاملی رسید سلوک در طریق و در نفس او آغاز می شود و این سلوک توأم با کاسته شدن و جور کشیدن و فنای در معشوق است.
جسم ظاهر، روح مخفی آمدست
جسم همچون آستین، جان همچو دست

باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سویِ روح زوتر ره برد

جنبشی بینی بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است

تا که جنبش های موزون سَر کند
جنبشِ مس را به دانش زر کند

زآن مناسب آمدن افعالِ دست
فهم آید مر تو را که عقل هست

روحِ وحی از عقل پنهان‌تر بود
زآنکه او غیبی است او زآن سر بود

عقل احمد از کسی پنهان نشد
روحِ وحیش مُدرَکِ هر جان نشد

روح وحیی را مناسب هاست نیز
در نیابد عقل کآن آمد عزیز

گه جنون بیند گهی حیران شود
زآنکه موقوف است تا او آن شود

چون مناسب های افعالِ خضر
عقلِ موسی بود در دیدش کدر

نامناسب می‌نمود افعالِ او
پیشِ موسی چون نبودش حالِ او

عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کیست ای ارجمند؟!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم


درجاتِ عالم غیب و مراتبِ پنهانِ عالمِ وجود، پله پله بالا می رود و هر درجه و مرتبه از فهم موازین و غایات مرتبهٔ بالاتر ناتوان است مگر آنکه در آن مقام قرار گیرد.

۱. بعد از جسم، روحِ حیات یا روح الحَیَوان قرار دارد که زندگی و حرکات و حیاتِ جسم از  آن نشأت می گیرد و همچون دست در آستینِ جسم پنهان است و با حرکتِ آستین پی به وجود دست می بریم.

۲.بعد از روح الحیوان و پنهان تر از آن، عقل قرار دارد. حواس در ارتباط و اتصال با روح حیاتی بوده و چسبیده به آن هستند و لذا زودتر به آن روح پی می برد ولی نسبت به عقل که روح از آن آکنده و پر است بیخبر اند.
تا وقتی که حرکات موزون و حیاتِ هدفمند را در انسان می بینند و حیات و جنبش انسانی با تأثیر قوه عقلانی تبدیل به علم و قدرت در او می شود، از اینجا پی می برد که عقلی فراتر از این روح و حیات در انسان وجود دارد.

۳.پس از عقل، روح النّبوّه و روح وحی قرار دارد که از عقل پنهان تر و امری غیبی است و عقل عاجز از درک و فهم موازین و غایات آن است و با دیدن کارهای آن، حیران می شود و چون در چارچوب موازین عقل جزیی درنمی آید صاحبان وحی را به جنون متّهم می کند.
۴.وحی هم دارای مراتب و وجوهی است که ممکن است کسی که در پله پایین تر قرار گرفته بالاتر را نفهمد مانند مطلبی که در ماجرای ملاقات موسی و خضر گذشت.
عقلِ موسی عاجز از درک موازین و غایات افعال و کارهای خضر بود چون کارهای مرشدش در چارچوب عقل و فهم موسی در نمی آمد. کارهای خضر از افق معرفتی عمیقتری بود که موسی از آن مقام و جایگاه بیخبر بود و لذا به خضر اعتراض می کرد.
حال که عقل موسی پیامبر خدا چنین از فهم مراتب عمیق و پنهان وجود درمانده است چگونه عقلی که در دایرهٔ ماده و جسم محبوس است می تواند به عالمِ وحدت و تجرّد و منبع حقایق برسد و درک درستی از آن داشته باشد!

عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کیست ای ارجمند؟!
سایه را تو شخـص می بیــنی ز جــهل
شخص از آن شد پیش تو بازی و سهل

باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشـــاید بی حجابی پــرّ و بال

کوهها بینی شده چون پشــم نــرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خـــدایِ واحــدِ حــیِّ وَدود

#مثنوی_مولوی
#دفتر_دوم




ای تو همیشه در میان

نامَدِگان و رفتگان از دو کرانهٔ زمان
سوی تو می‌دَوَند هان! ای تو همیشه درمیان

در چمنِ تو می‌چرد آهویِ دشتِ آسمان
گِردِ سرِ تو می‌پرد بازِ سفیدِ کهکشان

هر چه به گِردِ خویشتن می‌نگرم در این چمن
آینه‌ی ضمیرِ من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گلِ بوستان‌سرا، از پسِ پرده‌ها درآ
بوی تو می‌کِشد مرا وقتِ سحر به بوستان

ای که نهان نشسته‌ای، باغِ درونِ هسته‌ای
هسته فروشکسته‌ای کاین همه باغ شد روان

مستِ نیازِ من شدی، پرد‌ه‌ی ناز پس زدی
از دلِ خود برآمدی؛ آمدنِ تو شد جهان

آه که می‌زند برون از سر و سینه موجِ خون
من چه کنم که از درون دستِ تو می‌کشد کمان

پیشِ وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم
کز نفسِ تو دم‌ به دم می‌شنویم بوی جان

پیشِ تو جامه در برم نعره زند که بردَرَم
آمدنت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان

زنده یاد سایه
______
*من با نهایتِ اِشراف به شعر عرفانی ایران می‌گویم:
در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادلِ این غزل یافت نمی‌شود. این غزلِ "سایه" (هوشنگ ابتهاج) بهترین شعری است که در توحید سروده شده است.
محمدرضا شفیعی‌ کدکنی
گِل مَخور، گِل را مَخَر، گِل را مَجو!
زانکه  گِلخوار  است  دائم  زَردرو

دِل  بخور  تا دائماً  باشی جوان
از تجلّی چهره ات چون ارغوان


#مثنوی_مولانا
#دفتر_دوم