داستان نحوی و کشتیبان
عالِمی نحو شناس ، سوار بر کشتی شد . او که مردی خودپَرست بود و به دانش نحو خود مغرور ، از روی کبر و غرور ، روی به کشتیبان کرد و گفت : آیا چیزی از نحو می دانی ؟ کشتیبان گفت نه ، من تا کنون چیزی از نحو نخوانده ام . آن عالِم نحوی با ریشخند بدو گفت : حال که از نحو چیزی نمی دانی ، نیمی از عُمرت را تباه کرده ای . کشتیبان از این کلام پر غرور و تحقیرآمیز ، نژندخاطر و دلشکسته شد . ولی دَم برنیاورد . دقایقی بعد از این گفتگو ، طوفانی هولناک برخاست و امواجی کوه آسا بر پهنه دریا پدید آورد و کشتی را به گردابی مهیب گرفتار ساخت . در این گیر و دار ، کشتیبان رو به آن نحوی کرد و گفت : ای رفیق شفیق ، آیا با فن شنا در دریا آشنایی داری ؟ گفت نه ، تا کنون شنا نکرده ام . کشتیبان با قاطعیت و صراحت گفت : حال که شنا نمی دانی . همه عُمرت بر فنا می رود . زیرا این کشتی به گردابی فلاکت بار افتاده و راهِ نجاتی نیست به جز شناگری .
ماخذ این داستان ، قصه ای است که در لطایف عبید زاکانی آمده است . ( قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 28 )
در این حکایت طنزآمیز ، نحوی تمثیلِ آن دسته از دانش آموختگانی است که به دانش خود می بالند و دعاوی بیهوده می کنند و کشتی بان تمثیلِ اهلِ تزکیه و صفاست که خود بینی و غرور را از جان خود برکنده اند . استاد زرین کوب می نویسد : مولانا با نقل این لطیفه نشان می دهد که غرور و فضول مدعیان دانش موجب هلاکت جانِ آنهاست . آن کس که در دعوی یا واقع ، علامه زمان است نیز تا وقتی از اوصاف بشری نمیرد و خویشتن را از آنچه سرمایه غرور اوست خالی نکند از طوفان ابتلا و گرداب امتحان روی رهایی ندارد … با اینهمه آنچه در مثنوی هدف طعن و طنز کشتی بان است . در واقع خودِ علم هم نیست . غرور و خود بینی است که اهل دعوی را از تزکیه نَفس مانع می آید . ( بحر در کوزه ، ص 329 )
#دفتر_اول_مثنوی
#نحوی
عالِمی نحو شناس ، سوار بر کشتی شد . او که مردی خودپَرست بود و به دانش نحو خود مغرور ، از روی کبر و غرور ، روی به کشتیبان کرد و گفت : آیا چیزی از نحو می دانی ؟ کشتیبان گفت نه ، من تا کنون چیزی از نحو نخوانده ام . آن عالِم نحوی با ریشخند بدو گفت : حال که از نحو چیزی نمی دانی ، نیمی از عُمرت را تباه کرده ای . کشتیبان از این کلام پر غرور و تحقیرآمیز ، نژندخاطر و دلشکسته شد . ولی دَم برنیاورد . دقایقی بعد از این گفتگو ، طوفانی هولناک برخاست و امواجی کوه آسا بر پهنه دریا پدید آورد و کشتی را به گردابی مهیب گرفتار ساخت . در این گیر و دار ، کشتیبان رو به آن نحوی کرد و گفت : ای رفیق شفیق ، آیا با فن شنا در دریا آشنایی داری ؟ گفت نه ، تا کنون شنا نکرده ام . کشتیبان با قاطعیت و صراحت گفت : حال که شنا نمی دانی . همه عُمرت بر فنا می رود . زیرا این کشتی به گردابی فلاکت بار افتاده و راهِ نجاتی نیست به جز شناگری .
ماخذ این داستان ، قصه ای است که در لطایف عبید زاکانی آمده است . ( قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 28 )
در این حکایت طنزآمیز ، نحوی تمثیلِ آن دسته از دانش آموختگانی است که به دانش خود می بالند و دعاوی بیهوده می کنند و کشتی بان تمثیلِ اهلِ تزکیه و صفاست که خود بینی و غرور را از جان خود برکنده اند . استاد زرین کوب می نویسد : مولانا با نقل این لطیفه نشان می دهد که غرور و فضول مدعیان دانش موجب هلاکت جانِ آنهاست . آن کس که در دعوی یا واقع ، علامه زمان است نیز تا وقتی از اوصاف بشری نمیرد و خویشتن را از آنچه سرمایه غرور اوست خالی نکند از طوفان ابتلا و گرداب امتحان روی رهایی ندارد … با اینهمه آنچه در مثنوی هدف طعن و طنز کشتی بان است . در واقع خودِ علم هم نیست . غرور و خود بینی است که اهل دعوی را از تزکیه نَفس مانع می آید . ( بحر در کوزه ، ص 329 )
#دفتر_اول_مثنوی
#نحوی
آن خدایِ عالِمُ السِّــــرّ الخَفـــی
کآفـــرید از خاک، آدم را صفـی
در سه گز قالَب که دادش، وانمود
هرچـــه در الــواح و در ارواح بود
تا ابــــد هرچه بود او، پیش پیش
درس کرد از علَّمَ الاَسْماءِ خویـش
تا مَلّک بی خود شد از تدریسِ او
قُـدسِ دیگر یافت از تقـــدیسِ او
آن گشادیشان کــز آدم رو نمود
در گشـــاد آسمـــانهاشــان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفــت آسـمان
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول_ص_۱۱۹
#راز_خلقت_انسان
با انعکاسِ عکس و وجه خدا بر آیینهٔ بلند بالای قامتِ صافی آدمی، آنچنان نور و شکوهی از تلألوءِ اسماء و انوار الهی در عوالم تافتن گرفت که فرشتگان و آسمانیان بیخود و مست شدند.
آنچنان مستغرق آن تابشات و انوار قدسی تابیده از آیینهٔ انسان شدند که پیش از آن در همهٔ هفت آسمان بی سابقه بود و هیچ ندیده بودند و آنجا بود که فرمان به سجده بر آدم رسید و اهل آسمان به راز مکنون انسان آگاه شدند.
اشاره است به آیهٔ ۳۱ سوره بقره:
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ
کآفـــرید از خاک، آدم را صفـی
در سه گز قالَب که دادش، وانمود
هرچـــه در الــواح و در ارواح بود
تا ابــــد هرچه بود او، پیش پیش
درس کرد از علَّمَ الاَسْماءِ خویـش
تا مَلّک بی خود شد از تدریسِ او
قُـدسِ دیگر یافت از تقـــدیسِ او
آن گشادیشان کــز آدم رو نمود
در گشـــاد آسمـــانهاشــان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفــت آسـمان
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول_ص_۱۱۹
#راز_خلقت_انسان
با انعکاسِ عکس و وجه خدا بر آیینهٔ بلند بالای قامتِ صافی آدمی، آنچنان نور و شکوهی از تلألوءِ اسماء و انوار الهی در عوالم تافتن گرفت که فرشتگان و آسمانیان بیخود و مست شدند.
آنچنان مستغرق آن تابشات و انوار قدسی تابیده از آیینهٔ انسان شدند که پیش از آن در همهٔ هفت آسمان بی سابقه بود و هیچ ندیده بودند و آنجا بود که فرمان به سجده بر آدم رسید و اهل آسمان به راز مکنون انسان آگاه شدند.
اشاره است به آیهٔ ۳۱ سوره بقره:
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ
کاش چون اصحابِ کهف، این روح را
حفظ کردی، یا چو کَشتی، نوح را
تا از این طوفانِ بیداریّ و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسا اصحابِ کهف اندر جهان
پهلویِ تو پیشِ تو هست این زمان
غار با او، یار با او در سرود
مُهر بر چشم است و بر گوشَت چه سود؟!
#مثنوی
#دفتر_اول_صص_۲۱و۲۲
جناب #مولانا زندگی در دنیای بیداری و بکارگیری عقل و هوش آدمی و کشیدن بار مسئولیت و تکلیف در عالم کثرات را گرفتاری در طوفانی می داند که به سلامت بیرون شدن از آن فقط به مدد و حفظ خدا ممکن است.
خدایا همانطوری که اصحاب کهف را در غار پناه دادی و نوح و یارانش را توسط کشتی نجات دادی، روح ما را هم در این دریای طوفانی کثرات و ابتلائات در کهف حصین و کشتی نجات خود قرار ده!
روح انسان گرفتار در طوفان افکار و خیالات و نسبت ها و دعواهای این دنیاست. هر روز چشم و گوش و ذهن و ضمیر ما درگیر اخبار و مسائلی است که همه وجود ما را در بیداری فرا گرفته است.
تنها راه نجات، حفظ و مراقبت از روح در حصن و حصار عالم وحدت و فنا، یا ورود در سفینه نجات اولیا خداست.
بیداری و هوش از نظر مولانا در دو ساحت است:
یکی بیداری و هوش در این دنیا و در ساحت نیازهای مادی که انسان با اتکا بر آن بر این تصور است که می تواند بسلامت از این طوفان کثرات و تعلقات دنیا بیرون برود.
دیگری "هوش و بیداری" در ساحت وجودیست که پس از گسسته شدنِ رشته های تعلقات به انسان دست می دهد. مثلا انسان در وقت بیماریِ صعب و در حالت استیصال و اضطرار چنین حالتی دارد و خود را در لب ساحل ساحت وجودی تنها می یابد:
پس یقین گشت اینکه "بیماری"تو را
می ببخشد "هوش و بیداری" تو را
#مولانا
حفظ کردی، یا چو کَشتی، نوح را
تا از این طوفانِ بیداریّ و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسا اصحابِ کهف اندر جهان
پهلویِ تو پیشِ تو هست این زمان
غار با او، یار با او در سرود
مُهر بر چشم است و بر گوشَت چه سود؟!
#مثنوی
#دفتر_اول_صص_۲۱و۲۲
جناب #مولانا زندگی در دنیای بیداری و بکارگیری عقل و هوش آدمی و کشیدن بار مسئولیت و تکلیف در عالم کثرات را گرفتاری در طوفانی می داند که به سلامت بیرون شدن از آن فقط به مدد و حفظ خدا ممکن است.
خدایا همانطوری که اصحاب کهف را در غار پناه دادی و نوح و یارانش را توسط کشتی نجات دادی، روح ما را هم در این دریای طوفانی کثرات و ابتلائات در کهف حصین و کشتی نجات خود قرار ده!
روح انسان گرفتار در طوفان افکار و خیالات و نسبت ها و دعواهای این دنیاست. هر روز چشم و گوش و ذهن و ضمیر ما درگیر اخبار و مسائلی است که همه وجود ما را در بیداری فرا گرفته است.
تنها راه نجات، حفظ و مراقبت از روح در حصن و حصار عالم وحدت و فنا، یا ورود در سفینه نجات اولیا خداست.
بیداری و هوش از نظر مولانا در دو ساحت است:
یکی بیداری و هوش در این دنیا و در ساحت نیازهای مادی که انسان با اتکا بر آن بر این تصور است که می تواند بسلامت از این طوفان کثرات و تعلقات دنیا بیرون برود.
دیگری "هوش و بیداری" در ساحت وجودیست که پس از گسسته شدنِ رشته های تعلقات به انسان دست می دهد. مثلا انسان در وقت بیماریِ صعب و در حالت استیصال و اضطرار چنین حالتی دارد و خود را در لب ساحل ساحت وجودی تنها می یابد:
پس یقین گشت اینکه "بیماری"تو را
می ببخشد "هوش و بیداری" تو را
#مولانا
نکته جالبی که مولانا در اینجا مطرح می کند اینستکه دریا مرده و غریق را به روی آب می آورد (بر سر می نهد)، در مقابل زنده هرچه بیشتر تقلا کند به زیر آب میرود. مردن در اینجا ترک وابستگی ها و تعلق هاست.
#دفتر_اول_مثنوی
#دفتر_اول_مثنوی
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر
قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پْری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
گنج مخفی : جناب حق
#دفتر_اول_مثنوی
کو بود از علم و خوبی تا بسر
قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پْری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
گنج مخفی : جناب حق
#دفتر_اول_مثنوی
#مثنوی_معنوی_شریف
#دفتر_اول ابیات ۳۴۲۶
در بیان آنکه حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظِ حکیمِ پرده ای
سِر همان جا نِه!، که باده خورده ای!
اسرارت را همانجا بگذار که باده خوردی.
سخن فقط در حلقه ی یاران بگو.
حکیم پرده ای، منظور همان حکیم سنایی غزنوی است که از دیدگانِ درکِ مردم در حجاب و پرده بود.
مست از میخانه ای، چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد
هرگاه مستی از میخانه بیرون آید و تلوتلو خوران راه خانه را گم کند، اسباب تمسخر ابلهان و کودکان می شود.
همانطور که کودکان خبر از عالم مستی ندارند.
عامه ی مردم نیز خبر از عوالم معنوی ندارند.
خلق اطفالند، جز مست ِخدا
نیست بالغ، جز رهیده از هوا
بجز مستان باده ی حقیقت، بقیه مردم حکم همین کودکان را دارند
#دفتر_اول ابیات ۳۴۲۶
در بیان آنکه حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظِ حکیمِ پرده ای
سِر همان جا نِه!، که باده خورده ای!
اسرارت را همانجا بگذار که باده خوردی.
سخن فقط در حلقه ی یاران بگو.
حکیم پرده ای، منظور همان حکیم سنایی غزنوی است که از دیدگانِ درکِ مردم در حجاب و پرده بود.
مست از میخانه ای، چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد
هرگاه مستی از میخانه بیرون آید و تلوتلو خوران راه خانه را گم کند، اسباب تمسخر ابلهان و کودکان می شود.
همانطور که کودکان خبر از عالم مستی ندارند.
عامه ی مردم نیز خبر از عوالم معنوی ندارند.
خلق اطفالند، جز مست ِخدا
نیست بالغ، جز رهیده از هوا
بجز مستان باده ی حقیقت، بقیه مردم حکم همین کودکان را دارند
#مثنوی_معنوی_شریف
#دفتر_اول ابیات ۳۴۲۶
در بیان آنکه حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظِ حکیمِ پرده ای
سِر همان جا نِه!، که باده خورده ای!
اسرارت را همانجا بگذار که باده خوردی.
سخن فقط در حلقه ی یاران بگو.
حکیم پرده ای، منظور همان حکیم سنایی غزنوی است که از دیدگانِ درکِ مردم در حجاب و پرده بود.
مست از میخانه ای، چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد
هرگاه مستی از میخانه بیرون آید و تلوتلو خوران راه خانه را گم کند، اسباب تمسخر ابلهان و کودکان می شود.
همانطور که کودکان خبر از عالم مستی ندارند.
عامه ی مردم نیز خبر از عوالم معنوی ندارند.
خلق اطفالند، جز مست ِخدا
نیست بالغ، جز رهیده از هوا
بجز مستان باده ی حقیقت، بقیه مردم حکم همین کودکان را دارند
#دفتر_اول ابیات ۳۴۲۶
در بیان آنکه حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظِ حکیمِ پرده ای
سِر همان جا نِه!، که باده خورده ای!
اسرارت را همانجا بگذار که باده خوردی.
سخن فقط در حلقه ی یاران بگو.
حکیم پرده ای، منظور همان حکیم سنایی غزنوی است که از دیدگانِ درکِ مردم در حجاب و پرده بود.
مست از میخانه ای، چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد
هرگاه مستی از میخانه بیرون آید و تلوتلو خوران راه خانه را گم کند، اسباب تمسخر ابلهان و کودکان می شود.
همانطور که کودکان خبر از عالم مستی ندارند.
عامه ی مردم نیز خبر از عوالم معنوی ندارند.
خلق اطفالند، جز مست ِخدا
نیست بالغ، جز رهیده از هوا
بجز مستان باده ی حقیقت، بقیه مردم حکم همین کودکان را دارند
تاثیر عشق
و برخی تفاوتهای آن با عقل
اساسا عارفانی چون مولانا تفاوت اساسی با زاهدان داشتند.
زاهدان بر اساس خوف از خداوند تلاش میكنند يكايك رذيلتها در درون انسان را شناسائی نموده و سپس با حوصله و صبوری در جهت رفع ان تلاش مي نمايند.
دراين راه خوف از خداوند منشائ پالايش نفس بشمار ميرود.
حال انكه عاشقانی چون مولانا عشق را همانند آهن ربائی ميديدند كه به يكباره همه رذايل را از شخص آدمی دور می نمايد.
در حرکت به سوی مطلوب عارف از زاهد تندرو تر است.
ســیر عارف هر دمی تا تخت شــــاه
سیر زاهد هر مهـی یک روزه راه
گرچه زاهــــد را بود روزی شگــــرف
کی بود یـک روز او خمسیــن الف
زاهـــــــــــد با تــــرس میتــازد به پـا
عاشقـــان پـــــــــرانتر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گرد عشـــق
که آسمان را فرش سازد درد عشق
#دفتر پنجم مثنوی
درمانگری عشق ازاصلی ترين و اصولی ترين تعليمات مولاناست .
هر که را جامه ز عشقی چاک شـــــد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتــــــهای ما
ای دوای نخـــوت و نامــــــــــــوس ما
ای تو افلاطــــون و جالینوس ما
#دفتر اول مثنوی
در عرفان محوری ترین مفهوم مفهوم حسن است.
يك خدای زيبا لايق پرستيدن و عاشق شدن است نه خدائی كه در او ذره ای از جمال وجود ندارد.منتهی برا ديدن اين جمال هم ديده عاشقانه لازم است.
عشق نسبتی با حسن و زيبائی دارد. آدمی عاشق زيبائی میشود و زيبائی القای عشق می نمايد و شخص عاشق زيبا می بيند و شخص زيبا بين عاشق می شود.
زاهد از خشم و غضب خداوند می ترسد در حالیکه عاشق به رحمت و لطف و کرم او مطمئن است.
ترس مویی نیست اندر پیش عشــق
جمله قربانند اندر کیش عشــــق
عشق وصف ایزدست اما که خـــوف
وصف بندهء مبتلای فرج و جـوف
چون یحبــــــــون بخواندی در نبـــــی
با یحبـــــــــو هم قرین در مطلبـی
پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خـــوف نبود وصف یزدان ای عزیز
#دفتر پنجم مثنوی
بر خلاف جهان عاقلان در وادی عشق هستی و كائنات جلوه ای راز آلود به خود ميگيرد.مقام عشق از بسياری جهات تفاوت اساسی با مقام عقل دارد.
اگرعقل بدنبال سود بردن و اجتناب از خسران است در عاشقی شخص عاشق به يك مقام صلب تعلقات مي رسد. مصلحت انديشی و كياست كار عاقلان است و در وادی عشق جایی ندارد.
عاشقی مقام آداب دانی نيست و اگر ادبی هم دارد با ادب عقلائي بسيار متفاوت است.
در اين رابطه تعبير لا ابالی گری در اشعار مولانا بسيار ديده می شود.
لطف عقل خوشنهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب
عشق شنگ بیقرار بی ســکون
چون در آرد کل تن را در جنون
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانــــــــــــان دیگرند
سوخته جـــان و روانـان دیگرند
هیچ آدابــــــــی و ترتیــبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جــان
آمنی وز تو جهانی در امـــــــان
ای معـــــاف یفعل الله ما یشــا
بــــیمحـــابا رو زبان را بر گشا
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عــشـــق آمد لاابـــــــالی اتقوا
عقــــل راه ناامیدی کـــــــی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابـــالی عشق باشد نی خــــرد
عقـــــل آن جوید کز آن سودی برد
#دفتر ششم مثنوی
در وادی عشق حساب سود و زيان كه كار عقلاست جائی ندارد.
و شخص عاشق تمام تلاش خود را در دلباختن به معشوق صرف مي نمايد.
در اين دلباختگی شخص عاشق همچون كوره می سوزد و همواره آتش عشق معشوق را در وجود خود دارد.
اين سوز از مختصات عاشقی است.
و برخی تفاوتهای آن با عقل
اساسا عارفانی چون مولانا تفاوت اساسی با زاهدان داشتند.
زاهدان بر اساس خوف از خداوند تلاش میكنند يكايك رذيلتها در درون انسان را شناسائی نموده و سپس با حوصله و صبوری در جهت رفع ان تلاش مي نمايند.
دراين راه خوف از خداوند منشائ پالايش نفس بشمار ميرود.
حال انكه عاشقانی چون مولانا عشق را همانند آهن ربائی ميديدند كه به يكباره همه رذايل را از شخص آدمی دور می نمايد.
در حرکت به سوی مطلوب عارف از زاهد تندرو تر است.
ســیر عارف هر دمی تا تخت شــــاه
سیر زاهد هر مهـی یک روزه راه
گرچه زاهــــد را بود روزی شگــــرف
کی بود یـک روز او خمسیــن الف
زاهـــــــــــد با تــــرس میتــازد به پـا
عاشقـــان پـــــــــرانتر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گرد عشـــق
که آسمان را فرش سازد درد عشق
#دفتر پنجم مثنوی
درمانگری عشق ازاصلی ترين و اصولی ترين تعليمات مولاناست .
هر که را جامه ز عشقی چاک شـــــد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتــــــهای ما
ای دوای نخـــوت و نامــــــــــــوس ما
ای تو افلاطــــون و جالینوس ما
#دفتر اول مثنوی
در عرفان محوری ترین مفهوم مفهوم حسن است.
يك خدای زيبا لايق پرستيدن و عاشق شدن است نه خدائی كه در او ذره ای از جمال وجود ندارد.منتهی برا ديدن اين جمال هم ديده عاشقانه لازم است.
عشق نسبتی با حسن و زيبائی دارد. آدمی عاشق زيبائی میشود و زيبائی القای عشق می نمايد و شخص عاشق زيبا می بيند و شخص زيبا بين عاشق می شود.
زاهد از خشم و غضب خداوند می ترسد در حالیکه عاشق به رحمت و لطف و کرم او مطمئن است.
ترس مویی نیست اندر پیش عشــق
جمله قربانند اندر کیش عشــــق
عشق وصف ایزدست اما که خـــوف
وصف بندهء مبتلای فرج و جـوف
چون یحبــــــــون بخواندی در نبـــــی
با یحبـــــــــو هم قرین در مطلبـی
پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خـــوف نبود وصف یزدان ای عزیز
#دفتر پنجم مثنوی
بر خلاف جهان عاقلان در وادی عشق هستی و كائنات جلوه ای راز آلود به خود ميگيرد.مقام عشق از بسياری جهات تفاوت اساسی با مقام عقل دارد.
اگرعقل بدنبال سود بردن و اجتناب از خسران است در عاشقی شخص عاشق به يك مقام صلب تعلقات مي رسد. مصلحت انديشی و كياست كار عاقلان است و در وادی عشق جایی ندارد.
عاشقی مقام آداب دانی نيست و اگر ادبی هم دارد با ادب عقلائي بسيار متفاوت است.
در اين رابطه تعبير لا ابالی گری در اشعار مولانا بسيار ديده می شود.
لطف عقل خوشنهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب
عشق شنگ بیقرار بی ســکون
چون در آرد کل تن را در جنون
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانــــــــــــان دیگرند
سوخته جـــان و روانـان دیگرند
هیچ آدابــــــــی و ترتیــبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جــان
آمنی وز تو جهانی در امـــــــان
ای معـــــاف یفعل الله ما یشــا
بــــیمحـــابا رو زبان را بر گشا
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عــشـــق آمد لاابـــــــالی اتقوا
عقــــل راه ناامیدی کـــــــی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابـــالی عشق باشد نی خــــرد
عقـــــل آن جوید کز آن سودی برد
#دفتر ششم مثنوی
در وادی عشق حساب سود و زيان كه كار عقلاست جائی ندارد.
و شخص عاشق تمام تلاش خود را در دلباختن به معشوق صرف مي نمايد.
در اين دلباختگی شخص عاشق همچون كوره می سوزد و همواره آتش عشق معشوق را در وجود خود دارد.
اين سوز از مختصات عاشقی است.
کــــار درویشــی ورایِ فهـــمِ تُســـــت
سویِ درویشی بِـمَـنگر سـست سـست
زآنکه درویشــان وَرایِ مِلک و مال
روزی ای دارند ژرف از ذوالجــلال
#مثنوی
#دفتر_اول
#مولانا
#عرفان
جوهر عرفان و سلوک ، بی نیازی از خلق و فقر و نیاز به حق و خود را چیزی ندیدن و به حساب نیاوردن در برابر غنی مطلق است. اهل دنیا که با چشم ظاهر به امور می نگرند و با عقل جزیی و مادی نگر همه را می سنجند تنها کسب ثروت و دولت را میزان خوشبختی دانسته و مردان الهی راخرد و کوچک پنداشته و
#مکتب_عرفان را بی پایه می انگارند.
اولیای حق، عارفانه و مردانه پشت پا به همهٔ این تعلقات و اعتبارات زده و حجاب های ظلمانی و نورانی را شکافته و به پایِ صدق راه رفته و ندا و درخواستشان مورد اجابت حق واقع گشته و به وادی ایمن و دارِ خلود وارد شده و ورایِ فهم دنیامداران، از چشمه های جوشانِ معرفت و محبّت در نزدِ حقّ تعالی ساغر گرفته و کریمانه بر اهل دنیا عبور می کنند.
سویِ درویشی بِـمَـنگر سـست سـست
زآنکه درویشــان وَرایِ مِلک و مال
روزی ای دارند ژرف از ذوالجــلال
#مثنوی
#دفتر_اول
#مولانا
#عرفان
جوهر عرفان و سلوک ، بی نیازی از خلق و فقر و نیاز به حق و خود را چیزی ندیدن و به حساب نیاوردن در برابر غنی مطلق است. اهل دنیا که با چشم ظاهر به امور می نگرند و با عقل جزیی و مادی نگر همه را می سنجند تنها کسب ثروت و دولت را میزان خوشبختی دانسته و مردان الهی راخرد و کوچک پنداشته و
#مکتب_عرفان را بی پایه می انگارند.
اولیای حق، عارفانه و مردانه پشت پا به همهٔ این تعلقات و اعتبارات زده و حجاب های ظلمانی و نورانی را شکافته و به پایِ صدق راه رفته و ندا و درخواستشان مورد اجابت حق واقع گشته و به وادی ایمن و دارِ خلود وارد شده و ورایِ فهم دنیامداران، از چشمه های جوشانِ معرفت و محبّت در نزدِ حقّ تعالی ساغر گرفته و کریمانه بر اهل دنیا عبور می کنند.
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
#دفتر_اول
تو که حریص بر متاع دنیوی هستی چه میدانی که ذوق و حال حاصل آمده از اشک چشم و انکسار قلب چیست؟! زیرا تو مانند گدایان حریص، شیفتهٔ نانی.
عاشق نانی تو چون نادیدگان
#دفتر_اول
تو که حریص بر متاع دنیوی هستی چه میدانی که ذوق و حال حاصل آمده از اشک چشم و انکسار قلب چیست؟! زیرا تو مانند گدایان حریص، شیفتهٔ نانی.
#نماز_ریاکاران
نماز ریاکاران، صدا و صفیری بیش نیست، زیرا اصل نماز، یاد خداست و اگر آن یاد نباشد همۀ عبارتها و آیات و حرکاتِ نمازگزاران باطل میشود و او را هیچ بهرهای از آن کلمات و حرکات قدسی نباشد.
آن مُنافِق با مُوافِق در نماز
از پِیِ اِسْتیزه آید نه نیاز
هرچه مَردم میکُند، بوزینه هم
آن کُند کَزْ مَرد بینَد دَمْ به دَم
او گُمان بُرده که من کردم چو او
فَرق را کِی دانَد آن اِسْتیزه رو؟
#مثنوی_معنوی #دفتر_اول
نماز ریاکاران، صدا و صفیری بیش نیست، زیرا اصل نماز، یاد خداست و اگر آن یاد نباشد همۀ عبارتها و آیات و حرکاتِ نمازگزاران باطل میشود و او را هیچ بهرهای از آن کلمات و حرکات قدسی نباشد.
آن مُنافِق با مُوافِق در نماز
از پِیِ اِسْتیزه آید نه نیاز
هرچه مَردم میکُند، بوزینه هم
آن کُند کَزْ مَرد بینَد دَمْ به دَم
او گُمان بُرده که من کردم چو او
فَرق را کِی دانَد آن اِسْتیزه رو؟
#مثنوی_معنوی #دفتر_اول
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
ای بسی شه را بکُشته فرّ او
#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول
طاووسی پرهای خود را با منقار میکَند و خود را زشت نمایان میکرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را میکَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!
چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!