معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مراقبه: خاموش کردن غوغای درون .

كسي كه از سر و صدا انباشته نمي تواند شادمان باشد نغمه سكوت لازم است. اما ذهن ما بسيار پر سر و صداست. ما بازاري بسيار شلوغ، بسيار پر سر و صدا و آشفته را در ذهن خود حمل مي كنيم. ما يك نفر نيستيم. درونمان پرازدحام است.
اشخاص بسياري در ما وجود دارند كه پيوسته مشغول جنگ و جدال با يكديگرند. هركدام مي خواهد از ديگري سبقت بگيرد. هرتكه ذهن ما مي خواهد قدرتمندترين شخص، او باشد. آتش جنگي بي پايان در درون ما افروخته است. شادماني فقط زماني امكانپذير است كه آتش اين جنگ خاموش شود و اين آتش را مي توان خاموش كرد. كار سختي نيست.

يگانه چيز لازم، آگاهي است. آن لايه هاي ظريف سرصدا را به آرامي تماشا كن تا اندك اندك از زمزمه هاي كه درون سرت را يك ديوانه خانه ساخته است آگاه شوي. و ما در چنين كابوسي زندگي مي كنيم!

با تماشا كردن، معجزه اي رخ مي دهد: هر صدايي را كه بتواني تماشا كني كم كم خاموش مي شود و لحظه اي كه آن صدا كاملا خاموش شود با سكوتي ژرف تنها مي ماني. در آغاز، فقط وقفه هايي كوتاه است، شكافهايي كوچك، وقتي كه افكار ناپديد مي شوند، وقتيكه مي تواني ازدريچه هايي كوچك به واقعيت بنگري. اما اين شكافها به تدريج بزرگتر مي شوند. بيشتر پديد مي آيند ودوام بيشتري مي يابند.

#مراقبه
#سکوت
#ذهن
#مراقبه
دوشنبه ۱۷ آذر ماه 1399

امروز با نثار محبت خودم حس عمیق پیوستگی به دیگران را لمس می کنم و به دیگران هم می آموزم چگونه دوست بدارند و چگونه دوست داشته شوند و اینگونه پاداش پرورش و عشق به همنوعانم را در لحظه های ناب آرامش احساس می کنم .

🙏خداوندا سپاسگزارم.
#مراقبه مستلزم ذھنى است بسیار ھوشیار. مراقبه، درک تمامیت زندگی است که در آن ھر شکل از پراکندگی، تجزیه شدگی و شبکه شبکه شدن باز ایستاده است. مراقبه کنترل #فکر نیست، زیرا زمانی که فکر کنترل مى‌شود نفس این عمل در ذھن ایجاد #تضاد مى‌کند اما وقتی که شما ماھیت فکر را درک کنید در آن صورت فکر کوچکترین دخالتى در مراقبه نخواھد کرد. مراقبه همانا درک ساختار تفکر است و مراقبه یعنى #ھوشیاری نسبت به ھر فکر و احساس، بدون #قضاوت در مورد درست و غلط بودن آن.

مراقبه یعنى تماشای فکر و حرکت با آن. در نفس این تماشاست که شما شروع به درک حرکت کلی و احساس مى‌کنید و ناگزیر به دنبال این ھوشیاری، #ذھن ساکت میشود.....سکوتي که توسط فکرھای کنار هم چیده شده بوجود مى‌آید، ایستا و مرده است اما سکوتي که حاصل درک فکر نسبت به شروع و ماھیت خود است و سکوتي که در آن درک این مساله که کل تفکر ھرگز نمیتواند رھا و آزاد باشد بلکه همواره کھنه است. فقط همين #سکوت است که در واقع مراقبه است...

"#کریشنامورتی"
#مراقبه
مراقبه : یعنی سکوت ، سکوتی که آنقدر وسیع است که تو تقریباً در آن ناپدید می شوی ، هیچ صدایی و خواهشی نخواهی داشت.



محضرمولانا
به سبب افکار، و انبوه افکارِ عظیمی در درونت،که به انباشته شدن ادامه می دهند، و یک دیوارچین می سازند
باید به #ورای_افکارتان بروید.

و در مشاهده گری فقط افکار را تماشا می کنی، بدون قضاوت کردن،
بدون سرزنش کردن،
و بدون تحسین کردن آنها،
توکاملا جدا از آنهایی، فقط روند گذر افکار را برپرده ذهن تماشا می کنی.

همزمان با قوی تر شدن تماشاگری،
در وجودت افکار کمتر می شوند،
به همان نسبت اگر تماشاگر ده درصد وجودت است. آن وقت نوددرصد انرژی ات را در افکار تلف میشود
اگر تماشاگر نود درصد شود آنگاه فقط ده درصد انرژی در افکار مصرف میشود. 
لحظه ای که صد درصد  تماشاگر شوی ذهن خالی میگردد.
تمام این روند #مراقبه نام دارد.

همچنانکه از لایه ی افکار گذر میکنی به دومین لایه درونی برخورد میکنی. 
لایه عواطف یا حوزه ی دل، که لطیف تر است. 
ولی تا این زمان تماشاگر تو حتی قادر است که احساسات وعواطف و حالات تو را نیز تماشا کند. 
هرچقدر هم که ظریف ولطیف باشند.

همین روش به همان ترتیبی که درمورد افکار عمل کرده بود عمل خواهد کرد:
به زودی احساسات وعواطف وحالات عاطفی از بین خواهند رفت. 
تو باید به ورای ذهن و دل بروی. 
اینک سکوتی تمام وجوددارد. 
هیچ چیز درحرکت نیست.
این وجودت است
این توهستی.
حقیقت ، چشیدن همین وجود است

#اشو
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید.

"#مراقبه_گل_سرخ"

چشمانم را بسته ام و با دقت به صدای آرامبخش اش گوش میدهم: «تصور کنید در باغی پر از گل های زیبا هستید». گُ را کمی کشیده تلفظ می کند ولی شیرین است. اساسا اگر کسی را دوست بداری، هرچه بگوید؛ زیباست!
می گوید یکی از گل ها را انتخاب کن و بو بکش...بو که میکشم، گل می شکفد؛ شبیهِ شکفتنِ لبخند در رخسارِ معشوقی که از تبسمی نازک در چشمانش آغاز می شود و نرم نرمک به تمام چهره اش سرایت می کند...
از بوستان گل های سرخ عبور میکنم و به گلستانی پر از رزهای نارنجی میرسم که با هر قدمم شکوفه می کنند و قهقههٔ مستانه می زنند. گویا می خواهند رازِ سهراب را برایم آشکار کنند که حقیقت در همین شناور شدن در افسونِ ما گلهاست نه در کتابهایی که میخوانی...
حالا نوبت مزرعه آفتابگردان است...این گل همیشه برایم تقدسی خاص داشته است...نماد پایداری و وفاداری در عشق است. او عاشق خورشید است. سحرگاهان سر به سمت مشرق می گرداند و طلوع معشوق را به تماشا می نشیند. در تمام طول روز، دیده از معشوق برنمیدارد و به گاهِ غروب، به همان نقطه خیره می ماند. به همان نقطه ای که خورشیدش سر به سینهٔ افق ساییده و محو شده است. در همان نقطه چشم به راه می ماند تا خورشیدِ عشق، دوباره از مشرقِ ساغرِ هستی طلوع کند. چه قدر زیباست نگریستن به این عاشقان زردرویی که جز معشوق خود را نمی خواهند و کمترین اهمیتی به حضورت نمی دهند؛ گویا مدام در حال زمزمهٔ این بیت سعدی اند در گوشِ جان تو؛

درون خلوتِ ما غیرْ در نمی گنجد
برو که هرکه نه یارِ من است، بارِ من است

کمی آنسوتر از بهشتِ گلها، تکدرختی فریبا و افسونگر بر بالای تپه ای کوچک قد راست کرده است و مرغان عشق بر شاخ هایش آواز می خوانند...غلیان چشمه ای کوچک در کنارش گوش را می نوازد، چشمه ای که آبش را بی چشمداشت رها کرده تا کمی پایین تر از تپه، برکه ای کوچک بسازد که اطرافش پر از گل های وحشی و نی های محزون است...
صدا می گوید: «تو هم آواز بخوان! همانند مرغان عشقی که بر شاخسار درخت، نغمه می پردازند»...این مرغ ها، صنعتگران هنر نیستند. اینها خودشان را می خوانند...پس تو هم خودت باش و دلت را مبدل به آواز کن. و من این شعر #حضرت_مولانا را بی هوا می خوانم:

«چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر در آویزد چو قرص ماه خوش سیما

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت، نه مستم می کند صهبا

تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی
همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته اند اعدا

تویی جان من و بی جان نَبِتوان زیست من باری
تویی چشم من و بی تو ندارم دیدهٔ بینا»

شب شده است و آوازخوان به کنار برکه می رسم...عکسِ رخ ماه را در آب میبینم...نجوای غامض برکه را می شنوم که به زبانی بی واژه به من می فهماند: «عکسِ رخ معشوق در برکهٔ دل توست، عمیق بنگر!....⚘
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید.

"#مراقبه_گل_سرخ"

چشمانم را بسته ام و با دقت به صدای آرامبخش اش گوش میدهم: «تصور کنید در باغی پر از گل های زیبا هستید». گُ را کمی کشیده تلفظ می کند ولی شیرین است. اساسا اگر کسی را دوست بداری، هرچه بگوید؛ زیباست!
می گوید یکی از گل ها را انتخاب کن و بو بکش...بو که میکشم، گل می شکفد؛ شبیهِ شکفتنِ لبخند در رخسارِ معشوقی که از تبسمی نازک در چشمانش آغاز می شود و نرم نرمک به تمام چهره اش سرایت می کند...
از بوستان گل های سرخ عبور میکنم و به گلستانی پر از رزهای نارنجی میرسم که با هر قدمم شکوفه می کنند و قهقههٔ مستانه می زنند. گویا می خواهند رازِ سهراب را برایم آشکار کنند که حقیقت در همین شناور شدن در افسونِ ما گلهاست نه در کتابهایی که میخوانی...
حالا نوبت مزرعه آفتابگردان است...این گل همیشه برایم تقدسی خاص داشته است...نماد پایداری و وفاداری در عشق است. او عاشق خورشید است. سحرگاهان سر به سمت مشرق می گرداند و طلوع معشوق را به تماشا می نشیند. در تمام طول روز، دیده از معشوق برنمیدارد و به گاهِ غروب، به همان نقطه خیره می ماند. به همان نقطه ای که خورشیدش سر به سینهٔ افق ساییده و محو شده است. در همان نقطه چشم به راه می ماند تا خورشیدِ عشق، دوباره از مشرقِ ساغرِ هستی طلوع کند. چه قدر زیباست نگریستن به این عاشقان زردرویی که جز معشوق خود را نمی خواهند و کمترین اهمیتی به حضورت نمی دهند؛ گویا مدام در حال زمزمهٔ این بیت سعدی اند در گوشِ جان تو؛

درون خلوتِ ما غیرْ در نمی گنجد
برو که هرکه نه یارِ من است، بارِ من است

کمی آنسوتر از بهشتِ گلها، تکدرختی فریبا و افسونگر بر بالای تپه ای کوچک قد راست کرده است و مرغان عشق بر شاخ هایش آواز می خوانند...غلیان چشمه ای کوچک در کنارش گوش را می نوازد، چشمه ای که آبش را بی چشمداشت رها کرده تا کمی پایین تر از تپه، برکه ای کوچک بسازد که اطرافش پر از گل های وحشی و نی های محزون است...
صدا می گوید: «تو هم آواز بخوان! همانند مرغان عشقی که بر شاخسار درخت، نغمه می پردازند»...این مرغ ها، صنعتگران هنر نیستند. اینها خودشان را می خوانند...پس تو هم خودت باش و دلت را مبدل به آواز کن. و من این شعر #حضرت_مولانا را بی هوا می خوانم:

«چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر در آویزد چو قرص ماه خوش سیما

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت، نه مستم می کند صهبا

تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی
همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته اند اعدا

تویی جان من و بی جان نَبِتوان زیست من باری
تویی چشم من و بی تو ندارم دیدهٔ بینا»

شب شده است و آوازخوان به کنار برکه می رسم...عکسِ رخ ماه را در آب میبینم...نجوای غامض برکه را می شنوم که به زبانی بی واژه به من می فهماند: «عکسِ رخ معشوق در برکهٔ دل توست، عمیق بنگر!....⚘