معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترانه کردی #لیلی باوانم با صدای شهرام ناظری

#شهرام_ناظری
#زادروز
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لااُبالی

غم داد و دل از کنارشان بُرد
وز دل‌شُدگی قرارشان بُرد

#نظامی_گنجوی

#لیلی_و_مجنون
قفس سینه ز غوغای نفس می‌شکند
شوق دیدار تو دیوار قفس می‌شکند

سر پرواز ندارم به سویت جز با عشق
که هوای تو پر و بال هوس می‌شکند

مهر را در ستمت نیز عیان می‌بینم
#لیلی_ای_دوست_نه_جام_هر_کس_نمیشیند



حسین_منزوی
درون گنبد گردون فتنه بار #مخسب
به زیر سایه پل، موسم #بهار مخسب

فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب

فتاده است زمین پیش پای #صرصر_مرگ
چو گرد بر سر این #فرش_مستعار مخسب

ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب

درون سینه ماهی نکرد #یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب

ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب

اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب

مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب

دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب

به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب

صفای #چهره_شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب

به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب

زمام ناقه #لیلی بلال شب دارد
نصیحت من #مجنون به یاد دار مخسب

بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب

گرفت #هاله در آغوش، #ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب

به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب

ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب

حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب

به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب

به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
#رفیق_بر_سر_کوچ_است، زینهار مخسب

دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب

رگ فسرده خود را به نیشتر برسان
چو خون مرده همه شب به یک قرار مخسب

گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب

#رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب

زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار مخسب

کمین #دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه #آشوب، زینهار مخسب

نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب

نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب

حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب

به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
#درین_سفینه_پر_رخنه_زینهار_مخسب

گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک، تازه دار مخسب

ترا که دولت بیدار، شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب

به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق #مناجات کردگار مخسب

ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب

ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب

اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب

برآر #یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب

#مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط #مربع تو خشت وار مخسب

ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز #جزو_زمینی، درین بهار مخسب

فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب

مباد #عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب

نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب

ز عشق سرو چمن خواب نیست #فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب

قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب

گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب

#رسید_کوکبه_عشق_سر_برآر_از_خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب

اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب

به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب

شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب

جواب آن غزل #مولوی است این #صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب


صائب تبریزی غزل۹۱۱
لیلی لیلی
مجید وحید
#مجیدوحید

#لیلی لیلی ...

پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...


#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر جایم درد می‌کند
تو شفا می‌دهی
وقتی تو هم درد می‌کنی
چه کسی شفا دهد!؟



#شیخ_ابوالحسن_خرقانی
#لیلی_و_مجنون
📻 #اردشیر_رستمی
#کتاب_باز
لیلی لیلی
مجید وحید
#مجیدوحید

#لیلی لیلی ...

پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...


#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
معشوق در دل عاشق

هر جا که باشی و در هر حال که باشی
#جهد کن تا محب باشی و #عاشق باشی. و چون محبت ملک تو شد، همیشه محب باشی در گور و در حشر و در #بهشت، الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی، قطعاً گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.

#مجنون خواست که پیش #لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:

خَیالکَ فِی عَینی.
وَ اِسمُکَ فی فَمِی.
وَ ذِکرُکَ فی قَلبی.
اِلی اَینَ اکتُبُ؟

خیال تو مقیم چشم است.
و نام تو از
#زبان خالی نیست.
و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محل‌ها می‌گردی.
قلم بشکست و کاغذ بدرید.

#فیه_مافیه
#داستان
#لیلی_و_مجنون
قسمت اول

در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...
رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...
دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود – جاری کرد:
ایزد به تضرعی که شاید * دادش پسری چنانکه باید
سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.
نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری
روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:
هر کس که رخش ز دور دیدی * بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد * از خانه به مکتبش فرستاد
در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:
آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب محجوبه بیت زندگانی شه بیت قصیده جوانی
دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداریی که قیس دیدش * دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می جست * در سینه هر دو مهر می رست
زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.

ادامه دارد ...
#داستان

#لیلی_و_مجنون

#قسمت_دوم

هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:
عشق آمد و کرد خانه خالی * برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد * وز دلشدگی قرارشان برد
این پرده دریده شد ز هر سوی * وان راز شنیده شد به هر کوی
کردند شکیب تا بکوشند * وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود * خورشید به گل نشاید اندود
تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:

سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم
این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:
یکباره دلش ز پا در افتاد * هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند * مجنون لقبش نهاده بودند
این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:
او می شد و می زدند هر کس * مجنون مجنون ز پیش و از پس
... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:

لیلی سر زلف شانه می کرد * مجنون در اشک دانه می کرد
لیلی می مشکبوی در دست * لیلی نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی

ادامه دارد...
#داستان

#لیلی_و_مجنون

#قسمت_سوم

در ادامه باهم میخوانیم....

شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.
پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:
"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."
پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.
سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.
پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:
رفتند برون به میزبانی * از راه وفا و مهربانی
با سید عامری به یکبار *گفتند "چه حاجت است، پیش آر"
پدر قیس گفت:
"از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"
خواهم به طریق مهر و پیوند * فرزند تو را برای فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است * بر چشمه تو نظر نهاده است
من دُر خرم و تو دُر فروشی * بفروش متاع اگر بهوشی
پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد:
"فرزند تو گرچه هست پدرام * فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید * دیوانه, حریف ما نشاید
دانی که عرب چه عیبجویند * اینکار کنم مرا چه گویند؟!
با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش
پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ...
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!

ادامه دارد ....
#داستان

#لیلی_و_مجنون

#قسمت_چهارم

درادامه باهم می خوانیم:

یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت:
ای قیس!آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات.تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو.همیشه از این میترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت.هرشب با این اضطراب به خواب میرویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند.
و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت:
آنی را که شما به نام قیس میشناختید مدتهاست که مرده است.مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند.نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود راندۀکوی یار هستم.شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را میفهمم نه شما سوز و آه مرا
ای بیخبران ز درد و آهم*خیزید و رها کنید راهم
من گمشده ام مرا مجوئید* با گمشدگان سخن مگوئید
بیرون مکنید از این دیارم *من خود به گریختن سوارم
و شروع کرد به شرح دلدادگی.چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت.عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند،غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند.
آری!عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن!
مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر میگشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر.تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان.در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند.تنها خانۀمقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها کعبه است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان.پدر قیس کمی به فکر فرو رفت.میبرمش مکه.شاید دیدار خالق،هوس مخلوق را از سرش بدر کند!موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون میکنه!
مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود.هر چند دیدار لیلی نصیبش نمیشد اما همین که میتوانست از دور خرگاه و خیمۀاو را تماشا کند،همین که هر چند روز یکبار میتوانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت.دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت.بعضی وقتها فکر میکرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدایی همیشگیش از لیلی.اما یک چیز به او قوت قلب می داد:این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت.با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج.کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه.
رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد.آهسته در گوشش خواند:
پسرم قیس!اینجا کعبه است.خانه خدا.جایی که آرزوی همۀآزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است.از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد.به هوش باش!جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان،شاداب،پر انرژی و سربراه.
گفت ای پسر این نه جای بازیست*بشتاب که جای چاره سازیست
گو یارب از این گزاف کاری*توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور*زین شیفتگی براهم آور

ادامه دارد...
#داستان

#لیلی_و_مجنون

#قسمت_پنجم

مجنون ابتدا گریست. خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار از جای برجست. دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت:
"من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم آشفته ترم کن، سیرابم کن
گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از این کنم که هستم
خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..."
مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال. طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد:
"خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبه او را به شبستان گیسوی لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید و حمد و ثنای او ..."

... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند:
"جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..."
کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد.
آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ...

ادامه دارد ...
#داستان

#لیلی_و_مجنون

قسمت ششم

در ادامه با هم می خوانیم...

پس از گذشت هفته ای از این ماجرا، مردی از قبیله بنی سعد که از حوالی کوه نجد می گذشت مردی ژولیده و ژنده پوش و رنجور را دید که بیشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهای او بزرگی و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبی به او بدهد. اما او امتناع می کرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامی و نشانی از او بیابد افاقه ای نکرد. این بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اینکه به قبیله عامریان رسید همه را سیاهپوش و عزادار دید. ماجرا را پرسید و ناگاه به یاد شبحی افتاد که چند روز پیش در گوشه خرابه دیده بود. نشانی او را که گرفت شباهتی بین آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سریع پدر قیس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحی نیمه جان که نشانی هایش با نشانی های فرزندت همخوانی دارد رنجور و ضعیف و دردمند، چنان که چشمان بی نورش گود رفته و مغز استخوانش پدیدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسیر است ...
پدر قیس به محض شنیدن خبر، از جا جست و سوار اسب تیزرویی شد. اصرار نزدیکان که چند نفری همراه او بیایند فایده ای نداشت. دلش نمی خواست کسی غیر از خودش قیس را در حالتی ببیند که مرد غریبه وصف کرده بود. چند روزی در کوهها و خرابه های سرزمین نجد وجب به وجب کوه و بیابان را دنبالش گشت تا اینکه پسر را یافت. غریب و محزون و مجروح ...
مجنون تا پدر را دید به رعایت ادب بلند شد، زمین بوسید و به پایش افتاد:
"ای تاج سر و افتخار من! عذرم بپذیر که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمی خواست مرا به چنین روزی و در چنین شرایطی ببینی ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نیز بیرون است"
پدر قیس که ابتدا برای دلداری فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گریستن کرد و با مهربانی پدرانه شروع به صحبت کرد:
"آخه ای پسر! تا کی می خوای این بیقراری و ناشکیبی رو ادامه بدی؟ نمی دونم کدوم چشم بد و نفرین کدوم رو سیاه، تو رو به این حال و روز انداخت! از این همه غصه خوردن و طعنه این و اون شنیدن خسته نشدی؟ هنوز نفهمیدی که مشت کوبیدن به سندان آهنی اثری نداره؟ از همه اینها گذشته، گیرم که عاشقی، گیرم که مجنونی، نباید از پدر و مادر پیر و رنجورت خبری بگیری؟ اصلا می دونی یک هفته است مادرت در عزای تو موهای خودش را کنده و صورتش رو زخمی کرده؟
گیرم که نداری آن صبوری * کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی * آیی و به ما کنی نگاهی؟
اینطور که تو خودت رو آواره کوه و بیابون کردی که کاری از پیش نمی ره. درسته که پدر لیلی به خفت و خواری جواب رد بهمون داد ولی هنوز روزنه امیدی باقیه:
نومید مشو ز چاره جستن * کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امید داری * باشد سبب امیدواری
در نو میدی بسی امید است *** پایان شب سیه سپید است
اصلا خبر داری که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا می کنند داستان سوز و عشق و عاشقیت آبروی خاندان لیلی را برده است"
مجنون کمی مکث کرد. به احترام پدر سر به زیر افکند و آرام و شمرده شروع به پاسخ کرد:
"ای پدر! ای سرور و بزرگتر قبیله عامریان! ای قبله گاه حاجاتم پس از خدای! الهی همیشه زنده باشی که تو ملجأ و امید و پناهگاه منی. ممنون که بدیدارم آمدی و تشکر از پند و نصیحت های مشفقانه ات که که مرهم جانم شد. ولی پدر من سیاه روی و شرمنده به اختیار خودم اینجا نیامده ام. حل این مشکل بدست من نیست وگرنه بسیار زودتر از اینها چاره می کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در این عشق بیم تیغ و خون و خونریزی نیست چرا که این بدیهی ترین رسم عاشقی است. سر بی ارزشترین کالایی است که من می توانم در راه محبوب فدا کنم ..."
مجنون این گفت و سر در گریبان خویش فرو برد. ساعتی به سکوت گذشت. پدر، گوشه ای آرام اشک می ریخت و در گوشه ای دیگر مجنون، لخت و عریان، با خودش زمزمه می کرد. هنگام غروب پدر ردای خویش بر دوش او افکند و با اصرار و مهربانی او را بر ترک اسب خویش نهاد و با هم به خانه برگشتند ...

ادامه دارد...