معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای صمیمی، ای دوست

گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی

دیدنت... حتی از دور

آب بر آتش دل می پاشد

آنقدر تشنه دیدار تو ام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

و دل من... به نگاهی از دور

طفلکی می سازد

ای قدیمی، ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم

من، صمیمانه به یادت هستم

آرزویم همه سر سبزی توست

دایم از خنده لبانت لبریز

دامنت پرگل باد

#مرتضی_کیوان_هاشمی
#از_سهراب_سپهری_نیست
#از_حمید_مصدق_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_و_حمید_مصدق_منتشر_شده
برگزيده‌ای از كتابِ "آن همه پرواز، عاقبت آغاز" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1373

 

«پنج وارونه چه معني دارد؟»

خواهر كوچكم از من پرسيد

من به او خنديدم.

كمي آزرده و حيرت‌زده گفت:

«روي ديوار و درختان ديدم»

بازهم خنديدم.

گفت: «ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه

پنج وارونه به مينو مي‌داد.»

آن قدَر خنده بَرَم داشت

كه طفلك ترسيد.

بغلش كردم و

بوسيدم و

با خود گفتم:

«بعدها

وقتي بارانِ بِلا‌وقفه‌ي درد

سقفِ كوتاهِ دلت را خم كرد

بي‌گمان مي‌فهمي

پنج وارونه چه معني دارد.»

رفت و سيبي آورد

نصف كرديم.

دمي خيره بر آن نيمه به نجوا مي‌گفت:

«نكند يعني ... يعني ... همين نيمه‌ي سيب !؟»

تنِ آن نيمه، تبِ خواهش بود.

گاز زد.

خنده‌ي لب‌هاي خدا را چيدم.

خيره بر نيمه‌ي گنديده‌ي خود خنديدم.

#علي_بداغي
#از_سهراب_سپهری_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان

#منصور_دانش

#از_سهراب_سپهری_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
تو مرا...
آنقدر آزردی..
که خودم کوچ کنم از شهرت..
بکنم دل ز دل چون سنگت..
تو خیالت راحت..
می روم از قلبت..
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق ولی..
بر نمی گردم نه!!!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد..
عشق زیباست و حرمت دارد..
تو بمان..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است..

سخت بیمار شده است..
تو بمان در شهرت..

#مولود_مهدی
#تو_بمان
#دفتر_شعر_تمام_ناتمام
#از_سهراب_سپهری_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
ساده ام مثل کبوتر
که به دیوار تو عادت دارم

تو مرا دانه دهی یا ندهی...
آب دهی یا ندهی...

هرکجا بال بگیرم،به تو بر میگردم!

هرکجا آب ببینم...
هرکجا دانه ببینم....
هرکجا کوچ کنم...آشیانم سرِ این دیوار است

من به دیوار تو عادت دارم
من به این سایه ی دیوار ارادت دارم

نه به من آب بده
نه به من دانه بده
به خدا هیچ نخواهم

تو فقط سنگ نزن
میرنجم!

#محمد_رضا_نظری(لادون پرند)
#از_سهراب_سپهری_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمها 
چه شادیها خورد بر هم چه چه بازیها شود رسوا

یکی خندد ز آبادی ، یکی گرید ز بربادی 
یکی از جان کند شادی، یکی از دل کند غوغا

چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب 
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا

چه زشتی ها شود رنگین چه تلخی ها شود شیرین 
چه بالا ها رود پائین، چه سفلی ها شود علیا

عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد 
وگرنه بر زمین افتد ز جیب محتسب مینا

شبی در کنج تنهائی میان گیریه خوابم برد 
به بزم قدسیان رفتم ولی در عالم رؤیا

درخشان محفلی دیدم چو بزم اختران روشن 
محمد(ص) همچو خورشیدی نشسته اندران بالا

روان انبیاء با او، علی شیر خدا با او 
تمام اولیاء با او همه پاک و همه والا

ز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسمل 
کَشیدم ناله ای از دل زدم فریاد واویلا

که ای فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد 
دلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیا

زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا محشر 
بگو با عادل داور بگو با خالق یکتا

چسان بینم که نمرودی بسوزاند خلیلی را 
چسان بینم که فرعونی بپوشاند ید بیضا

چسان بینم که نا مردی چراغ انجمن باشد 
چسان بینم جوانمردی بماند بیکس و تنها

چسان بینم بد اندیشی کند تقلید درویشان 
چسان بینم که ابلیسی بپوشد خرقه ی تقوا

چسان بینم که شهبازی بدام عنکبوت افتد 
چسان بینم که خفاشی کند خورشید را اغوا

چسان بینم که ناپاکی فریبد پاکبازان را 
چسان بینم که انسانی بخواند خوک را مولا

غریب و خانه ویرانم فدایت این تن و جانم 
مبادا نقد ایمانم رود از کف در ین سودا

چه شد تاثیر قرآنی چه شد رسم مسلمانی 
کجا شد سوره ی یاسین کجا شد آیه ی طه؟

به شکوه چون لبم واشد حکیم غزنه پیدا شد 
بگفتا بسته کن دیگر دهان از شکوه ی بیجا

عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد 
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

به این آلوده دامانی به این آشفته سامانی 
مزن لاف مسلمانی مکن بیهوده این دعوا

مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد 
مسلمان خون مسلم را نریزد در شب یلدا

سفر در کشور جان کن که بینی جلوه ی معنا 
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن

خیال از اوج پایان شد فرو افتادم از بالا 
سنایی رفت و پنهان شد مرا رویا پریشان شد

زابر دیده ام باران، فروبارید بی پروا 
نه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکاران

گشودم گنج حافظ را که یابم گوهر یکتا 
اطاقم نیمه روشن بود کتانی چند با من بود

که در تفسیر احوالم بگفت آن شاعر دانا 
یقینم شد که حالم را لسان الغیب میداند

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها 
الا یا ایها الساقی ادرکا ساً و ناولها

کجا دانند حال ما سبکساران ساحلها 
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

که ما در گوشهء غربت ازو دوریم منزلها 
بگفتا حافظ اکنون کمی از حال میهن گوی

به توفان مانده کشتی ها به آتش رفته حاصلها 
بگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنویسم

فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها 
ز تیغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان

بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نمیدانی؟ 
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها

 

 

#رازق_فانی( شاعر افغان)
#از_سهراب_سپهری_نیست
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده