در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹
گفتا که : کیست بر در؟ ، گفتم : کمینغلامت ،
گفتا : چه کار داری؟ ، گفتم : مَها ، سلامت ،
#کمینغلامت = کمترین غلامِ تو
#سلامت = سلام به تو - آمدم که به تو سلام کنم
گفتا که : چند رانی؟ ، گفتم که : تا بخوانی ،
گفتا که : چند جوشی؟ ، گفتم که : تا قیامت ،
دعویِ عشق کردم ، سوگندها بخوردم ،
کز عشق ، یاوه کردم ، من مُلکَت و شهامت ،
گفتا : برایِ دعوی ، قاضی گواه خواهد ،
گفتم : گواه ، اَشکم ،،، زردیِ رُخ ، علامت ،
گفتا : گواه ، جرح است ،،، تر دامن است چشمت ،
گفتم : به فرّ عدلت ، عدلند و بی غرامت ،
#جرح = گواهی وابستگان گواه در حقوق مورد قبول نمیباشد .
گفتا : که بود همره؟ ، گفتم : خیالت ای شه ،
گفتا : که خواندت اینجا؟ ، گفتم که : بوی جانت ،
گفتا : چه عزم داری؟ ، گفتم : وفا و یاری ،
گفتا : ز من چه خواهی؟ ، گفتم که : لطفِ عامت ،
گفتا : کجاست خوشتر؟ ، گفتم که : قصرِ قیصر ،
گفتا : چه دیدی آنجا؟ ، گفتم که : صد کرامت ،
گفتا : چراست خالی؟ ، گفتم : ز بیمِ رهزن ،
گفتا که : کیست رهزن؟ ، گفتم که : این ملامت ،
گفتا : کجاست ایمن؟ ، گفتم که : زهد و تقوی ،
گفتا که : زهد چه بود(چِبوَد)؟ ، گفتم : رَهِ سلامت ،
گفتا : کجاست آفت؟ ، گفتم : به کویِ عشقت ،
گفتا که : چونی آنجا؟ ، گفتم : در استقامت ،
خامُش ، که گر بگویم ، من نکتههایِ او را ،
از خویشتن برآیی ، نی در بُوَد ، نه بامت ،
#مولانا
گفتا : چه کار داری؟ ، گفتم : مَها ، سلامت ،
#کمینغلامت = کمترین غلامِ تو
#سلامت = سلام به تو - آمدم که به تو سلام کنم
گفتا که : چند رانی؟ ، گفتم که : تا بخوانی ،
گفتا که : چند جوشی؟ ، گفتم که : تا قیامت ،
دعویِ عشق کردم ، سوگندها بخوردم ،
کز عشق ، یاوه کردم ، من مُلکَت و شهامت ،
گفتا : برایِ دعوی ، قاضی گواه خواهد ،
گفتم : گواه ، اَشکم ،،، زردیِ رُخ ، علامت ،
گفتا : گواه ، جرح است ،،، تر دامن است چشمت ،
گفتم : به فرّ عدلت ، عدلند و بی غرامت ،
#جرح = گواهی وابستگان گواه در حقوق مورد قبول نمیباشد .
گفتا : که بود همره؟ ، گفتم : خیالت ای شه ،
گفتا : که خواندت اینجا؟ ، گفتم که : بوی جانت ،
گفتا : چه عزم داری؟ ، گفتم : وفا و یاری ،
گفتا : ز من چه خواهی؟ ، گفتم که : لطفِ عامت ،
گفتا : کجاست خوشتر؟ ، گفتم که : قصرِ قیصر ،
گفتا : چه دیدی آنجا؟ ، گفتم که : صد کرامت ،
گفتا : چراست خالی؟ ، گفتم : ز بیمِ رهزن ،
گفتا که : کیست رهزن؟ ، گفتم که : این ملامت ،
گفتا : کجاست ایمن؟ ، گفتم که : زهد و تقوی ،
گفتا که : زهد چه بود(چِبوَد)؟ ، گفتم : رَهِ سلامت ،
گفتا : کجاست آفت؟ ، گفتم : به کویِ عشقت ،
گفتا که : چونی آنجا؟ ، گفتم : در استقامت ،
خامُش ، که گر بگویم ، من نکتههایِ او را ،
از خویشتن برآیی ، نی در بُوَد ، نه بامت ،
#مولانا
گفت قائل : در جهان درویش نیست ،
ور بُوَد درویش ،،، آن درویش نیست ،
هست ، از رویِ بقایِ ذاتِ او ،
نیست گشته وصفِ او ، در وصفِ هو ،
چون زبانهٔ شمع ، پیشِ آفتاب ،
نیست باشد ،،، هست باشد در حساب ،
هست باشد ذاتِ او ، تا تو اگر ،
برنهی پنبه ،،، بسوزد زآن شرر ،
نیست باشد ، روشنی ندهد ترا ،
کرده باشد آفتاب ، او را فنا ،
در دوصدمن شَهد ، یک اوقیه خَل ،
چون درافکندی و ، در وی گشت حَل ،
نیست باشد طعمِ خَل ، چون میچشی ،
هست اوقیه فزون ، چون برکشی ،
#مولانا
برکشی = وزن کنی
اوقیه = جزئی از رطل ، یکدوازدهم رطل ، قریبِ هفت( ۷ ) مثقال ، اواقی جمع ، وقیه هم میگویند .
رطل = واحدِ وزن و مقیاسِ وزنِ مایعات برابر دوازده اوقیه یا ۸۴ مثقال . وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده
" هرمثقال ۲۴ نخود " ارطال جمع .
و نیز رطل در فارسی بهمعنی پیمانه و پیالهٔ شراب هم گفته شده ،
رطل گران = پیمانهٔ بزرگ شراب .
خَل = سرکه ، خلال جمع .
#مثنوی دفتر سوم
بیت ۳۷۱۴ تا ۳۷۲۰
مولانا در استدلال نیست و هست بودنِ همزمانِ یک چیز بسیار معقول استدلال میکند و قابل درک و فهم و لمس و آزمایش است . میفرماید شما اگر در دوصد من عسل ، یک اوقیه سرکه بیاندازید و در عسل حل کنید ، این سرکه دیگر وجود ندارد چون اگر بچشید مزهی سرکه را نمییابید پس در مقابل حجم زیاد عسل این سرکه نیست شده است در عین حال و همزمان این سرکه وجود دارد و هست است با وزن کردن در مییابید که وزن عسل یک اوقیه از ( #دوصد من ) بیشتر است و این اضافهوزن سرکه هست که در عسل حل شده است .
یا در مورد زبانهی شمع پیشِ آفتاب میفرماید همزمان هم نیست و هم هست ،
نیست چون نورش را حس نمیکنی و نورِ نمایان و موثری ندارد .
هست چون اگر پنبهای روی آن قرار دهی ، پنبه را میسوزانَد .
ور بُوَد درویش ،،، آن درویش نیست ،
هست ، از رویِ بقایِ ذاتِ او ،
نیست گشته وصفِ او ، در وصفِ هو ،
چون زبانهٔ شمع ، پیشِ آفتاب ،
نیست باشد ،،، هست باشد در حساب ،
هست باشد ذاتِ او ، تا تو اگر ،
برنهی پنبه ،،، بسوزد زآن شرر ،
نیست باشد ، روشنی ندهد ترا ،
کرده باشد آفتاب ، او را فنا ،
در دوصدمن شَهد ، یک اوقیه خَل ،
چون درافکندی و ، در وی گشت حَل ،
نیست باشد طعمِ خَل ، چون میچشی ،
هست اوقیه فزون ، چون برکشی ،
#مولانا
برکشی = وزن کنی
اوقیه = جزئی از رطل ، یکدوازدهم رطل ، قریبِ هفت( ۷ ) مثقال ، اواقی جمع ، وقیه هم میگویند .
رطل = واحدِ وزن و مقیاسِ وزنِ مایعات برابر دوازده اوقیه یا ۸۴ مثقال . وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده
" هرمثقال ۲۴ نخود " ارطال جمع .
و نیز رطل در فارسی بهمعنی پیمانه و پیالهٔ شراب هم گفته شده ،
رطل گران = پیمانهٔ بزرگ شراب .
خَل = سرکه ، خلال جمع .
#مثنوی دفتر سوم
بیت ۳۷۱۴ تا ۳۷۲۰
مولانا در استدلال نیست و هست بودنِ همزمانِ یک چیز بسیار معقول استدلال میکند و قابل درک و فهم و لمس و آزمایش است . میفرماید شما اگر در دوصد من عسل ، یک اوقیه سرکه بیاندازید و در عسل حل کنید ، این سرکه دیگر وجود ندارد چون اگر بچشید مزهی سرکه را نمییابید پس در مقابل حجم زیاد عسل این سرکه نیست شده است در عین حال و همزمان این سرکه وجود دارد و هست است با وزن کردن در مییابید که وزن عسل یک اوقیه از ( #دوصد من ) بیشتر است و این اضافهوزن سرکه هست که در عسل حل شده است .
یا در مورد زبانهی شمع پیشِ آفتاب میفرماید همزمان هم نیست و هم هست ،
نیست چون نورش را حس نمیکنی و نورِ نمایان و موثری ندارد .
هست چون اگر پنبهای روی آن قرار دهی ، پنبه را میسوزانَد .
نظری کرد ، سویِ خوبیِ تو ،
دیدهی ما ،
از پیِ رویِ تو ،
تا حشر ، غلامِ نظریم ،
دینِ ما ، مِهرِ تو و ،
مذهبِ ما ، خدمتِ تو ،
تا ، نگویی که درین عشقِ تو ،
ما ، مختصریم ،
#مولانا
دیدهی ما ،
از پیِ رویِ تو ،
تا حشر ، غلامِ نظریم ،
دینِ ما ، مِهرِ تو و ،
مذهبِ ما ، خدمتِ تو ،
تا ، نگویی که درین عشقِ تو ،
ما ، مختصریم ،
#مولانا
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث به جز شور و شری مینشود
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۵
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث به جز شور و شری مینشود
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۵
خُنبهایِ لایزالی ، جوش ، باد ،
بادهنوشانِ ازل را ، نوش ، باد ،
تیزچشمانِ صفا را ، تا ابد ،
حلقههایِ عشقِ تو ، در گوش ، باد ،
هر سَحَر ، همچون سَحَرگَه ، بیحجاب ،
آفتابِ حُسن ، در آغوش ، باد ،
#مولانا
بادهنوشانِ ازل را ، نوش ، باد ،
تیزچشمانِ صفا را ، تا ابد ،
حلقههایِ عشقِ تو ، در گوش ، باد ،
هر سَحَر ، همچون سَحَرگَه ، بیحجاب ،
آفتابِ حُسن ، در آغوش ، باد ،
#مولانا
آمدهام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسهای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزادهای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم گر چه که میدوانمت
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۲
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسهای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزادهای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم گر چه که میدوانمت
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۲
سخن بی پایان است،
اما به قدر طالب فرو می آید
حکمت همچون باران است
در معدن خویش بی پایان است،
به قدر مصلحت فرود آید
#فیه_ما_فیه
#مولانا
اما به قدر طالب فرو می آید
حکمت همچون باران است
در معدن خویش بی پایان است،
به قدر مصلحت فرود آید
#فیه_ما_فیه
#مولانا