ز مهجوران نمیجویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
در این خشکی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند مانَد؟
چه گویم من نمیدانم تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جانِ جانِ جانی
به خاک پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
شراب عشق, جوشانتر شرابی است
که آن یک دم بُود این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خمِّ شراب ارغوانی
دگر وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
#دیوان شمس
#مولانا
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
در این خشکی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند مانَد؟
چه گویم من نمیدانم تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جانِ جانِ جانی
به خاک پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
شراب عشق, جوشانتر شرابی است
که آن یک دم بُود این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خمِّ شراب ارغوانی
دگر وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
#دیوان شمس
#مولانا
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
#دیوان_شمس
#غزل۱۳۱۴
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
#دیوان_شمس
#غزل۱۳۱۴
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانهای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می باش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی بیاسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جانها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
#دیوان_شمس
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانهای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می باش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی بیاسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جانها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
#دیوان_شمس
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
#دیوان_شمس
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
#دیوان_شمس
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی
دل را بربودستی در دل بنشستستی
سر سخره سودا شد دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی
برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی
چون دید که میسوزم گفتا که قلاوزم
راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی
من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری
من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونش بجستستی در خانه نجستستی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی
#دیوان_شمس⚘
#غزل_۲۵۸۲
دل را بربودستی در دل بنشستستی
سر سخره سودا شد دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی
برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی
چون دید که میسوزم گفتا که قلاوزم
راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی
من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری
من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونش بجستستی در خانه نجستستی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی
#دیوان_شمس⚘
#غزل_۲۵۸۲
کانال مثنوی خوانی
عبدالکریم سروش
#دیوان_شمس_تبریزی غزل شماره ۱۲۴۵
#دکلمه_شماره_۱۵۷
آنکه بیرون از جهان بُد در جهان آوردمش
آنکه می کرد او کرانه در میان آوردمش
مولانا
#دکلمه_شماره_۱۵۷
آنکه بیرون از جهان بُد در جهان آوردمش
آنکه می کرد او کرانه در میان آوردمش
مولانا