#صحبت کسی طلب کن که دیدن او، تو را از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان #فعل پند دهد نه به زبان #گفتار!
#ابوعبدالله محمدبن الخفیف
#ابوعبدالله محمدبن الخفیف
#عشاق وفا پیشه اگر محرم مائید
#از خود به در آئید و در این بزم در آئید
#در بزم احد غیر یکی راه ندارد
#با کثرت موهوم در این بزم میائید
#تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
#زنگار خود از آیینه دل بزدائید
#چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
#کایینه و هم ناظر و منظور شمائید
#کونین چه جسم است و شما جان مقدس
#عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
#مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
#گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
#در کعبه دل عید تجلی جمالت
#ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
#سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
#معشوق همین جاست بیائید بیائید
#چون مقصد اصلی ز حرم کعبه وصل است
#غافل ز چنین کعبه مقصود چرائید
#گفتار حسین است ز اسرارخدائی
#دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
#حسین منصور حلاج
#از خود به در آئید و در این بزم در آئید
#در بزم احد غیر یکی راه ندارد
#با کثرت موهوم در این بزم میائید
#تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
#زنگار خود از آیینه دل بزدائید
#چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
#کایینه و هم ناظر و منظور شمائید
#کونین چه جسم است و شما جان مقدس
#عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
#مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
#گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
#در کعبه دل عید تجلی جمالت
#ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
#سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
#معشوق همین جاست بیائید بیائید
#چون مقصد اصلی ز حرم کعبه وصل است
#غافل ز چنین کعبه مقصود چرائید
#گفتار حسین است ز اسرارخدائی
#دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
#حسین منصور حلاج
یکی از پیران طریقت گفت:
در بازار بغداد کسی را دیدم که نوکران و چاکران خلافت در وی آویخته و بی محابا او را زخم میکردند و به آخر او را خواباندند
و صد ها تازیانه زدند .
لیکن او آهی نکرد ..
پس از آن فرا پیش وی رفتم و گفتم :
ای جوانمرد این همه زخم ها بر تو کردند .
چرا دست کم آهی نکشیدی ؟
و جزع و فزعی ننمودی؟
تا بر تو رحمت آورند ؟
گفت :
ای شیخ معذورم میدار که معشوقم برابر بود و از بهر او مرا میزدند و از نظاره او درد زخم بر من آسان شد ....
چون شفای دل ربا از خستگی و درد توست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
📕کتاب #گفتار_خواجه_عبدالله_انصاری
در بازار بغداد کسی را دیدم که نوکران و چاکران خلافت در وی آویخته و بی محابا او را زخم میکردند و به آخر او را خواباندند
و صد ها تازیانه زدند .
لیکن او آهی نکرد ..
پس از آن فرا پیش وی رفتم و گفتم :
ای جوانمرد این همه زخم ها بر تو کردند .
چرا دست کم آهی نکشیدی ؟
و جزع و فزعی ننمودی؟
تا بر تو رحمت آورند ؟
گفت :
ای شیخ معذورم میدار که معشوقم برابر بود و از بهر او مرا میزدند و از نظاره او درد زخم بر من آسان شد ....
چون شفای دل ربا از خستگی و درد توست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
📕کتاب #گفتار_خواجه_عبدالله_انصاری