معرفی عارفان
1.09K subscribers
32.6K photos
11.7K videos
3.18K files
2.66K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
صوفیان آن قوم‌اند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا در صف اول و درجه اعلی به حق بیارامیده‌اند و از غیر او رمیده نه ملک بودند و نه مملوک.

و گفت: صوفی آن بود که هیچ چیز در بند او نبود و او در بند هیچ چیز نشود.

و گفت: تصوف نه رسوم است و نه علوم لیکن اخلاقی است یعنی اگر رسم بودی به مجاهده بدست آمدی و اگر علم بودی به تعلم حاصل شدی بلکه اخلاقی است که تخلقوا باخلاق الله بخلق خدای بیرون آمدن نه برسوم دست دهد و نه بعلوم.

و گفت: تصوف آزادی است و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت.

وگفت: تصوف ترک جمله نصیبهاء نفس است برای نصیب حق.


#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
#ذکر ابوالحسن نوری
و گفت: روزی در جویبار حیر به نشابور می‌رفتم عیاری بود به فتوت معروف نوح نام پیش آمد گفتم یا نوح جوان مردی چیست گفت: جوانمردی من یا جوانمردی تو گفتم هر دو گفت: جوان‌مردی من آن است که قبا بیرون کنم و مرقع درپوشم و معاملت مرقع گیرم تا صوفی شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم و جوان‌مردی تو آن است که مرقع بیرون کنی تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردد پس جوانمردی من حفظ شریعت بود بر اظهار و آنِ تو حفظ حقیقت بر اسرار و این اصلی عظیم است.


#تذکره_الاولیاء_عطار
#ذکر_حمدون_قصار
نقل است که زمستانی بود در بازار نیشابور می رفت. غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما می‌لرزید. گفت چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبّه ای سازد.
گفت: چه گویم؟
او خود می‌داند و می‌بیند.

عبدالله را وقت خوش شد. نعره ای بزد و بیهوش بیفتاد. پس گفت: طریقت از این غلام آموزید.


#تذکره الاولیاء
#ذکر شیخ عبدالله مبارک
نقلست که گفت:
یک روز دلم گم شده بود
گفتم الهی دل من باز ده
ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی
تو بازمی‌خواهی که با غیر مابمانی.

#عطار
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_جنید_بغدادی


جوانمردی زبانی است بی گفتار ، و بینایی است بی دیدار و تنی هست بی کردار ، دلیلی است بی اندیشه و چشمه ای است از دریا و سِرهای دریا. خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد هر کسی را نصیبیِ خویش برگرفتند ، نصیب جوانمردان اندوه بود . و گفت درخت اندوه بکارید تا باشد که به بَر آید و تو بنشینی و می گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت :چرا می گریی؟
اندوه به چه به دست آید  بدان که همه جهدِ آن کنی که در کارِ او پاک رَوی ، و چندان که بنگریی دانی که پاک نِه ای و نتوانی بود که اندوه فرو آید و همه ی پیران همچنان نتوانستند. دردِ جوانمردان اندوه است که به دو عالم نگنجد.
گفتم  خداوندا ، مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم ، خلق در آن راه نباشد ، راهِ اندوه در پیشِ من نهاد. گفت اندوه باری گران است ، خلق نتواند کشید.

#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
و گفت: «دلهاء بندگان جمله روحانی صفت‌اند پس چون دنیا بدان دل راه یافت روحی که بدان دلها می‌رسید در حجاب شود.»

#عطار
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_منصور_عمار
و گفت:
بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند.
زاری کردم که راهم دهید.
خطاب آمدم که با کوزه ای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
کوزه و پوستین بینداختم.
ندایی شنیدم که یا بایزید!
"با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزة شکسته و پوستینی پاره پاره ، تا نینداخت بار نیافت.
تا شما که چندین علایق به خود بازبسته اید و طریقت را دانة دام هوای نفس ساخته اید کلا و حاشا که هرگز بار یابید!"

#ذکر با یزید بسطامی
تذکره اولیاءعطار
نقل است که سيدی بود که او را ناصری گفتندی . قصد حج کرد.

چون به بغداد رسيد، به زيارت جنيد رفت و سلام کرد،
جنيد پرسيد که : «سيد از کجاست؟».

گفت: «از گيلان ».

گفت: «از فرزندان کيستی؟».

گفت: «از فرزندان اميرالمؤمنين علی ».

گفت: «پدر تو دو شمشير می زد، يکی با کافران و يکی با نفس، ای سيد که فرزند اويی از اين دو کدام را کار فرمايی؟».

سيد چون اين بشنيد، بسيار بگريست و پيش جنيد می غلطيد. گفت: «ای شيخ! حج من اينجا بود. مرا به خدای ره نمای ».

گفت: «اين سينه تو حرم خاص خدا است. تا توانی هيچ نامحرم را در حرم خاص راه مده »


#ذکر_جنید_بغدادی
#عطار
وی اندر ابتدا طلب علم کرد و به درجۀ ائمه رسید آنگاه کتب خود برداشت و به دریا برد و گفت: «نعم الدليل كنت و أمّا الإشتغال بالدّليل بعد الوصولِ مُحال». نیکو دلیل و راهبری که تویی مر مرید را؛ امّا پس از رسیدگی به مقصود، مشغول بودن به دلیل محال باشد؛ که دلیل تا آنگاه بود که مرید اندر راه بود. چون پیشگاه پدید آمد، درگاه و راه را چه قیمت باشد؟


#کشف_المحجوب_هجویری
#ذکر_ابوالحسن_احمد_بن_ابی_الحواری
در آن میان از او پرسید که :«عشق چیست؟»

گفت:«امروز بینی،و فردا بینی، و پس فردا بینی». آن روزش بکشتند،و دیگر روز بسوختند،و سوم روزش به باد دادند؛
#عشق_این_است!
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.

#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#ذکر_حسین_منصور_حلاج