معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

((از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم))

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

#سعدی_شیرازی
از جان برون نیامده،جانانت آرزوست
زنّار نابریده و ایمانت آرزوست

چون کودکان که دامن خود اسب می‌کنند
دامن سوار گشته و میدانت آرزوست

#سعدی_شیرازی
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد


مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد


رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد


وامق چو کارش از غم عذرا بجان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد


زین‌گونه صدهزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد


بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد


روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد


عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد


بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد


سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

#سعدی_شیرازی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بی‌دلان را عیب کردم ،لاجرم بی‌دل شدم

آن گنه را این عقوبت
همچنان بسیار نیست


#سعدی_شیرازی
همراه من مباش که غیرت برند خلق

در دست مفلسی چو ببینند گوهری

#سعدی_شیرازی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی


شیخ اجل
#سعدی شیرازی
گر تیغ بر کشد که محبّان همی زنم
اوّل کسی که لافِ محبّت زند منم

گویند پای دار، گرت سر دریغ نیست
گو سر قبول کن که به پایش درافکنم

امکانِ دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیٰ تر آنکه گوشِ نصیحت بیاکَنم

آورده اند صحبتِ خوبان چو آتش است
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم

من مرغِ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قیدِ او که یاد نیاید نشیمنم

دردی است در دلم که گر از پیش آبِ چشم
برگیرم آستین، برود تا به دامنم

گر پیرهن به در کنم از شخصِ ناتوان
بینی که زیر جامه خیالی است یا تنم

شرط است احتمالِ جفاهایِ دشمنان
چون دل نمی دهد که دل از دوست بر کنم

دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره دُرد می خورم و نعره می زنم

بر تختِ جم پدید نباشد شبِ دراز
من دانم این حدیث که در چاهِ بیژنم

گویند سعدیا، مکن، از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتَوانم که نشکنم

#سعدی_شیرازی
ou mekeshad gholab ra (homayoun shajarian)
@matalebzib
او ميكشد قلاب را

#همایون_شجریان

‌ ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدما
کنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را



#سعدی_شیرازی 🌺

#یکم اردی بهشت بزرگ داشت حضرت سعدی#
یکم اردیبهشت روز بزرگداشت

مقام شیخ اجل #سعدی_شیرازی

گرامی باد 🌹🌿

امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید

#سعدی_شیرازی
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست

خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتادست

#سعدی_شیرازی
دلی که عاشق و صابر بوَد مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادرانِ طریقت، نصیحتم مکنید
که تو به در رهِ عشق آبگینه و سنگ است
دگر به خُفیه نمی بایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دینِ عاشقان ننگ است
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم؟
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است!
به یادگارِ کسی دامن نسیمِ صبا
گرفته ایم و دریغا که باد در چنگ است!
به خشم رفتهٔ ما را که می برد پیغام؟
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکُش چنانکه توانی که بی مشاهده ات
فراخنایِ جهان بر وجودِ ما تنگ است
ملامت از دل سعدی فرو نشوید عشق
سیاهی از حبشی چون روَد که خود رنگ است

#سعدی_شیرازی
از جان برون نیامده،جانانت آرزوست
زنّار نابریده و ایمانت آرزوست

چون کودکان که دامن خود اسب می‌کنند
دامن سوار گشته و میدانت آرزوست

#سعدی_شیرازی
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
#سعدی_شیرازی
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست

درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند

آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست



بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

#سعدی_شیرازی
#گلستان #حکایت
پادشاهی پسر به مکتب داد لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر پدر
#سعدی_شیرازی
«آیینۀ جان»

خوب رویان آیینه می جویند تا صورت خود را در آن ببینند و خط و خالی برآن بیفزایند. از این آیینه ها بسیار هست که آدمی روی خود را نظاره کند و اگر دودی و غباری بر آن بیند بشوید و اگر نقصانی هست به کمال آورد؛
اما کجاست آن آیینه که چهرۀ روح و جان خویش را در آن بنگریم و شکل و شمایل باطن خود را تماشا کنیم ؟!

گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید بجو ..

#مثنوی_معنوی

در ژرفای دلِ ما تصویری از صورت انسان کامل نقش کرده اند و اگر گویند این چگونه تصویری است که ما را از آن هیچ خبری نیست پاسخ این است که ما را از آن خبرها و نشان هاست و اگر ما را هیچ شناختی از او نبود هر مدعیِ بی هنری را به کمال می پذیرفتیم ..
این نقش درونی چراغِ راهنمای ماست که می تواند ما را آهسته آهسته بدان مقام راهبر شود..
شاعران (عارف) این تصویر درونی را پررنگ تر می کنند و هردم نشان های بیشتری برای شناخت مدعی از مخلص به دست می دهند تا چون مولانا سالکان تشنه لب را از این بادیۀ غول پرور به آب خضر که در دل های همگان چشمه ای از آن جاری است برسانند:

تشنگان رهِ خونخوارۀ این بادیه را
بُردم از بادیه بیرون و به آب آوردم ..

آیینه جان بسیار سنگین بهاست، بسیار عزیز و نادر الوجود است و اگر سال ها در طلب آن به هر کوی و برزن بگردند رواست..

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم ..

#سعدی_شیرازی


نظر عارفان این است که هرکس از دیو و دد ملول شود و در جستجوی انسان حقیقی برآید و از این سوی و آن سوی نشان گیرد و راهرو گردد نهایتاً بدان انسان مطلوب و محبوب راه خواهد یافت .
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

#سعدی_شیرازی
سعدی به روزگاران مهری نشسته دردل
بیرون نمیتوان کردالا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدرکفایت
باقی نمیتوان گفت الابه غمگساران

اول اردیبهشت روز بزرگداشت استاد سخن #سعدی_شیرازی
هردم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنی نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت

نیک و بد چون همی بباید مُرد
خُنُک آن کس که گویِ نیکی برد

#سعدی

در زبان‌های مختلف، معمولاً کسی را به‌عنوان برترین و شیواترین شخص معرفی می‌کنند که توانسته‌است از ذهنِ خلاقِ نبوغ‌آمیزِ و جادوی سخنش استفاده کند و چیزی بیافریند که در آن زبان بی‌نظیر یا کم‌نظیر باشد.

به نظر بسیاری از متخصصان زبان و ادبیات فارسی، سعدی برترین سخنورِ زبان فارسی‌ست.

اگر بخواهیم یک نماینده برای زبان فارسی برگزینیم، آن نماینده #سعدی است.


اول اردیبهشت ماه بزرگداشت #سعدی_شیرازی گرامی باد 🙏❤️😊👌


.