حکایت سرد یک پایان
شب سرد سرمای زمستانی از نیمه گذشته بود و صدای تیک تیک ساعت دیواری و صدای قطرات باران که به شیشه اتاقم میخورد آهنگی ناموزون را می سرود. کمی دورتر، آن طرف کوچه، کودک همسایه که شاید از شدت گرسنگی گریه می کرد و یا مادرش شیر نداشت که به او بخوراند و گریه نوزاد که تمامی نداشت شاید هم نسخه پزشک تو طاقچه از بی پولی پدر افتاده بود و کودک از شکم درد یا تب لرز خوابش نمی برد همه اینها مرا در جاده نوشتن داستانم سرگردان کرده بود بین این فرضیه ها مانده بودم اما یکباره تصمیم گرفتم زاویه دید قصه را به طرف خودم بچرخانم خودکارم روی کاغذ چرخید و این اتفاقات فضای داستانی مرا عوض کرد و از طرفی گره داستانم را پیچیده تر کرد حالا من بودم و باران و سرما و گریه نوزاد و کوچه و شبی که به کندی و سردی می گذشت، داشتم به فرود و پایان قصه فکر می کردم که صدای آژیر آمبولانسی سکوت شب و خیابان را شکست و در کوچه ما توقف کرد و نور چراغ گردان آمبولانس روی پنجره اتاق من مثل یک شوی رنگارنگ می تابید افکارملتهبم بین داستان و فضای ایجاد شده گره خورده بود پنجره را گشودم باران شدت گرفته بود صدای شرشر باران از ناودانها، و قطرات بارانی که به صورتم می خورد ناگهان در میان نور برق آسمانی دیدم که مرد همسایه را از روی برانکارد داخل آمبولانس گذاشتند، منتظر پایان قصه بودم گریه نوزاد! بدن بی حس مرد همسایه و آمبولانس، داشتم به اینها فکر می کردم و نمی دانم کی خوابم برد صبح که شد پنجره را گشودم باران تمام شده بود صدای گریه نوزاد هم نمی آمد پرچم سیاه روی درب منزل روبرو حکایت یک پایان بود و خبری که در گروههای مجازی باز نشر شد خودکشی مردی بخاطر فقر . و من هم نشستم و داستانم را پایان دادم.
/خداداد رضایی / اسفند ماه 1397
@khodadad.rezaei اینستاگرام
@khodadadrezaeivideo تلگرام
http://rezaei42.ir وب سایت
Rezaeibushehr@gmail.com ایمیل
#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
شب سرد سرمای زمستانی از نیمه گذشته بود و صدای تیک تیک ساعت دیواری و صدای قطرات باران که به شیشه اتاقم میخورد آهنگی ناموزون را می سرود. کمی دورتر، آن طرف کوچه، کودک همسایه که شاید از شدت گرسنگی گریه می کرد و یا مادرش شیر نداشت که به او بخوراند و گریه نوزاد که تمامی نداشت شاید هم نسخه پزشک تو طاقچه از بی پولی پدر افتاده بود و کودک از شکم درد یا تب لرز خوابش نمی برد همه اینها مرا در جاده نوشتن داستانم سرگردان کرده بود بین این فرضیه ها مانده بودم اما یکباره تصمیم گرفتم زاویه دید قصه را به طرف خودم بچرخانم خودکارم روی کاغذ چرخید و این اتفاقات فضای داستانی مرا عوض کرد و از طرفی گره داستانم را پیچیده تر کرد حالا من بودم و باران و سرما و گریه نوزاد و کوچه و شبی که به کندی و سردی می گذشت، داشتم به فرود و پایان قصه فکر می کردم که صدای آژیر آمبولانسی سکوت شب و خیابان را شکست و در کوچه ما توقف کرد و نور چراغ گردان آمبولانس روی پنجره اتاق من مثل یک شوی رنگارنگ می تابید افکارملتهبم بین داستان و فضای ایجاد شده گره خورده بود پنجره را گشودم باران شدت گرفته بود صدای شرشر باران از ناودانها، و قطرات بارانی که به صورتم می خورد ناگهان در میان نور برق آسمانی دیدم که مرد همسایه را از روی برانکارد داخل آمبولانس گذاشتند، منتظر پایان قصه بودم گریه نوزاد! بدن بی حس مرد همسایه و آمبولانس، داشتم به اینها فکر می کردم و نمی دانم کی خوابم برد صبح که شد پنجره را گشودم باران تمام شده بود صدای گریه نوزاد هم نمی آمد پرچم سیاه روی درب منزل روبرو حکایت یک پایان بود و خبری که در گروههای مجازی باز نشر شد خودکشی مردی بخاطر فقر . و من هم نشستم و داستانم را پایان دادم.
/خداداد رضایی / اسفند ماه 1397
@khodadad.rezaei اینستاگرام
@khodadadrezaeivideo تلگرام
http://rezaei42.ir وب سایت
Rezaeibushehr@gmail.com ایمیل
#ادبیات
#داستان
#خداداد_رضایی
چهارشنبه سوری
خسته از شیفت کاری بر میگردم. تق تق تق. عجب بلبشوی شده . صدای بوق و انفجار. والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزاریم . می روم که ببینم اینها کی هستند که یهویی... بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم گیج میره و سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نورهای رنگی که توی چشمم می چرخد. نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم صدایی می شنوم که میگه مرده است یا زنده؟ خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به دنیای واقعی برگردم. مثل یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا.یعنی همانهایی که بهشون میگن نکیر و منکر. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و هفت
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
خسته از شیفت کاری بر میگردم. تق تق تق. عجب بلبشوی شده . صدای بوق و انفجار. والله ای رسمش نیست نمیزارن کپه مرگ بزاریم . می روم که ببینم اینها کی هستند که یهویی... بمب ... ای وای این دیگه چی بود سرم گیج میره و سوت می زنه و دنیا دور سرم چرخ میخوره . فقط تو خواب و بیداری صدای آمبولانس را می شنوم و نورهای رنگی که توی چشمم می چرخد. نمی دانم توی چه عالمی سپری می کنم؟ شاید خواب می بینم و شاید هم مرده باشم !!! نزد خودم فکر می کنم آیا بعد از اینکه آدمی میمیرد اینطور میشه؟ یعنی چیزها را نا مفهوم درک می کنه یا اینو بهش میگن لحظه بین مرگ و زندگی ؟ خلاصه دارم به چیز تازه ای را تجربه میکنم صدایی می شنوم که میگه مرده است یا زنده؟ خیلی دلم میخواد زود از این مخمصه راحت بشم و به دنیای واقعی برگردم. مثل یه وقتایی میشه تو خواب هر چی زور میزنی راه بروی ولی نمی تونی حالا روزگار منم الان اینطوره . یهو حس میکنم چیزی تو دستم فرو می برند و دیگه آروم می شوم ... نمی دانم چه زمان گذشت و کم کم متوجه صحبت هایی می شوم اینها دیگه کی هستند نکنه اومدن سراغم برای سئوال جواب آن دنیا.یعنی همانهایی که بهشون میگن نکیر و منکر. آقا من گناه کردم روسیاهم . ترا بخدا ببخشیدنم . چشمم را کم کم باز میکنم اولش خیلی مات هستند مثل لنز دوربینی که برای عکس گرفتن آماده نیست ولی کم کم تنظیم می شود و میفهمم که نمرده ام!! تو بیمارستانم. آدما را کم کم می شناسم و یکی از اونا میگه: زردی من از تو سرخی تو از من و دیگری میگه: حالت چطوره و دیگری میگه: چهارشنبه سوری مبارک
خداداد رضایی /اسفند نود و هفت
#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر
خیلی وقته در خانه مانده ایم
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز به جمله در خانه بمانید، برسم تا اینکه خودم هم به دیگران توصیه کردم در خانه بمانند اما غافل که یک عمر آدمهایی دیدم که همیشه در خانه بودند. امروز دنیا پر شده است "در خانه بمانید" من به این فکرم آنهایی که خانه ای ندارند در کجا بمانند؟ و یا آنهایی که خانه استیجاری دارند با چه دلخوشی بمانند؟ شایدم اکنون در گوشه، گوشه دنیا آنهایی که در خیابانها بر زمین می افتند خانه ای نداشته اند و یا آنها که با چوب و باتوم پلیس روبرو می شوند خانه ای نداشته باشند. بگذریم نمی خواهم شما را وارد تردید آدمهای بدبخت دنیا کنم اگر چه سطل های زباله سرکوچه تا آنور دنیای مدرنیته گواه این آدمها است. اما آنهایی که آلونکی بنام خانه داشته اند عمری است در خانه اسیر بودند خیلی ها سفر اروپایی که فبها آرزوی بیرون آمدن از خانه فقر را داشتند، نمی خواهم خیلی ربطش به کرونا بدم مع الوصف خیلی ها هم اسیر دل بودند خانه ای که با هیچ کلیدی باز نمیشه مگر خوشنودی آن دل، حالا میخواهد غم معشوقه ای باشد با یک عمر فراق و یا آرزوهای از دست رفته که دنیاش را عوض کرد، کرونا آمد تا بگوید در خانه ماندن چه سخت است او دیر یا زود می رود مردم از خانه بیرون خواهند آمد اما اسیران فقر و دل همیشه خانه نشین هستند
یک روز می رسد که این قصه های در خانه بمانید را از عمق قصه های هزار و یک شب بیرونش می کشم تا ببینم کدام درد سوزش بیشتر بوده درد کرونا یا فقر ؟
آن موقع به آرامی پای فنجان قهوه و دفتر و قلمم می نشینم و دیگه از آن روزهای قرنطینه نمی نویسم از آه دلی که هیچ وقت معنی زندگی را ندانست تا پادشاه هم که باشی قصه های شهرزاد را نیمه تمام رها کنی و از خانه بیرون بیایی کرونا که سهل است. آن روزها مجبور نیستم با استعاره های شاعرانه و یا تشبیه های شاعرانه و یا کنایه، ایهام و اشاره جملات را با هم ترکیب کنم تا دیگران نرنجند و یا به جرمش چپ و راستم نکنند. بلکه با سادگی در آراسته ترین کتابهای قصه می گنجانم. بله آدمهایی هست که خیلی وقته در خانه مانده اند تا دردها و ناگفته ها را پنهان کنند و این خانه، خانه واقعی زندگی خیلی ها بوده که باید همچنان در خانه بمانند حتی بعد کرونا.
خداداد رضایی / فروردین سال کرونایی/
#خداداد_رضایی #دلنوشته #در_خانه_بمانیم #سال_کرونایی #کرونا #فقر #بوشهر
هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز به جمله در خانه بمانید، برسم تا اینکه خودم هم به دیگران توصیه کردم در خانه بمانند اما غافل که یک عمر آدمهایی دیدم که همیشه در خانه بودند. امروز دنیا پر شده است "در خانه بمانید" من به این فکرم آنهایی که خانه ای ندارند در کجا بمانند؟ و یا آنهایی که خانه استیجاری دارند با چه دلخوشی بمانند؟ شایدم اکنون در گوشه، گوشه دنیا آنهایی که در خیابانها بر زمین می افتند خانه ای نداشته اند و یا آنها که با چوب و باتوم پلیس روبرو می شوند خانه ای نداشته باشند. بگذریم نمی خواهم شما را وارد تردید آدمهای بدبخت دنیا کنم اگر چه سطل های زباله سرکوچه تا آنور دنیای مدرنیته گواه این آدمها است. اما آنهایی که آلونکی بنام خانه داشته اند عمری است در خانه اسیر بودند خیلی ها سفر اروپایی که فبها آرزوی بیرون آمدن از خانه فقر را داشتند، نمی خواهم خیلی ربطش به کرونا بدم مع الوصف خیلی ها هم اسیر دل بودند خانه ای که با هیچ کلیدی باز نمیشه مگر خوشنودی آن دل، حالا میخواهد غم معشوقه ای باشد با یک عمر فراق و یا آرزوهای از دست رفته که دنیاش را عوض کرد، کرونا آمد تا بگوید در خانه ماندن چه سخت است او دیر یا زود می رود مردم از خانه بیرون خواهند آمد اما اسیران فقر و دل همیشه خانه نشین هستند
یک روز می رسد که این قصه های در خانه بمانید را از عمق قصه های هزار و یک شب بیرونش می کشم تا ببینم کدام درد سوزش بیشتر بوده درد کرونا یا فقر ؟
آن موقع به آرامی پای فنجان قهوه و دفتر و قلمم می نشینم و دیگه از آن روزهای قرنطینه نمی نویسم از آه دلی که هیچ وقت معنی زندگی را ندانست تا پادشاه هم که باشی قصه های شهرزاد را نیمه تمام رها کنی و از خانه بیرون بیایی کرونا که سهل است. آن روزها مجبور نیستم با استعاره های شاعرانه و یا تشبیه های شاعرانه و یا کنایه، ایهام و اشاره جملات را با هم ترکیب کنم تا دیگران نرنجند و یا به جرمش چپ و راستم نکنند. بلکه با سادگی در آراسته ترین کتابهای قصه می گنجانم. بله آدمهایی هست که خیلی وقته در خانه مانده اند تا دردها و ناگفته ها را پنهان کنند و این خانه، خانه واقعی زندگی خیلی ها بوده که باید همچنان در خانه بمانند حتی بعد کرونا.
خداداد رضایی / فروردین سال کرونایی/
#خداداد_رضایی #دلنوشته #در_خانه_بمانیم #سال_کرونایی #کرونا #فقر #بوشهر