💖کافه شعر💖
2.76K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.07K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
آفتاب پرست
[ به مناسبت سوم آبان ماه، سالروز درگذشت فریدون مشیری ]
#شعری_از فریدون مشیری
____

در خانۀ خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم: «ز جا برخیز
این جامۀ عاریت به دور افکن
وین بادۀ جانگزا به کامت ریز!»

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم،
پیمانه ز دستِ مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم!

آن دور، در آن دیارِ هول انگیز
بی روح، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچۀ مار و طعمۀ مورم

در ظلمتِ نیمه شب، که تنها مرگ
بنشسته به رویِ دخمه ها بیدار،
واماندۀ مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار...!

روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیمِ مرگ خاری چند
پوشد رخِ آن مغاکِ وحشت زا

سالی نگذشته استخوانِ من
در دامنِ گور، خاک خواهد شد
وز خاطرِ روزگارِ بی انجام
این قصّۀ دردناک خواهد شد.

ای رهگذرانِ وادیِ هستی!
از وحشتِ مرگ می زنم فریاد
بر سینۀ سردِ گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!

ای وای چه سرنوشتِ جانسوزی
این است حدیثِ تلخِ ما، این است
ده روزۀ عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است.

از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشقِ آفتابِ تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
«از کردۀ خویشتن پشیمانم.»

من تشنۀ این هوایِ جان بخشم
دیوانۀ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده ست برخیزم
در دامنِ زندگی بیاویزم!


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
به یاد هوشنگ چالنگی...
#شعری_از زنده یاد هوشنگ چالنگی

_____

بنگر
از این دریچه ای که شبان را می آورد
گنجشک های ماده و نر را
که « عصر » را دوباره بیاوردند
آرنج خویش را
بر جامه دان کهنۀ من بگذار
و از دریچه ای که شبان را می آورد
باغ بزرگ خانۀ ما را بین
به صحنه ای که پیش ِ نگاه توست
به عشق بازی کبوتر همسایه
با « چاهی » غریب
اینک نگاه کن
و فکر کن
به قلب های خالی وحشتناک !


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
شکوه
#شعری_از بانو پروین سلاجقه [ از مجموعۀ در ارتفاع شانه هایت برف می بارد]

____

حالتی از چشم های توست
که کهکشان
در آن
اقامت می کند
زمین‌ نمی چرخد
و ماهی ها
در یک دَمِ کوتاه
از حرکت
باز می مانند

حالتی از چشم های توست
که ذات زیبایی را
به چالش می کشد

حالتی از چشم های توست
که با شمشیری مُورّب
مرا
به دو نیم می کند
به دو پاره از تاریخ
دو پاره از جغرافیا
و دو پاره از هستی

حالتی از چشم های توست
که ماه را
از نشان کماندار
فرو می غلتاند.

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
آواز تلخ
#شعری_از محمد زهری
______

بی تو ماندم تا حسرت را
دمسازی باشم
تلخ و زهرآلوده یادی را
آوازی باشم
تا در گوش شب، مویم
گویم:
« غم هستم
خاموشی را همدم هستم.»

باغی بودم.
باغی با فرشی از گل،
پر بار.
اینک خاکی هستم خوار.
این را از تو دارم
از بی تو بودن

شهری بودم
شهری با ابری از نور
پر شور
اینک دشتی هستم کور
این را از تو دارم
از بی تو بودن

بازِ روحم، پروازی داشت
می پنداشت
در باز است
از خاک
تا افلاک
راهی نیست

هان- ای بینایان! این آن باز است
با چشمی بسته، پربشکسته
بی پروازی- حتّی- از خاک
بر خاک
-نه تا افلاک-

اینک غم هستم
خاموشی را همدم هستم
حسرت را دمسازم
یادی را آوازم
این ها را از تو دارم
از بی تو بودن


@Kafee_sheerr
❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
بهتان

#شعر_تاجیکستان
#شعری_از گلرخسار صفی آوا


مرا امروز بی یک تیر کشتند
ز عشق زندگی ناسیر کشتند
ز بس با حیله و تزویر کشتند
به مثل شیر در زنجیر کشتند

نگنجیدم ز بس در چشم شیطان
به گور تیرۀ اعمال انسان
مرا کشتند و در من گور کردند

سیه رویان
سیه روحان
حسودان

ز ناکرده گناهم عالمی پُر،
ز مرگم نیست همدردی اَلَمدار

برای زادنم یک عصر کم بود
برای کشتنم یک لحظه بسیار



عصر: [قرن]

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
ترانۀ حزن
#شعر_تاجیکستان
#شعری_از گلرخسار صفی آوا

امروز هم گذشت
مانند یک نفس
نوروز من گذشت
بی عشق هیچکس

گریانِ خنده ریز
خوش روی بی بقا
من غم نمی خورم
غم می خورد مرا

صد قطعه طی شده
در جستجوی خود
صد ره گشاده ام
جز ره به سوی خود

خود روی و خودشکوف
خودجوی و خودپناه
من غم نمی خورم
غم می خورد مرا

در خدمتِ فریب
افسر نبوده ام
در دستِ حاکمان
ساغر نبوده ام

بر دوشِ خسته ام
بار گناه شاه
من غم نمی خورم
غم می خورد مرا

آوارۀ خطا
بی چارۀ خدا
چون سایه با خودم
همراهم و جدا

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
بهتان

#شعر_تاجیکستان
#شعری_از گلرخسار صفی آوا

مرا امروز بی یک تیر کشتند
ز عشق زندگی ناسیر کشتند
ز بس با حیله و تزویر کشتند
به مثل شیر در زنجیر کشتند

نگنجیدم ز بس در چشم شیطان
به گور تیرۀ اعمال انسان
مرا کشتند و در من گور کردند

سیه رویان
سیه روحان
حسودان

ز ناکرده گناهم عالمی پُر،
ز مرگم نیست همدردی اَلَمدار

برای زادنم یک عصر کم بود
برای کشتنم یک لحظه بسیار



عصر: [قرن]

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
به یاد کارو
۱۶ آبان ۱۳۰۶
۲۷ تیر ۱۳۸۶

« به خاطر قلوب درهم شکستۀ انسان ها
قلوب آکنده از عشق و
به خون آغشتۀ انسان ها
به خاطر حسرت...
حسرت گمگشته، در امواج سرشک
سرشک سرگردان، در ظلمت زندان ها ...(کارو)»

#شعری_از کارو دِردِریان

داستان عشق من
_______

سرنوشتی مبهم
سرگذشتی مرموز


سرنوشت از من
سرگذشت از اوست


ولی هزار افسوس
آخ هزار افسوس


كه سرنوشت من
سرگذشت اوست


#کارو

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
[به ماسبت ۲۱ آبان ماه، زادروز نیما یوشیج]

#شعری_از نیما یوشیج

مانده از شبهای دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندر او خاکستر سردی

همچنان که اندر غباراندودۀ انديشه های من ملال انگيز
طرحِ تصويری درآن هر چيز
داستانی، حاصلش دردی

روز شيرينم که با من آشتی داشت
نقش ناهمرنگ گرديده
سرد گشته، سنگ گرديده
با دمِ پاييزِ عمر من کنايت از بهار روی زردی

همچنانکه مانده از شبهای دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندر او خاکستر سردی

#نیما_یوشیج

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
به مناسبت ۷ آذرماه، سالروز درگذشت حمید مصدق.یادش گرامی باد.
#شعری_از حمید مصدق
_
نفس سوختۀ تاکستان

آه هیهات که در این برهوت
و اندر این سوخته دشت فرتوت
برگی و باری نیست
چه توانسوز کویری که در آن
از کران تا به کران حتی دیّاری نیست
آری نیست
همّتی هست اگر
من و توست
تا در این خشک کویر
از دل سنگ بر آریم آبی
کسی از غیب نخواهد آمد
در من و توست اگر مردی هست
با تو ام ای دلبند!
سوی ابری که نخواهد آمد
و نخواهم بارید
چشم امّید مبند
آه
هیهات
چه وقت این برهوت
بر سر هر تاکش
می نشیند یاقوت؟

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
زاغان

#شعری_از محمدرضا شفیعی کدکنی
[از مجموعه طفلی به نام شادی]

آنک شبِ تباهیِ تاریخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوه بیکرانۀ اندوه!
اوه!

زاغان به روی دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به روی مزرعه، زاغان به روی باغ
زاغان به روی پنجره، زاغان به روی ماه
زاغان به روی آینه ها،
آه!
از تیره و تبارِ همان زاغ
کِش راند از سفینۀ خود نوح
اندوهِ بیکرانه و انبوه.

زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه
زاغان به روی هر چه تو بینی
از نور تا نگاه!

زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
می خواهم‌ امروز #عصر
از دستهای مهربان
دو پیچک ظریف
که عاشقانه وار
بر تنهٔ قامت اشعارم بپیچند
شعری دَم کنم
و در تمامِ پس کوچه هایِ شهر
تعارف کنم
بفرمایید #شعری_قند_پهلو.


#فریبا_قربان_کریمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
می خواهم‌ امروز #عصر
از دستهای مهربان
دو پیچک ظریف
که عاشقانه وار
بر تنهٔ قامت اشعارم بپیچند
شعری دَم کنم
و در تمامِ پس کوچه هایِ شهر
تعارف کنم
بفرمایید
#شعری_قند_پهلو.

#فریبا_قربان_کریمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
می خواهم‌ امروز #عصر
از دستهای مهربان
دو پیچک ظریف
که عاشقانه وار
بر تنهٔ قامت اشعارم بپیچند
شعری دَم کنم
و در تمامِ پس کوچه هایِ شهر
تعارف کنم
بفرمایید
#شعری_قند_پهلو.

#فریبا_قربان_کریمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بیا
عطر نفس هایت را
روی تن تب دار #جمعه
بریز
بگذار قالب تهی کنم
از هیاهوی مهر
میان سطرهای
#غمنامۀ_جمعه
درگیر نوشتن
#شعری هستم
که  هیچ وقت بی مهر
#غزل نمی شود.

#فریبا_قربان_کریمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
می خواهم‌ امروز #عصر
از دستهای مهربانِ
دو پیچک ظریف،
که عاشقانه وار
بر تنهٔ قامت اشعارم بپیچند
شعری دَم کنم
و در تمامِ پس کوچه هایِ شهر
تعارف کنم
بفرمایید
#شعری_قند_پهلو.

#فریبا_قربان_کریمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
#دختر_پاییز
می خواهد‌ امروز #عصر
از دستهای مهربانِ
دو پیچک ظریف،
که عاشقانه وار
بر تنهٔ قامت اشعارش بپیچند
شعری دَم کند
و در تمامِ پس کوچه هایِ شهر
تعارف کند
بفرمایید #شعری_قند_پهلو.

#فریبا_قربان_کریمی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀