💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
.
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز،
چارفصلش همه آراستگی است،
من چه می دانستم،
دل هرکس
دل نیست...

#حمید_مصدق


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ڪاش آن آینه ئے بودم من
ڪه به هر صبح تو را مے دیدم
مے ڪشیدم همه اندام #تو را در آغوش
سرو اندام تو
با آن همه پیچ
آن همه تاب
آنگه از باغ #تنت مے چیدم
گل صد #بوسه ے ناب.🦋

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
وقتی تو نیستی
خورشید تابناک
شاید دگر درخششِ خود را
و کهکشان پیر، گردشِ خود را
از یاد می‌برد
و هر گیاه
از رویشِ نباتی خود
بیگانه می‌شود
و آن پرنده‌ای
کز شاخه‌ی انار پریده
پرواز را
هر چند پر گشوده فراموش می‌کند...

وقتی تو با منی
گویی وجود من
سُکرآفرینِ نگاه تو را نوش می کند
چشم تو آن شرابِ خُلّر شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش می کند.


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
می سرایم
به امیدی
که تو خوانی ورنه

آخرین مصرع من
قافیه اش مردن بود...

#حمید_مصدق

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام

از تابش وجود تو در جام جان
چنین
سرشار هستی ام
من بازتاب صولت زیبایی تو ام
آیینه ی شکوه دلارایی تو ام......!!


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروان های فرو مانده ی خواب، از چشمت بیرون کن!

باز کن پنجره را!

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

من تو را با خود تا خانه ی خود، خواهم برد

من تو را خواهم برد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سرو رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را!

صبح دمید!

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
من پذیرفتم شکست خویش را،
پندهای عقل دوراندیش را،

من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتر از من میشوی
آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را

آرزو دارم خدا شادت کند
بعد شادی تشنه ی نامم کند

آرزو دارم شبی سردت کند
بعد آن شب همدم دردت کند

تا بفهمی با دلم بد کرده ای
با وجود احتیاج دست مرا رد کرده‌ای

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی ...........

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
جای تو خالی ست!
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری
می کشانند
جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید          
می برند...       ❤️
جای تو خالی ست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند
جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی
که منم ...      ❤️

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام "داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم...

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل‌های باغ می‌آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد
و دست‌های سپیدش را
به آب می‌بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشم‌های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت
و مهربانی را نثار من می‌کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال‌ترین شمال با من رفت
و در جنوب‌ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که ...
دگر کافی‌ست ...

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مے دانم بانو
وقتے دلت مے گیرد
جلوے آینه مے ایستی
ڪمے آرآیش
ڪمے عطر
و...
ڪمے نیشخند مے زنے به خودت!
به دلتنگے هآیے ڪه برایشان نقابِ مے دوزی...
لباس رنگے ات رآ مے پوشی
موهایت را مے بندی
و چند دآنه مروآرید به بغض هایت مے آویزی!
و در آخر
آنقدر زیبآ مے شوی
ڪه هیچڪس شک نمے ڪند ڪه تو
" خسته ترین " زن دنیآیی...!!

#حمید_مصدق
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در شبان غم تنهایی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريكی
من در اين تيره شب جانفرسا

زائر ظلمت گيسوی توام
گيسوان تو پريشان‌تر از انديشه‌ی من
گيسوان تو شب بی‌پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوی تو
موج دريای خيال
كاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می‌كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می‌كردم
من هنوز از اثر عطر نفس‌های تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه‌ی من
گرم رقصی موزون
كاشکی پنجه‌ی من
در شب گيسوی پُر پيچ تو راهی می‌جست...

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
وای باران
باران
شیشه‌ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ
می‌پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست

در میان من و تو فاصله‌هاست
گاه می‌اندیشم:
می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشم‌های تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و‌ تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته‌ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می‌بخشی

گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا زدنت را بی‌قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را  ...
که  عجب عاقبت مرد...افسوس
کاشکی می دیدم

من به خود می گویم:
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آنشب طلوع پاک تو در عمقِ تیرگی
دیدم اشارت صبح سپید بود ،
وقتی طلیعه ی تو درخشید
از پشت کوهسار توهم ،
زیباترین طلوع ،
زیباترین سپیده صبح امید بود ...
تو ،
خورشید خاوری ،
جانِ جهان زِ نور تو سرشار می شود
همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک ،
در خواب رفته ی طالع من ،
ــ این خفته سالیان –
بیدار می شود …

#حمید_مصدق

‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی
روی زیبای تو را
کاشکی می‌دیدم

شانه بالازدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
«عجیب! عاقبت مُرد؟ افسوس!»
کاشکی می‌دیدم

با خود می‌گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

#حمید_مصدق.

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل‌های باغ می‌آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد
و دست‌های سپیدش را
به آب می‌بخشید


دلم برای کسی تنگ است
که چشم‌های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت
و مهربانی را نثار من می‌کرد

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال‌ترین شمال با من رفت
و در جنوب‌ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست

        کسی که...
        دگر کافی‌ست


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز ...
سال‌ها هست که در گوش من آرام آرام
خش‌خش گام تو تکرارکنان
می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان٬
غرق این پندارم،
که چرا باغچه‌ی کوچک ما سیب نداشت؟!


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
کاش آن آینه ئی بودم من
که به هر صبح تو را می‌دیدم‌
می‌کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو
با آن همه پیچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می‌چیدم
گل صد بوسه‌ی ناب.


#حمید_مصدق
#صبح_بخیر

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
ارزش انسان

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه
کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و
زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

#حمید مصدق
📖دفتر شعر اشارات
📜ارزش انسان


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.
آیینه‌ی دلم ز چه زنگارِ غم گرفت
تار امیدها همه پودِ اَلم گرفت

گفتم مرا نیاز به نازش نمانده است
فرصت‌طلب رسید و سخنِ مغتنم گرفت

او را که با سخن به دلش ره نبرده‌ام
از ره رسیده‌ای به سپاه درم گرفت

اشک از غرور گر چه ز چشمان من نریخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت

یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم‌به‌دم گرفت

نازم بدان نگاه که او با اشاره‌ای
نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت

من با که گویم این غم بسیار کو مرا
در خیل کُشتگان رُخش دست‌کم گرفت

برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی
هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت

در سینه‌ام نهالِ غمش نشاند عشق
باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت

تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید
دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀