💖کافه شعر💖
2.68K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
به یاد معینی کرمانشاهی
۱۵ بهمن ۱۳۰۱
۲۶ آبان ۱۳۹۴

#غزلی_از معینی کرمانشاهی

خانۀ خدا

دلم گرفته ز تنهایی ای حبیب کجایی
خوشا به حال تو کز قید و بند مهر رهایی

به انتظار که یی، دیدۀ ندیده وفایم
به عهد بسته که پاییده، چشم خسته چه پایی

سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید به بامم و تو نیایی

چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم به در، که کی ز در آیی

گناه آینۀ بخت نیست، چهره سیاهست
کجایی ای مه تابان که گرد غم بزدایی

نشان جای تو دارم، به کوی بی خبرانی
به هر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدایی

چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی به سوز و نوایی

#معینی_کرمانشاهی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
گوياترين کسی را کو تيزبين تر آمد
خطّ تو چشم بسته، خال تو لال کرده


#غزلی_از عطار نیشابوری

____

ای يک کرشمۀ تو صد خون حلال کرده
روی چو آفتابت ختمِ جمال کرده

نيکوییی که هرگز نی روز ديد نی شب
هر سال ماهِ رويت با ماه و سال کرده

خورشيدِ طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خيره گشته ارواح حال کرده

ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بديده پشتی چو دال کرده

اوّل چو بدرۀ سيم از نور بدر بوده
و آخر ز شرمِ رويت خود را هلال کرده

زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوَشته
خورشيد بر کمينه عزم زوال کرده

دل را شده پريشان حالی و روزگاری
تا از کمندِ زلفت مويی خيال کرده

با آنکه بوی وصلت نه دل شنيد و نه جان
ما و دلی و جانی وقف وصال کرده

گوياترين کسی را کو تيزبين تر آمد
خطّ تو چشم بسته، خال تو لال کرده

شعر فريد کرده شرحِ لب تو شيرين
تا او به وصف چشمت سِحْرِ حلال کرده

#عطار


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
مویه های غریبانه...

#غزلی_از استاد امیری فیروز کوهی
..........

مسند گزینِ کلبۀ ویرانۀ خودم
عشرت فزایِ گوشۀ غمخانۀ خودم

بیرون ز کنجِ فقر و قناعت نمی روم
چون گنج آرمیده به ویرانۀ خودم

در طالعِ رمیدۀ من بختِ صید نیست
دام خودم شکار خودم دانۀ خودم

چون شعله هر دم از نفس آتشین خویش
سرگرمِ مویه های غریبانۀ خودم

هر شب چو شمعْ تازه شود داستان من
حیران ز ناتمامی افسانۀ خودم

آلوده نیست خرقه ز تر دامنی مرا
زان خشک لب تر از لب پیمانۀ خودم

با این ادب که قدرِ خزف نیز نشکنم
بیقدرتر ز گوهر یکدانۀ خودم

چون دعوی شناختن دیگران کنم؟
کز خوی ناشناخته بیگانۀ خودم

شمعِ تمامْ سوخته ام بزمِ عشق را
خود با دلِ گداخته پروانۀ خودم

بیجا ملامت دل شیدا نمی کنم
عاقل نماتر از دلِ دیوانۀ خودم

شد صرف در عمارتِ دنیا حیات من
پنداشتم امیر که در خانۀ خودم

تابستان ۱۳۴۴

#امیری_فیروزکوهی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
خوش آمدی...

#غزلی_از ارشد هروی
...........

ای آفتابِ اوجِ تمنّا، خوش آمدی
وی آب و رنگِ گلشنِ جانها خوش آمدی

می کشت انتظار تو در کوی غم مرا
با آنکه آمدی به تماشا خوش آمدی

جز بخت بد، وصال تو را مانعی نبود
امشب به رغم بخت بد ما خوش آمدی

یوسف! تو را به مصر چه سودا کشیده است؟
ای آرزوی جان زلیخا! خوش آمدی

رمزی شنیده ام که به زورت کشیده عشق
نازم تو را که گر خوش و گر ناخوش آمدی

ارشد کشیده غمزۀ او خنجرِ ستم
ای عاشقِ ستم کش شیدا خوش آمدی

#ارشد_هروی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم
مرکزِ دل از محيط چرخ بيرون يافتم

ديدۀ اخترشمارِ من ز تيزیّ نظر
سُفت هر گوهر که در دريای گردون يافتم

چون برابر کردم اشک خود به دريا در شمار
کز شمردن اشک خود افزون در افزون يافتم

چون هم از دل می کشم اشک و هم از خون جگر
لاجرم اين اشک دلکش را جگرگون يافتم

چون بهار عمر را ليلی به کام دل نبود
هر بهاری در غم ليليش مجنون يافتم

در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم
خون دل با خاکِ ره بنگر که معجون يافتم

چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بيشتر
خاک بر سر ريختم، زين فرق کاکنون يافتم

سيرم از خلقی که خون يکدگر را تشنه اند
گر به رفعت خلق را گردان گردون يافتم

تا که ساقیّ جهان عطار را يک دُرد داد
صد هزاران دُرد با يک درد مقرون يافتم

#غزلی_از
#عطار


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
هزار پنجره شوق...


درون هالۀ وهمی جهان جهنم شد
به شب نشست زمین، آسمان جهنم شد

نگاه پنجرۀ صبح خیره بر شب تار
در انتظار طلوعی زمان جهنم شد

درازنای شب تیره در طلوع سحر
به تلخ وارۀ دیدارمان جهنم شد

به بوی ثانیه هایی که شوق می رقصید
عبور آینه از هر کران جهنم شد

هزار پنجره شوق از بهار در ما بود
که در لهیب هجوم خزان جهنم شد

به گرگ و میش حضوری که عشق می بارید
هزار سینه تپش ناگهان جهنم شد


#غزلی_از
#محمدرضا_دیری


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
#غزلی_از
غالب دهلوی

خون قطره قطره می چکد از چشم تر هنوز
نگسسته ایم بخیۀ زخم جگر هنوز

با آن که خاک شد به سرِ راه انتظار
پر می زند نفس به هوای اثر هنوز

تا خود پس از رسیدن قاصد چه رو دهد؟
خوش می کنم دلی به امید خبر هنوز

بختم ز بزم عیش به غربت فکند و من
مستم چنانکه پا نشناسم ز سر هنوز

دیدارجوست دیده و دارد خجل مرا
از جوشِ دل، نبستن راه نظر هنوز

شد روز رستخیز و به یاد شب وصال
محوم همان به لذّت بیم سحر هنوز

ای سنگ! بر تو دعوی طاقت مسلّم ست
خود را ندیده ای به کف شیشه گر هنوز

پرویزن ست تارکم از زخمِ خارِ پا
از سر برون نرفته هوای سفر هنوز

بلبل! سزد ز غیرت پروانه سوختن
رنگین به شعله نیست ترا بال و پر هنوز

غالب نگشته خاک به راهت تو و خدا
گردی است پرفشان به سر رهگذر هنوز

#غالب
پرویزن: غربال، الک


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
ما همچو خار سلسله جنبانِ آتشیم
سنگِ فَسانِ تیزیِ مژگانِ آتشیم

تا تازه ایم، نبضِ بهاریم همچو خار
چون خشک می شویم، رگِ جان آتشیم

تا غنچه ایم، پردۀ رازیم عشق را
چون باز می شویم، گلستان آتشیم

بال پَری ز غیرت ما می تپد به خاک
پروانه وار چترِ سلیمان آتشیم

افسرده خاطریم چو پروانه روزها
شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم

خاشاکِ ما به عشقِ جهانسوز بار نیست
از پیچ و تاب، زلفِ پریشان آتشیم

از ما اثر مجوی، که چون دانۀ سپند
خرمن به باد دادۀ جولان آتشیم

زین خاکدان به عالمِ بالاست چشم ما
چون دود، گردبادِ بیابان آتشیم

کی سوختن بر آتشِ ما آب می زند؟
صائب چنین که تشنۀ طوفان آتشیم

#غزلی_از
#صائب

سلسله جنبان: باعث و محرّک
سنگ فَسان: سنگی که کارد و شمشیر بدان تیز کنند.

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
شد فرشِ سبزه پهن و دل من، در زیرِ گردْ چون گلِ قالی
سر می کشد ز خانه تکانی، این سوت و کورْ ماندۀ خالی

بال و پرم ز هم نشود باز، بدرود ای بلندیِ پرواز!*
در کنجِ آشیانه خزیده، خون می خورم ز بی پر و بالی

از دستِ چرخْ جان نتوان بُرد، باید شکست و خُرد شد و رفت
پروازِ سنگ هاست ز هر سو، ما جمله کوزه های سفالی

گفتم سخن شکسته و بسته، از بیمِ حاسدانِ سخن چین
ترسم که عادتم شود این کار، خود را زدم ز بس که به لالی!

با این دلِ جوان که ز پیری، نامی شنیده است و دگر هیچ
حالی به حالی از چه نگردم، از شعر عاشقانۀ حالی؟

چشمم کشیده راه و چه اشکی آمادۀ نثارِ تو دارد!
هم طعنه زن به هر چه روانی، هم صاف تر ز هرچه زلالی

گاهی بکش ز رویِ محبّت، دستِ نوازشی به سر من
سازی که رنگِ کوک نبیند، زحمت دهد ز بیهُده نالی

ذوقِ نماز چون دهدَم دست، با قبله هیچ کار ندارم
محرابِ ابروی تو مرا بس، ای قدّم از غم تو هلالی!

آن شاهزاده ای که به رؤیا دیدی کسی نبود بجز من
بر ترکِ من نشین که بتازیم، در دشت های سبز خیالی!

ای مظهرِ صفا و طراوت! با من بگو تو را چه بنامم
شامِ ستاره بارِ کویری، یا صبحِ شسته رویِ شمالی

پیرانه سر جوان شدن از عشق، باور نکردنی ست به ظاهر
امّا دو میوه ایم من و تو، از پختگی رسیده به کالی

شد با امیدِ روزِ وصالت، شب های تلخِ هجر، گوارا
یادِ لب تو کردم و خوردم، آبِ حرام را به حلالی*

فرصت شد آنقَدَر که بپرسم: در چشم تو هنوز عزیزم؟
برخاستی ز جای و نگفتی:آری، به عذرِ تنگ مجالی!

می بوسمت ز دورْ به تکرار، امّا نه ده، نه بیست، که صد بار!
دارم دلی ز عشق تو سرشار، وز هر چه غیرِ یادِ تو، خالی

#غزلی_از
#محمد_قهرمان

*یادآور این بیت زیبا از صائب تبریزی است:

قسمت این بود که از دفترِ پروازِ بلند
به منِ خسته بجز چشم پریدن نرسد


*صائب تبریزی می فرماید:
چون گره شد به گلو لقمۀ غم٬ باده طلب
به حلالی خور اگر آبِ حرامی داری


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#اکسیر_عشق

#غزلی_از_سعدی_با_خوانش_رشید_کاکاوند


او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشـتن اسـیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسـیر عشـق بر مسم افتاد و زر شدم
 

#سعدی

  #ادبیات

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀