#پوره #سیب_زمینی_و_خرما
از #پایان ۸_ماهگی
برای تهیه این پوره یک سیب زمینی متوسط را بخارپز کنید و سپس آن را له کرده و با خرمای پوست کنده بدون هسته مخلوط کنید.اضافه کردن یک قاشق غذاخوری روغن زیتون به این ترکیب سبب نرم شدن این پوره می شود.مصرف این غذا دو بار در هفته به علت داشتن روغن زیتون می تواند از ابتلا به یبوست در کودک جلوگیری کند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/AAAAAD7Vz9XkYD0FiFDjdQ
از #پایان ۸_ماهگی
برای تهیه این پوره یک سیب زمینی متوسط را بخارپز کنید و سپس آن را له کرده و با خرمای پوست کنده بدون هسته مخلوط کنید.اضافه کردن یک قاشق غذاخوری روغن زیتون به این ترکیب سبب نرم شدن این پوره می شود.مصرف این غذا دو بار در هفته به علت داشتن روغن زیتون می تواند از ابتلا به یبوست در کودک جلوگیری کند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/AAAAAD7Vz9XkYD0FiFDjdQ
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#۱۲۵ _امشب بامن میای عمارت ازش معذرت میخوای _خودتون که شاهد بودید گفتش که دیگه حق ندارم پامو تو عمارت بزارم _اون عمارت مال منه...من تعیین میکنم کی پاشو بزاره و کی نزاره امشب هم حنا شام دعوته الان سریع حاضرشید که بریم _دوست داری بریم نفس ._منو تو متعلق…
#۱۲۶
_بچه ای که به حرف خانواده اش گوش نده همون بهتره که از چشم بچه بیفته
مامان بزرگ چشم غره ای به عمو رفت
به سمت امیرعلی برگشت گفت
_بگو حرفاتو بهش
_بابا سعید میدونم از من خوشت نمیاد ولی هیچ وقت نمیخواستم بهت بگم که میدونم بابای واقعیم نیستی
عمو باداد گفت
_بابای واقعیت منم اینو تو گوشات فرو کن
_پس بزار مثل قبل باشیم
بشم بچه مورد علاقه بابام..رفیق درجه یک هم
منو تو بابا زیاد راز داریم
بخدا دارم نفس رو خوشبخت میکنم
خودتون از بپرسید
من دوسش دارم
بدون اون و شماهم نفس کشیدن برام سخته
گناهم چیه که هم ادم بدیم هم عاشق شدم
ادم بدا هم میتون خوب بشن
نه بابا
منتظر جواب عمو بودم
یعنی میذاشت برگردیم توی این خونه
باصدای بلندی خدمتکار رو صدا کرد
مریم خانوم سریع به سمت بابا اومد و گفت
_بله ارباب
_اتاق مشترک امیر علی و نفس رو حاضر کن
#پایان
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
_بچه ای که به حرف خانواده اش گوش نده همون بهتره که از چشم بچه بیفته
مامان بزرگ چشم غره ای به عمو رفت
به سمت امیرعلی برگشت گفت
_بگو حرفاتو بهش
_بابا سعید میدونم از من خوشت نمیاد ولی هیچ وقت نمیخواستم بهت بگم که میدونم بابای واقعیم نیستی
عمو باداد گفت
_بابای واقعیت منم اینو تو گوشات فرو کن
_پس بزار مثل قبل باشیم
بشم بچه مورد علاقه بابام..رفیق درجه یک هم
منو تو بابا زیاد راز داریم
بخدا دارم نفس رو خوشبخت میکنم
خودتون از بپرسید
من دوسش دارم
بدون اون و شماهم نفس کشیدن برام سخته
گناهم چیه که هم ادم بدیم هم عاشق شدم
ادم بدا هم میتون خوب بشن
نه بابا
منتظر جواب عمو بودم
یعنی میذاشت برگردیم توی این خونه
باصدای بلندی خدمتکار رو صدا کرد
مریم خانوم سریع به سمت بابا اومد و گفت
_بله ارباب
_اتاق مشترک امیر علی و نفس رو حاضر کن
#پایان
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت86
بابا مامان رو کمی ازم دور میکنه.
ایلیا جلوی پام میشینه و یکی از زانو هاشو روی زمین میزاره.
دستامو میگیره و روی هرکدوم بوسه ای عمیق میکاره.
نگاهشو بالا میاره و تو چشمام زل میزنه.
عسلی های لبالب اشکش خداحافظی رو دشوار میکنه.
بینیشو بالا میکشه و با لبخند و صدای لرزون میگه :
_میدونم که میدونی چقد دوسِت دارم
میدونم که میدونی یه ایلیاست و یه خواهر خوشگلش
میدونم که میدونی تحمل دوریتو ندارم پس...
خوب شو نيلوفر....
فقط خوب شو....
پلک هاشو محکم روی هم فشار میده.
انگشت کوچیکم رو با نافرمانی از مغزم بالا میارم و روبروش میگیرم.
بغضش با صدا میشکنه و یادم میاد این همون ایلیاست که هیچ وقت به جمله ی مرد که گریه نمیکنه، اعتقادی نداشت...
انگشتشو قفل انگشتم میکنه و بلند میشه.
پیشونیمو می بوسه و بی قرار عقب می کشه.
دایی منصور و عمو محمدم جلو میان و خداحافظی میکنن.
حالا آماده ی رفتنم.
رفتن و پشت سر گذاشتن تمام حس های بد و مخرب...
رفتن و پایان دادن به گذشته...
و کسی چه میدونه شاید
این پایان
شروع همه چیز باشه...
#پایان_فصل_اول ✨
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
بابا مامان رو کمی ازم دور میکنه.
ایلیا جلوی پام میشینه و یکی از زانو هاشو روی زمین میزاره.
دستامو میگیره و روی هرکدوم بوسه ای عمیق میکاره.
نگاهشو بالا میاره و تو چشمام زل میزنه.
عسلی های لبالب اشکش خداحافظی رو دشوار میکنه.
بینیشو بالا میکشه و با لبخند و صدای لرزون میگه :
_میدونم که میدونی چقد دوسِت دارم
میدونم که میدونی یه ایلیاست و یه خواهر خوشگلش
میدونم که میدونی تحمل دوریتو ندارم پس...
خوب شو نيلوفر....
فقط خوب شو....
پلک هاشو محکم روی هم فشار میده.
انگشت کوچیکم رو با نافرمانی از مغزم بالا میارم و روبروش میگیرم.
بغضش با صدا میشکنه و یادم میاد این همون ایلیاست که هیچ وقت به جمله ی مرد که گریه نمیکنه، اعتقادی نداشت...
انگشتشو قفل انگشتم میکنه و بلند میشه.
پیشونیمو می بوسه و بی قرار عقب می کشه.
دایی منصور و عمو محمدم جلو میان و خداحافظی میکنن.
حالا آماده ی رفتنم.
رفتن و پشت سر گذاشتن تمام حس های بد و مخرب...
رفتن و پایان دادن به گذشته...
و کسی چه میدونه شاید
این پایان
شروع همه چیز باشه...
#پایان_فصل_اول ✨
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت274
از این لجبازی و بحث خوشم اومده بود...
برای همین با تخسی جواب دادم :
_خیلیم قابل تحمله فقط باید دیدگاهتو تغییر بدی.
زیر لب (دخترکِ وراجی) نثارم کرد آخرین پله رو بالا رفتیم.
_شنیدم چی گفتی!
با خشم توقف کرد و غُرید :
_همین فردا برمیگردی پیش خانوادت..... تا همین الانم زیادی تحملت کردم، سوهان روح!
نه!
بر نمی گشتم!
عزمم رو جزم کرده بودم و تا از هومان یک فرد سرزنده و خندون نسازم ، از اینجا نمیرم!
شاید این تلاش برای اینه که درکش میکنم..... احساسی که نسبت به خودش داره کاملا برام ملموسه چون، چندماه پیش گرفتار چنین احساساتی شده بودم...
حرفی نزدم و فقط به روش لبخند زدم.
به اتاقش رفت و عصبانیتش رو، روی درِ بیچاره خالی کرد.
گاهی اوقات خدا، تورو سر راه یک آدم قرار میده تا از طریق تو، دستِ بنده اش رو بگیره و از تاریکی بیرون بکشه و این حسی بود که من داشتم...
نمیدونم این احساس از کجا در دلم ریشه زده بود اما بهش باور داشتم!
قرار این بود...
زدودن آلایش و روشن کردن، قلب تیره ی هومان اما....
چه شد در من؟! نمی دانم...!
#پایان_فصل_دوم✨
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
از این لجبازی و بحث خوشم اومده بود...
برای همین با تخسی جواب دادم :
_خیلیم قابل تحمله فقط باید دیدگاهتو تغییر بدی.
زیر لب (دخترکِ وراجی) نثارم کرد آخرین پله رو بالا رفتیم.
_شنیدم چی گفتی!
با خشم توقف کرد و غُرید :
_همین فردا برمیگردی پیش خانوادت..... تا همین الانم زیادی تحملت کردم، سوهان روح!
نه!
بر نمی گشتم!
عزمم رو جزم کرده بودم و تا از هومان یک فرد سرزنده و خندون نسازم ، از اینجا نمیرم!
شاید این تلاش برای اینه که درکش میکنم..... احساسی که نسبت به خودش داره کاملا برام ملموسه چون، چندماه پیش گرفتار چنین احساساتی شده بودم...
حرفی نزدم و فقط به روش لبخند زدم.
به اتاقش رفت و عصبانیتش رو، روی درِ بیچاره خالی کرد.
گاهی اوقات خدا، تورو سر راه یک آدم قرار میده تا از طریق تو، دستِ بنده اش رو بگیره و از تاریکی بیرون بکشه و این حسی بود که من داشتم...
نمیدونم این احساس از کجا در دلم ریشه زده بود اما بهش باور داشتم!
قرار این بود...
زدودن آلایش و روشن کردن، قلب تیره ی هومان اما....
چه شد در من؟! نمی دانم...!
#پایان_فصل_دوم✨
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت383
دونه دونه میوه پوست میگیرم و باهم میخوریم و نیمی از کاسه ی چیپس و پاپ کورن رو هم خالی میکنیم.
تقریبا به اوسط فیلم رسیدیم که صحنه ی بوسه ی رمانتیک زن و مرد فرا میرسه!
چنان به جون لب هم میفتن که چشمام چهار تا میشه!
سرفه ی مصلحتی میکنم و با چشمی از حدقه بیرون زده به هرجایی نگاه میکنم جز تلویزیون!
هومان تو گلو میخنده و کنترلو برمیداره و فیلمو یک دقیقه جلو میبره که سکانس بدتری میاد....
مردِ تاپ دختره رو درمیاره و باهم روی تخت میفتن!
هم خنده ام گرفته بود و هم از خجالت آب شدم!
وقتی دست مرد روی شکم برهنه ی دختر میشینه و انگشت شصتش دور نافش رو ناز میکنه ، تنم مور مور میشه و یه لرزشی در دلم میفته و غیر ارادی نگاهم سمت هومان کشیده میشه!
نگاهش به من بود اما به محض برگشتن سر من به طرفش، سرشو چرخوند و نفسشو به سختی رها کرد.!
منم یه همچین احساسی دارم!
نفس هام لرزونه و به سختی میره و میاد!
یک لحظه خودمو جای اون دختر و هومان رو جای پسره تصور کردم و وجودم زیر و رو شد!
تا آخر فیلم دیگه هیچی ازش متوجه نمیشم و فقط به احساساتی که گریبان گیرم شده، فکر میکنم.
همون احساسی که باعث میشه آغوش هومان و قدر مطلق شونه هاش مأمن آرامش باشه ...
همون که مسبب تصورات بی شرمانه امه!
اصلا این روزا عواطف و احساساتی رو تجربه میکنم که تا به حال هرگز حتی شبیهشم تجربه نکردم!
با صدای موسیقی تیتراژ، از هزارتوی خیال رها میشم.
هومان همونطور که از کنارم بلند میشه، میگه :
_ فیلم خوبی بود!
من که چیزی ازش نفهمیدم ولی تایید میکنم و هومان قصد رفتن به طبقه ی بالا رو میکنه که صداش میزنم :
_هومان!
می ایسته و به طرفم میچرخه و چقدر دوس دارم یک بار مثل اون رویا از زبونش (جان) بشنوم!
لبخند میزنم و با لحنی پر ناز که فقط برای هومان این حالتی میشه، میگم :
_ شبت بخیر پسرعموی عزیزم!
سر تکون میده و با آوایی بَم و گیرا جوابمو میده :
_شب توام بخیر...... گل یاس!
میگه و از پله ها بالا میره ...
من می مونم و غوطه ور شدن در دنیایی شِکَرین و بی همتا بر فراز ابرهای آسمون...!
#پایان_فصل_سوم✨
@kadbanoiranii
دونه دونه میوه پوست میگیرم و باهم میخوریم و نیمی از کاسه ی چیپس و پاپ کورن رو هم خالی میکنیم.
تقریبا به اوسط فیلم رسیدیم که صحنه ی بوسه ی رمانتیک زن و مرد فرا میرسه!
چنان به جون لب هم میفتن که چشمام چهار تا میشه!
سرفه ی مصلحتی میکنم و با چشمی از حدقه بیرون زده به هرجایی نگاه میکنم جز تلویزیون!
هومان تو گلو میخنده و کنترلو برمیداره و فیلمو یک دقیقه جلو میبره که سکانس بدتری میاد....
مردِ تاپ دختره رو درمیاره و باهم روی تخت میفتن!
هم خنده ام گرفته بود و هم از خجالت آب شدم!
وقتی دست مرد روی شکم برهنه ی دختر میشینه و انگشت شصتش دور نافش رو ناز میکنه ، تنم مور مور میشه و یه لرزشی در دلم میفته و غیر ارادی نگاهم سمت هومان کشیده میشه!
نگاهش به من بود اما به محض برگشتن سر من به طرفش، سرشو چرخوند و نفسشو به سختی رها کرد.!
منم یه همچین احساسی دارم!
نفس هام لرزونه و به سختی میره و میاد!
یک لحظه خودمو جای اون دختر و هومان رو جای پسره تصور کردم و وجودم زیر و رو شد!
تا آخر فیلم دیگه هیچی ازش متوجه نمیشم و فقط به احساساتی که گریبان گیرم شده، فکر میکنم.
همون احساسی که باعث میشه آغوش هومان و قدر مطلق شونه هاش مأمن آرامش باشه ...
همون که مسبب تصورات بی شرمانه امه!
اصلا این روزا عواطف و احساساتی رو تجربه میکنم که تا به حال هرگز حتی شبیهشم تجربه نکردم!
با صدای موسیقی تیتراژ، از هزارتوی خیال رها میشم.
هومان همونطور که از کنارم بلند میشه، میگه :
_ فیلم خوبی بود!
من که چیزی ازش نفهمیدم ولی تایید میکنم و هومان قصد رفتن به طبقه ی بالا رو میکنه که صداش میزنم :
_هومان!
می ایسته و به طرفم میچرخه و چقدر دوس دارم یک بار مثل اون رویا از زبونش (جان) بشنوم!
لبخند میزنم و با لحنی پر ناز که فقط برای هومان این حالتی میشه، میگم :
_ شبت بخیر پسرعموی عزیزم!
سر تکون میده و با آوایی بَم و گیرا جوابمو میده :
_شب توام بخیر...... گل یاس!
میگه و از پله ها بالا میره ...
من می مونم و غوطه ور شدن در دنیایی شِکَرین و بی همتا بر فراز ابرهای آسمون...!
#پایان_فصل_سوم✨
@kadbanoiranii
#پارت493
منو از خودش فاصله میده و چشماش بین مردمک هام دودو میزنه.
انگار میخواد مطمئن بشه که این حرفو من زدم و جدی ام!
مصمم نگاهش میکنم که پلکی میزنه :
_ آره عزیزم فقط.......
یه قولی بهم بده نيلوفر...!
اشکامو پاک میکنم و بینیمو بالا میکشم :
_ چه قولی؟!
_همیشه قوی باش نيلوفر!
نزار هیچ وقت، هیچ وقت غم به دلت بشینه و از پا درت بیاره!
هرموقع احساس ناراحتی کردی، میخوام بدونی که من هستم! مهم نیست چقد ازت دور باشم و چقدرفاصله بینمون باشه.... من هر زمان که بخوای پشتتم و هرگز اجازه نمیدم چیزی لبخندتو ازت بگیره!
تو نوری وسط شب تار من...
بهم قول بده دیگه نزاری اون نيلوفر ضعیفی که اوایل دیدم، کسی ببینه...!
همین....
با لبخندی اشک آلود سری به تایید تکون میدم و دوباره سرمو به سینش میرسونم و ضربان موزون قلبشو گوش میدم....
چند ثانیه در اون حالت می مونیم و وقتی حالمون کمی مساعد میشه، از روی صندلی بلند میشیم و هم قدم باهم به اتاق هومان میریم...
شبی که تا صبح در بغل هومان سر میکنم و با طلوع آفتابش هرکدوممون راهی سفری میشیم....
~غمگین ترین جای زندگی اونجاست که به کسی میگی خداحافظ
که دلت میخواست
تمام زندگیتو باهاش بگذرونی ~
#پایان_فصل_چهارم✨⛓
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
منو از خودش فاصله میده و چشماش بین مردمک هام دودو میزنه.
انگار میخواد مطمئن بشه که این حرفو من زدم و جدی ام!
مصمم نگاهش میکنم که پلکی میزنه :
_ آره عزیزم فقط.......
یه قولی بهم بده نيلوفر...!
اشکامو پاک میکنم و بینیمو بالا میکشم :
_ چه قولی؟!
_همیشه قوی باش نيلوفر!
نزار هیچ وقت، هیچ وقت غم به دلت بشینه و از پا درت بیاره!
هرموقع احساس ناراحتی کردی، میخوام بدونی که من هستم! مهم نیست چقد ازت دور باشم و چقدرفاصله بینمون باشه.... من هر زمان که بخوای پشتتم و هرگز اجازه نمیدم چیزی لبخندتو ازت بگیره!
تو نوری وسط شب تار من...
بهم قول بده دیگه نزاری اون نيلوفر ضعیفی که اوایل دیدم، کسی ببینه...!
همین....
با لبخندی اشک آلود سری به تایید تکون میدم و دوباره سرمو به سینش میرسونم و ضربان موزون قلبشو گوش میدم....
چند ثانیه در اون حالت می مونیم و وقتی حالمون کمی مساعد میشه، از روی صندلی بلند میشیم و هم قدم باهم به اتاق هومان میریم...
شبی که تا صبح در بغل هومان سر میکنم و با طلوع آفتابش هرکدوممون راهی سفری میشیم....
~غمگین ترین جای زندگی اونجاست که به کسی میگی خداحافظ
که دلت میخواست
تمام زندگیتو باهاش بگذرونی ~
#پایان_فصل_چهارم✨⛓
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪