راستش خرداد ماه راحتی نبود برام. ولی یه سری لحظاتم داشت که انگار نفس کشیدن رو راحت تر میکرد.
واقعا هم ماهِ امشب خیلی زیبا شده اما منم ته دلم به ستاره احتیاج دارم و امید، که دورن و خاموش. امروز اولین سفالِ زندگیم رو ساختم، یه ماگ که قراره بره توی کوره. باید توی ذهنم یه سناریوی جدید هم بسازم که وقتی چشم هام رو میبندم بهش فکر کنم. ولی همیشه به همون قبلیه برمیگردم، همونی که بالاخره تو اینجا کنارمی ولی در واقعیت، هیچ جا نیستی. انگار یه تکه از ماه ام که افتاده توی خاک. بعد تبدیل میشم به یه ماگ و میرم توی کوره. توی تنهایی می سوزم و لعاب میخورم و میشم همون ماگی که هرگز به دست هات نرسید.
همیشه از بچگی بهمون میگفتن که خواستن، توانستنه. ولی گاهی وقت ها هرچقدر هم بخوای نمیتونی بهش برسی. حتی اگه تا آخرین ذره های وجودت هم براش تلاش کنی، انگار حتی از اولش هم برای تو وجود نداشته و این اتفاق اونقدر دردآوره که هیچ ضرب المثلی برای عمقِ غمش وجود نداره.
فیلم های غمگین رو که می بینم اون همه غم و دردش رو منم حس میکنم. میتونم بفهمم شخصیت اصلی داره چی میکشه، خیلی خوب میفهمم و باهاش همزادپنداری میکنم. ولی حتی غمگین ترین شخصیت های که دیدم هم یه جایی بالاخره از این همه تنهایی و غم رها شدن. اینجای قصه میفهمم که چقدر از همه شون غمگین ترم و باز هم مثل همیشه، تنها رها شدم.