#فرشته_ای_در_تانک
#رمان_نوجوان
#کتابستان_معرفت
#چاپ_اول_۱۳۹۶_۲۴۸_صفحه
شايد حتّي براي خودم هم عجيب به نظر برسد كه در آن موقعيت بوده ام، چه برسد به ديگران، ولي من واقعاً يك شبح بودم. شبحي در بيداري. شبحي در خواب. شبح يك خواب. يا شايد هم شبح يك بي خوابي. اين سرگرداني بين چه چيزي بودن، در آن شرايط سنّي، واقعاً غيرقابل تحمّل بود. براي پسر پانزده ساله اي كه تازه وارد بحران دوران بلوغ شده است، بدترين چيز ممكن همين سرگشتگي بود.
مي دانستم شبحم، چون هيچ عكسي از من توي آلبوم خانوادگي خانواده ي سامير نبود. خانواده ي سامير خانواده ي عجيبي و غريبي بودند كه در روستايي در دامنه ي كوه زاگرس زندگي مي كردند. در روستاي كاها، غير از خانواده ي سامير هيچ خانواده ي ديگري زندگي نمي كردند و همه ي نود و نُه خانه ي ديگر، خالي از سَكَنه بود. من دقيقاً روز تولّد چهارده سالگي ام متولّد شدم. يعني روزي كه ناگهان متوجّه حضور خودم شدم، ديدم انگار از يك جايي كه نمي دانستم كجاست؛ مي دانم دقيقاً چهارده ساله ام و آن روز هم دقيقاً روز تولّدم است.
در يك سال گذشته با خانواده ي سامير زندگي كرده ام، ولي نمي دانم از كجا مي دانم كه بقيه ي سرنوشت من در اين روستا رقم نمي خورَد و من بايد از روستايي كوهپايه اي، به شهري صنعتي بروم. اطّلاعاتي كه درباره ي شهري صنعتي به نام تهران داشتم، به چيزهايي خلاصه مي شد كه از راديو شنيده بودم.
در اين يك سال اين قدر فهميده بودم كه وسيله اي به اسم تلويزيون هم وجود دارد كه تصوير چيزها را نشان مي دهد، ولي خانواده ي سامير، يعني در واقع پدر اين خانواده ي هفت نفره؛ علاقه اي به داشتن آن نداشت.
در خانواده ي سامير، كِرايا درست هم سنّ و سال من بود. يعني روزي كه من متوجّه حضور خودم در خانه ي آن ها شدم، روز تولّد چهارده سالگي دخترشان كِرايا بود. در يك آن، با كِرايا احساس همزادپنداري كردم و به سرعت برق و باد به اين نتيجه رسيدم كه آن روز، روز تولّد چهارده سالگي من هم هست، وگرنه واقعاً نمي دانستم و هنوز هم نمي دانم چند ساله ام.
براي رفتن به تهران هيچ دليل خاصّي نداشتم جز همين كه بقيه ي زندگي ام ظاهراً بايد در آن شهر بگذرد، ولي براي ماندن در كاها يك دليل محكم داشتم. من از همان روز حضورم در آن خانه، عاشق كِرايا شده بودم و واقعاً دلم نمي خواست از آن خانه بروم. كِرايا تنها كسي بود كه از وجود من خبر داشت، ولي واقعيت اين است كه گاهي حتّي او هم به وجود من شك مي كرد. با همه ي علاقه اي كه به او داشتم و سعي مي كردم با او مهربان باشم، باز هم گاهي اوقات از حضور من وحشت مي كرد. اين وحشت كردن در حالي بود كه كاملاً هم مطمئن نبود من وجود خارجي دارم.
از كتاب هايي كه در آن خانه بود و از حرف هاي اعضاي خانواده و همچنين از برنامه هاي راديويي، به اين نتيجه رسيده بودم كه در يك ماجراي عاشقانه، هر دو طرف اين ماجرا بايد همديگر را دوست داشته باشند و از با هم بودن و در كنار هم بودن به آرامش برسند، ولي در ماجراي من و كِرايا، قضيه تقريباً برعكس بود و كِرايا هر وقت واقعاً حضور مرا احساس مي كرد، خودآگاه يا ناخودآگاه مي ترسيد و از من، يا در واقع از تصوّري كه از من در ذهنش داشت، مي ترسيد و كناره گيري مي كرد.
روزي كه تصميم گرفتم كاها و خانه ي خانواده ي سامير و از همه مهم تر كِرايا را ترك كنم، روزي برفي بود. دقيقاً بيستم دي بود. راديو صبح به صبح در برنامه ي "تقويم تاريخ" مي گفت صد و ده سال پيش در چنين روزي؛ هفت سال پيش در چنين روزي؛ هزار و سيصد و چهار سال پيش در چنين روزي؛ ولي هيچ وقت در يك سال گذشته كه امروز دقيقاً يك سال شد و تولّد من و كِرايا است، درباره ي من حرفي نزد.
امروز كه باز هم حرفي از من نزد، مطمئن شدم كه يك جاي كار مي لنگد و من به اين خانواده ربطي ندارم و بايد دنبال سرنوشت خودم بروم. جدا شدن از خانواده ي سامير اصلاً كار سختي نبود، چون هيچ كدام از اعضاي هفت نفره ي خانواده ي آن ها، هيچ اصراري بر ماندن من نداشتند و اصلاً انگار نه انگار من مي خواهم براي هميشه آن ها را ترك كنم.
در اين يك سال ديگري هم كه از آن روز برفي گذشته است، حتّي كِرايا هم يادي از من نكرده است و اين باعث تمام صدمات روحي و رواني و جسمي يك سال گذشته ي من بوده است. خانواده ي سامير هرگز سراغي از من نگرفته اند، ولي من با تمام سختي هايي كه داشته است، در چهار فصل گذشته، چهار بار به ديدن آن ها رفته ام.
من با اين كه يك شبحم، يك فرق اساسي با بقيه ي اشباح دارم. درست است كه من هم مثل بقيه ي اشباح ديده نمي شوم، ولي اين توانايي را ندارم كه هر زمان، در هر مكاني كه دلم مي خواهد باشم. من بايد كاملاً مثل انسان ها، براي بالا رفتن از درخت، واقعاً زحمت بكشم و از درخت بالا بروم و مثل همه ي آدم ها بايد در آن روز برفی...
#هادی_خورشاهیان
@hadikhorshahian
#رمان_نوجوان
#کتابستان_معرفت
#چاپ_اول_۱۳۹۶_۲۴۸_صفحه
شايد حتّي براي خودم هم عجيب به نظر برسد كه در آن موقعيت بوده ام، چه برسد به ديگران، ولي من واقعاً يك شبح بودم. شبحي در بيداري. شبحي در خواب. شبح يك خواب. يا شايد هم شبح يك بي خوابي. اين سرگرداني بين چه چيزي بودن، در آن شرايط سنّي، واقعاً غيرقابل تحمّل بود. براي پسر پانزده ساله اي كه تازه وارد بحران دوران بلوغ شده است، بدترين چيز ممكن همين سرگشتگي بود.
مي دانستم شبحم، چون هيچ عكسي از من توي آلبوم خانوادگي خانواده ي سامير نبود. خانواده ي سامير خانواده ي عجيبي و غريبي بودند كه در روستايي در دامنه ي كوه زاگرس زندگي مي كردند. در روستاي كاها، غير از خانواده ي سامير هيچ خانواده ي ديگري زندگي نمي كردند و همه ي نود و نُه خانه ي ديگر، خالي از سَكَنه بود. من دقيقاً روز تولّد چهارده سالگي ام متولّد شدم. يعني روزي كه ناگهان متوجّه حضور خودم شدم، ديدم انگار از يك جايي كه نمي دانستم كجاست؛ مي دانم دقيقاً چهارده ساله ام و آن روز هم دقيقاً روز تولّدم است.
در يك سال گذشته با خانواده ي سامير زندگي كرده ام، ولي نمي دانم از كجا مي دانم كه بقيه ي سرنوشت من در اين روستا رقم نمي خورَد و من بايد از روستايي كوهپايه اي، به شهري صنعتي بروم. اطّلاعاتي كه درباره ي شهري صنعتي به نام تهران داشتم، به چيزهايي خلاصه مي شد كه از راديو شنيده بودم.
در اين يك سال اين قدر فهميده بودم كه وسيله اي به اسم تلويزيون هم وجود دارد كه تصوير چيزها را نشان مي دهد، ولي خانواده ي سامير، يعني در واقع پدر اين خانواده ي هفت نفره؛ علاقه اي به داشتن آن نداشت.
در خانواده ي سامير، كِرايا درست هم سنّ و سال من بود. يعني روزي كه من متوجّه حضور خودم در خانه ي آن ها شدم، روز تولّد چهارده سالگي دخترشان كِرايا بود. در يك آن، با كِرايا احساس همزادپنداري كردم و به سرعت برق و باد به اين نتيجه رسيدم كه آن روز، روز تولّد چهارده سالگي من هم هست، وگرنه واقعاً نمي دانستم و هنوز هم نمي دانم چند ساله ام.
براي رفتن به تهران هيچ دليل خاصّي نداشتم جز همين كه بقيه ي زندگي ام ظاهراً بايد در آن شهر بگذرد، ولي براي ماندن در كاها يك دليل محكم داشتم. من از همان روز حضورم در آن خانه، عاشق كِرايا شده بودم و واقعاً دلم نمي خواست از آن خانه بروم. كِرايا تنها كسي بود كه از وجود من خبر داشت، ولي واقعيت اين است كه گاهي حتّي او هم به وجود من شك مي كرد. با همه ي علاقه اي كه به او داشتم و سعي مي كردم با او مهربان باشم، باز هم گاهي اوقات از حضور من وحشت مي كرد. اين وحشت كردن در حالي بود كه كاملاً هم مطمئن نبود من وجود خارجي دارم.
از كتاب هايي كه در آن خانه بود و از حرف هاي اعضاي خانواده و همچنين از برنامه هاي راديويي، به اين نتيجه رسيده بودم كه در يك ماجراي عاشقانه، هر دو طرف اين ماجرا بايد همديگر را دوست داشته باشند و از با هم بودن و در كنار هم بودن به آرامش برسند، ولي در ماجراي من و كِرايا، قضيه تقريباً برعكس بود و كِرايا هر وقت واقعاً حضور مرا احساس مي كرد، خودآگاه يا ناخودآگاه مي ترسيد و از من، يا در واقع از تصوّري كه از من در ذهنش داشت، مي ترسيد و كناره گيري مي كرد.
روزي كه تصميم گرفتم كاها و خانه ي خانواده ي سامير و از همه مهم تر كِرايا را ترك كنم، روزي برفي بود. دقيقاً بيستم دي بود. راديو صبح به صبح در برنامه ي "تقويم تاريخ" مي گفت صد و ده سال پيش در چنين روزي؛ هفت سال پيش در چنين روزي؛ هزار و سيصد و چهار سال پيش در چنين روزي؛ ولي هيچ وقت در يك سال گذشته كه امروز دقيقاً يك سال شد و تولّد من و كِرايا است، درباره ي من حرفي نزد.
امروز كه باز هم حرفي از من نزد، مطمئن شدم كه يك جاي كار مي لنگد و من به اين خانواده ربطي ندارم و بايد دنبال سرنوشت خودم بروم. جدا شدن از خانواده ي سامير اصلاً كار سختي نبود، چون هيچ كدام از اعضاي هفت نفره ي خانواده ي آن ها، هيچ اصراري بر ماندن من نداشتند و اصلاً انگار نه انگار من مي خواهم براي هميشه آن ها را ترك كنم.
در اين يك سال ديگري هم كه از آن روز برفي گذشته است، حتّي كِرايا هم يادي از من نكرده است و اين باعث تمام صدمات روحي و رواني و جسمي يك سال گذشته ي من بوده است. خانواده ي سامير هرگز سراغي از من نگرفته اند، ولي من با تمام سختي هايي كه داشته است، در چهار فصل گذشته، چهار بار به ديدن آن ها رفته ام.
من با اين كه يك شبحم، يك فرق اساسي با بقيه ي اشباح دارم. درست است كه من هم مثل بقيه ي اشباح ديده نمي شوم، ولي اين توانايي را ندارم كه هر زمان، در هر مكاني كه دلم مي خواهد باشم. من بايد كاملاً مثل انسان ها، براي بالا رفتن از درخت، واقعاً زحمت بكشم و از درخت بالا بروم و مثل همه ي آدم ها بايد در آن روز برفی...
#هادی_خورشاهیان
@hadikhorshahian
Forwarded from کتابستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تازه های نشر #کتابستان_معرفت در یک نگاه
#لانگ_شوت--#محمد_رضا_شهبازی
#مامان_را_ببخشید
#فرشته_ای_در_تانک
از #هادی_خورشاهیان
#لانگ_شوت--#محمد_رضا_شهبازی
#مامان_را_ببخشید
#فرشته_ای_در_تانک
از #هادی_خورشاهیان