هادی خورشاهیان
192 subscribers
529 photos
58 videos
4 files
288 links
ادبیات
Download Telegram
#فرشته_ای_در_تانک
#رمان_نوجوان
#کتابستان_معرفت
#چاپ_اول_۱۳۹۶_۲۴۸_صفحه


شايد حتّي براي خودم هم عجيب به نظر برسد كه در آن موقعيت بوده ام، چه برسد به ديگران، ولي من واقعاً يك شبح بودم. شبحي در بيداري. شبحي در خواب. شبح يك خواب. يا شايد هم شبح يك بي خوابي. اين سرگرداني بين چه چيزي بودن، در آن شرايط سنّي، واقعاً غيرقابل تحمّل بود. براي پسر پانزده ساله اي كه تازه وارد بحران دوران بلوغ شده است، بدترين چيز ممكن همين سرگشتگي بود.
مي دانستم شبحم، چون هيچ عكسي از من توي آلبوم خانوادگي خانواده ي سامير نبود. خانواده ي سامير خانواده ي عجيبي و غريبي بودند كه در روستايي در دامنه ي كوه زاگرس زندگي مي كردند. در روستاي كاها، غير از خانواده ي سامير هيچ خانواده ي ديگري زندگي نمي كردند و همه ي نود و نُه خانه ي ديگر، خالي از سَكَنه بود. من دقيقاً روز تولّد چهارده سالگي ام متولّد شدم. يعني روزي كه ناگهان متوجّه حضور خودم شدم، ديدم انگار از يك جايي كه نمي دانستم كجاست؛ مي دانم دقيقاً چهارده ساله ام و آن روز هم دقيقاً روز تولّدم است.
در يك سال گذشته با خانواده ي سامير زندگي كرده ام، ولي نمي دانم از كجا مي دانم كه بقيه ي سرنوشت من در اين روستا رقم نمي خورَد و من بايد از روستايي كوهپايه اي، به شهري صنعتي بروم. اطّلاعاتي كه درباره ي شهري صنعتي به نام تهران داشتم، به چيزهايي خلاصه مي شد كه از راديو شنيده بودم.
در اين يك سال اين قدر فهميده بودم كه وسيله اي به اسم تلويزيون هم وجود دارد كه تصوير چيزها را نشان مي دهد، ولي خانواده ي سامير، يعني در واقع پدر اين خانواده ي هفت نفره؛ علاقه اي به داشتن آن نداشت.
در خانواده ي سامير، كِرايا درست هم سنّ و سال من بود. يعني روزي كه من متوجّه حضور خودم در خانه ي آن ها شدم، روز تولّد چهارده سالگي دخترشان كِرايا بود. در يك آن، با كِرايا احساس همزادپنداري كردم و به سرعت برق و باد به اين نتيجه رسيدم كه آن روز، روز تولّد چهارده سالگي من هم هست، وگرنه واقعاً نمي دانستم و هنوز هم نمي دانم چند ساله ام.
براي رفتن به تهران هيچ دليل خاصّي نداشتم جز همين كه بقيه ي زندگي ام ظاهراً بايد در آن شهر بگذرد، ولي براي ماندن در كاها يك دليل محكم داشتم. من از همان روز حضورم در آن خانه، عاشق كِرايا شده بودم و واقعاً دلم نمي خواست از آن خانه بروم. كِرايا تنها كسي بود كه از وجود من خبر داشت، ولي واقعيت اين است كه گاهي حتّي او هم به وجود من شك مي كرد. با همه ي علاقه اي كه به او داشتم و سعي مي كردم با او مهربان باشم، باز هم گاهي اوقات از حضور من وحشت مي كرد. اين وحشت كردن در حالي بود كه كاملاً هم مطمئن نبود من وجود خارجي دارم.
از كتاب هايي كه در آن خانه بود و از حرف هاي اعضاي خانواده و همچنين از برنامه هاي راديويي، به اين نتيجه رسيده بودم كه در يك ماجراي عاشقانه، هر دو طرف اين ماجرا بايد همديگر را دوست داشته باشند و از با هم بودن و در كنار هم بودن به آرامش برسند، ولي در ماجراي من و كِرايا، قضيه تقريباً برعكس بود و كِرايا هر وقت واقعاً حضور مرا احساس مي كرد، خودآگاه يا ناخودآگاه مي ترسيد و از من، يا در واقع از تصوّري كه از من در ذهنش داشت، مي ترسيد و كناره گيري مي كرد.
روزي كه تصميم گرفتم كاها و خانه ي خانواده ي سامير و از همه مهم تر كِرايا را ترك كنم، روزي برفي بود. دقيقاً بيستم دي بود. راديو صبح به صبح در برنامه ي "تقويم تاريخ" مي گفت صد و ده سال پيش در چنين روزي؛ هفت سال پيش در چنين روزي؛ هزار و سيصد و چهار سال پيش در چنين روزي؛ ولي هيچ وقت در يك سال گذشته كه امروز دقيقاً يك سال شد و تولّد من و كِرايا است، درباره ي من حرفي نزد.
امروز كه باز هم حرفي از من نزد، مطمئن شدم كه يك جاي كار مي لنگد و من به اين خانواده ربطي ندارم و بايد دنبال سرنوشت خودم بروم. جدا شدن از خانواده ي سامير اصلاً كار سختي نبود، چون هيچ كدام از اعضاي هفت نفره ي خانواده ي آن ها، هيچ اصراري بر ماندن من نداشتند و اصلاً انگار نه انگار من مي خواهم براي هميشه آن ها را ترك كنم.
در اين يك سال ديگري هم كه از آن روز برفي گذشته است، حتّي كِرايا هم يادي از من نكرده است و اين باعث تمام صدمات روحي و رواني و جسمي يك سال گذشته ي من بوده است. خانواده ي سامير هرگز سراغي از من نگرفته اند، ولي من با تمام سختي هايي كه داشته است، در چهار فصل گذشته، چهار بار به ديدن آن ها رفته ام.
من با اين كه يك شبحم، يك فرق اساسي با بقيه ي اشباح دارم. درست است كه من هم مثل بقيه ي اشباح ديده نمي شوم، ولي اين توانايي را ندارم كه هر زمان، در هر مكاني كه دلم مي خواهد باشم. من بايد كاملاً مثل انسان ها، براي بالا رفتن از درخت، واقعاً زحمت بكشم و از درخت بالا بروم و مثل همه ي آدم ها بايد در آن روز برفی...

#هادی_خورشاهیان
@hadikhorshahian
#مامان_را_ببخشید
#رمان_نوجوان
#هادی_خورشاهیان
#کتابستان_معرفت
#چاپ_اول_۱۳۹۶

سلام آقای امامی

چون شما مرا نمی شناسید، باید همین اوّل خودم را معرّفی کنم. من عطیه رسول زاده هستم. کلاس اوّل راهنمایی. یعنی الان که تابستان تمام شود، می روم دوّم راهنمایی. پدرم اسماعیل رسول زاده را نمی شناسید. نویسنده است. دو تا رمان چاپ کرده است و یک مجموعه شعر. غزل می گوید. غزل هایش هم خیلی خوب است. سردبیر یک مجلّه ی هفتگی است به اسم "بوتیمار". همه اش ادبی است برای همین اسم این جوری دارد، حتماً حالا حسابی تعجّب کرده اید که من کی هستم. من دختر مژگان علیزاده هستم. حتماً دانشکده ی ادبیات سال های پنجاه و شش تا شصت را یادتان هست. مژگان علیزاده همان کسی بود که با ابراهیم حسینی نشریه ی انجمن ادبی را در می آوردند.
حالا مطمئن هستم مامانم را خوب به یاد آورده اید. مامان از شما خیلی تعریف می کند. می گوید شما شاعر خوبی بوده اید و همه اش هم غزل مذهبی و عارفانه و سیاسی می گفته اید. می گوید اصلاً با بقیه خیلی فرق می کرده اید. جای برادرش بوده اید از بس سر به زیر بوده اید. به همه کمک می کرده اید و همه دوست تان داشته اند. می گوید اندازه ی آدم های توی فیلم ها خوب بوده اید. من که خیلی شعر بلد نیستم، ولی بابا غزل هایی را که در دفتر مامان یادداشت کرده¬اید، خیلی دوست دارد و می گوید شاعر خیلی قوی و آگاهی بوده اید. من شعر نمی شناسم، ولی به جای شعر نشناسی ام خوب می دانم خوب بودن یعنی چی.
راستش داستان از این جا شروع شد که یک روز من مامان را مجبور کردم برود آلبوم دانشجویی اش را بیاورد ببینیم. مامان همیشه می گوید آن خاطرات مال همان سال هاست. غزل های تان را هم بابا برای خودش تایپ کرده است، وگرنه مامان کتاب های آن سال ها را هم قایم کرده است، چه برسد به بقیه ی چیزها. مامان می گوید: مرا به آن سال ها برنگردانید، آن سال ها را خیلی دوست داشتم، ولی آخرش بد شد. داشتم می گفتم. یک روز بالاخره مامان آلبوم آن روزهای دانشکده را آورد. الان تقریباً سی سال از آن سال ها گذشته است.
خیلی عکس های جالبی بودند. این قضیه مال یک ماه پیش است. توی عکس های آلبوم، بیست و هفت عکس بود که جمع خصوصی تری بودند. یک گروه هفت نفره. از این گروه هفت نفره، مژگان علیزاده مامان من است. ابراهیم حسینی عمویم است. مرضیه اشرفی خاله ام است. حسن معصومی و کورش کرامتی شهید شده اند. الهام هاشم آبادی دانمارک است و هروقت به ایران می آید، حتماً سری به ما می زند. ما هم شاید یک روز برویم دانمارک خانه ی آن ها. خاله الهام که همیشه می گوید بیایید، خوش می گذرد. شما نفر هفتم هستید.
مامان می گوید این گروه هفت نفره همه ی چهار سال را با هم بوده اند. همه هم طبع شعر داشته اند، ولی جالب است که الان هیچ کدام شان اصلاً شعر نمی گویند، چه برسد به این که کتاب چاپ کرده باشند. بابا شعرهای همه شان را در نشریه ی دانشجویی خوانده است. می گوید فقط شعرهای ارمیا خوب است بقیه تان اصلاً شاعر نبوده اید. بابا خیلی سخت گیر است، ولی می گوید شعرهای شما در سی سال پیش از شعرهای الان خودش خیلی بهتر است. من هم باور می کنم، چون بابا آدمی نیست که از کسی تعریف کند.

خداحافظ.

#هادی_خورشاهیان
@hadikhorshahian
Forwarded from اتچ بات
🌷اا(﷽)اا🌷
.
نام کتاب: #مامان_را_ببخشید
نویسنده: #هادی_خورشاهیان
.
📚درباره‌ی کتاب: 👇

@ketabestan
نامه نوشتن به شما یک حس خوبی دارد. از به ذهنم رسید دارم یک رمان اینترنتی می‌نویسم، البته نمیدانم چقدرش را من دارم می‌نویسم چقدرش را بچه‌های دیگر.
دلم می‌خواهد توی همین نامه از همه آن‌ها تشکر کنم.
می‌دانید عمو ارمیا وقتی آدم می‌بیند مسئله‌ای که برای آدم دغدغه است، مورد توجه دیگران قرار می‌گیرد و آن‌ها هم می‌خواهند یک‌جوری به آدم کمک کنند، خیلی خوشحال می‌شود...
مطمئنم اگر بودید عموی خیلی خوبی می‌شدید. من کلا دختر با احساساتی هستم، نگویید احساساتی که ناراحت می‌شوم.
.
.
#کتابستان #نشر_کتابستان #نشر_کتابستان_معرفت #کتاب #کتاب_خوب #کتابخوانی #مطالعه_کتاب
#رمان_ایرانی #رمان_جدید #رمان_نوجوان #تازه_های_نشر

@ketabestan
Forwarded from اتچ بات
🌷
.
نام کتاب: #فرشته‌ای_در_تانک
نویسنده: #هادی_خورشاهیان
.
📚قسمتی از کتاب: 👇
.
چیزی به شروع برنامه‌ی " تقویم تاریخ" نمانده است.
تا دقایقی دیگر یکی می‌آید و می‌گوید " چند سال پیش در چنین روزی" فلان اتفاق افتاد.
حتما همین آدم یا حالا یکی دیگر، یک روز می‌آید و می‌گوید "چند سال پیش در چنین روزی" شبحی که با خانواده‌ی سامیر زندگی می‌کرد موفق شد آن‌ها را از برزخی که در آن هستند نجات بدهد...
وقعا چرا تا به حالا به ذهنم نرسیده بود که آن ها گرفتار برزخ هستند. مگر برزخ بعد مرگ نبود. یعنی این‌ها مرده‌اند و منتظرند من نجاتشان بدهم؟
خب چرا به خودم چیزی نمی‌گویند.
من شبح هستم، ولی دیگر علم غیب که ندارم!!!
.
.
#کتابستان #نشر_کتابستان #نشر_کتابستان_معرفت #کتاب #کتاب_خوب #کتابخوانی #مطالعه_کتاب
#رمان_ایرانی #رمان_جدید #رمان_نوجوان #تازه_های_نشر

@ketabestan
#مامان_را_ببخشید
#رمان_نوجوان
#هادی_خورشاهیان
#نشر_کتابستان_معرفت
#چاپ_اول_۱۳۹۶

 این که عموارمیا چه جاذبه ای برای دختر داستان" مامان را ببخشید" "هادی خورشاهیان" دارد، یکی از کشش های این کتاب است که خواننده را برای رسیدن به این رمز با خود تا انتهای داستان می کشاند. عموارمیا یکی از قهرمان های داستان است که دختر "مامان را ببخشید" بدون این که از او شناختی داشته باشد و فقط به خاطر یک حسّ غریب، از طریق فضای مجازی به دنبال او می گردد. عموارمیا در واقع یکی از هم کلاسی های مادر دختر داستان در زمان دانشکده است که از قضا از فعّالان و منتقدین زمان خود بوده است، ولی بدون خداحافظی و خبر دادن به دوستانش، به عنوان مهاجرت، در سال های توفانی جنگ، به خارج از کشور سفر می کند. مادر دختر داستان ما همیشه از این نوع رفتن او شاکی بوده و از او با عنوان بی معرفت یاد می کرده است. تصمیم دختر داستان برای پیدا کردن ارمیا که دیگر او را با عنوان عموارمیا در نوشته های خود در فضای مجازی خطاب می کند، خواننده را به خواندن ادامه ی داستان ترغیب می کند. این جست و جوی لحظه به لحظه، برای خواننده این حس را به وجود می آورد که پس از پیدا شدن ارمیا، او چه دلیلی برای غیبت بدون خداحافظی خود دارد. داستان را تا انتها می خوانیم و به صفحه ی آخر که می رسیم همچنان این سوال برای مان پیش می آید که داستان به پایان خود نزدیک است و هنوز خبری از عموارمیای قصّه نیست. "هادی خورشاهیان" در نیم صفحه ی پایانی کتاب خود، خواننده را میخکوب می کند و به طریقی عموارمیای داستان را برای مان پیدا می کند. "مامان را ببخشید" داستانی است که برای نوجوانان نوشته شده است، ولی در آن به ما بزرگ تر ها نوع قضاوت های مان نسبت به افراد را گوشزد می کند. این داستان را بخوانید.

#زهرا_علیزاده
@hadikhorshahian
Forwarded from سوره مهر📚
📚تازه‌های نشر
🔶«رونی یک پیانو قورت داده»؛ رمانی خواندنی برای نوجوانان امروز
🔹رمان «رونی یک پیانو قورت داده» نوشته تیمور آقامحمدی برای گروه سنی نوجوان منتشر شد.
ادامه خبر: https://www.sooremehr.ir/fa/content/8539
👈دریافت کتاب: https://www.sooremehr.ir/fa/book/3284
#سوره_مهر
#رونی_یک_پیانو_قورت_داده
#تیمور_آقا‌محمدی
#مهرک
#رمان_نوجوان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#حوزه_هنری

@soorehmehr
www.sooremehr.ir