.
متولی امامزاده چند هیزم گذاشت زیرِ کتریِ دودزده و گفت: "تا شما زیارت کنین، چایی هم تیار میشه!"☕️
همه به محوطهی سبز و درهای چوبی امامزاده نگاه کردیم. آمده بودیم سیاحت و مودِ زیارت نبودیم. اما خجالت کشیدیم به پیرمرد پیشانیبلند و سفیدریش که برایش زیارتکردن بدیهی بود این را بگوییم❗️
توی امامزاده بیشتر محو چوبهای ضریح و گچکاریهای سقف و ملیلهدوزیهای پارچههای سبز شدیم.
وقتی بیرون آمدیم، یکیمان بیشتر ماند و وقتی بیرون آمد چادرنماز را از سرش درنیاورد و کمی دورتر نشست.
متولی آرام گفت: "این دوستتون غم داره!"💔
خندیدیم. "کی؟ اون؟ نه بابا!" 😁
و باز خندیدیم.
تمام مدت سفر خوانده بود، رقصیده بود، آدامس ترکانده بود، توی یقهی راننده آب ریخته بود، پانتومیم بازی کرده بود و مافیا پیدا کرده بود!
به نظرمان غم با او لانگدیستنس هم نداشت!
صدایش کردیم: "این آقا میگه تو غم داری!" و خندیدیم.
دوستمان، چند لحظه نگاهمان کرد، بعد به پیرمرد نگاه کرد، بعد چادر گلنخودی را کشید روی چشمهایش.
و گریه کرد🥲
باورمان نمیشد. داشت گریه میکرد، بیمقدمه، بیاینکه کسی چیز خاصی گفته باشد.
متولی گفت: "من چشمها رو میخونم!"
کمی بعد، وقتی متولی لیوان چای را داد به دوستمان، دخترکِ چشمخیس گفت: "مرسی بابا!" و لبخند زد.🍃
و ما میدانستیم "لبخند" سبُکی بعد از گریه است و "مرسی" تشکری برای مهربانی و "بابا" خطابی برای مردی که پدرانه غمی را توی چشمهای دختری تشخیص داده بود؛ همان غمی که ما، همسفران چند روزهاش ندیده بودیم، نفهمیده بودیم.
دستگاه غمسنج اگر میفروختند، هر کسی باید یکی توی خانهاش نگه میداشت. غم وقتی بروز میکند دیگر غم نیست، اشک است، غمی که توی دل مانده اما گره است🍁
گاهی فکر میکنم هر شهری باید علاوه بر درمانگاه و ورزشگاه و میدان و چهارراه و رستوران و کتابخانه، یک "اتاق جیغ" هم داشته باشد. اتاقی که بشود رفت، ایستاد درست وسطش، دستها را مشت کرد و رو به سقف فریاد زد. اتاقی که بشود سند گذاشت و غم را از حبس چشمها آزاد کرد.
#سودابه_فرضی_پور
متولی امامزاده چند هیزم گذاشت زیرِ کتریِ دودزده و گفت: "تا شما زیارت کنین، چایی هم تیار میشه!"☕️
همه به محوطهی سبز و درهای چوبی امامزاده نگاه کردیم. آمده بودیم سیاحت و مودِ زیارت نبودیم. اما خجالت کشیدیم به پیرمرد پیشانیبلند و سفیدریش که برایش زیارتکردن بدیهی بود این را بگوییم❗️
توی امامزاده بیشتر محو چوبهای ضریح و گچکاریهای سقف و ملیلهدوزیهای پارچههای سبز شدیم.
وقتی بیرون آمدیم، یکیمان بیشتر ماند و وقتی بیرون آمد چادرنماز را از سرش درنیاورد و کمی دورتر نشست.
متولی آرام گفت: "این دوستتون غم داره!"💔
خندیدیم. "کی؟ اون؟ نه بابا!" 😁
و باز خندیدیم.
تمام مدت سفر خوانده بود، رقصیده بود، آدامس ترکانده بود، توی یقهی راننده آب ریخته بود، پانتومیم بازی کرده بود و مافیا پیدا کرده بود!
به نظرمان غم با او لانگدیستنس هم نداشت!
صدایش کردیم: "این آقا میگه تو غم داری!" و خندیدیم.
دوستمان، چند لحظه نگاهمان کرد، بعد به پیرمرد نگاه کرد، بعد چادر گلنخودی را کشید روی چشمهایش.
و گریه کرد🥲
باورمان نمیشد. داشت گریه میکرد، بیمقدمه، بیاینکه کسی چیز خاصی گفته باشد.
متولی گفت: "من چشمها رو میخونم!"
کمی بعد، وقتی متولی لیوان چای را داد به دوستمان، دخترکِ چشمخیس گفت: "مرسی بابا!" و لبخند زد.🍃
و ما میدانستیم "لبخند" سبُکی بعد از گریه است و "مرسی" تشکری برای مهربانی و "بابا" خطابی برای مردی که پدرانه غمی را توی چشمهای دختری تشخیص داده بود؛ همان غمی که ما، همسفران چند روزهاش ندیده بودیم، نفهمیده بودیم.
دستگاه غمسنج اگر میفروختند، هر کسی باید یکی توی خانهاش نگه میداشت. غم وقتی بروز میکند دیگر غم نیست، اشک است، غمی که توی دل مانده اما گره است🍁
گاهی فکر میکنم هر شهری باید علاوه بر درمانگاه و ورزشگاه و میدان و چهارراه و رستوران و کتابخانه، یک "اتاق جیغ" هم داشته باشد. اتاقی که بشود رفت، ایستاد درست وسطش، دستها را مشت کرد و رو به سقف فریاد زد. اتاقی که بشود سند گذاشت و غم را از حبس چشمها آزاد کرد.
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
سالها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر میرفتم مدرسه دنبالش🥀
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد میشدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایهی چوبیاش جلوی در🚪
درست همان لحظه که از جلویش رد میشدیم پیرمرد کمی خودش را جلو میکشید و رو به دخترم میگفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه میرفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازیای که اوایل دخترم را از جا میپراند اما کمکم عادت کرد و انگار معتادش شد❣
سرگرمیِ دونفرهشان بود؛ کمی مانده به درِ خانهی پیرمرد، اینیکی منتظر پخشنیدن بود و آنیکی آمادهی پخگفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بیهیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده"🥹
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جواب پخ نخندید🌱 دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. فقط اخم کرد.
پیرمرد جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازیاش زده باشد زیر قواعد بازی.
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.
فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود. چهارپایهی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
نگران شدیم، نکند...……💔
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.
دخترم بغض داشت. آن روز آخر، خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
دیگر خبری از پخ و خندهی هرروزه نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را میآمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد میشدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب دیده و حافظهاش مخدوش شده... گفتند بچههایش را خوب به جا نمیآورد🥺
یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دستها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل.
دخترم قدمهایش را تند کرد. جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت.
خیره بودیم به دهانش، منتظر، برای یک پخ، یک پخِ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود.
نگفت، با چشمهایی خالی نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود.
دخترم جلو رفت، ایستاد روبرویش. پیرمرد تکان نخورد. دخترم گفت: "پخ..."
پیرمرد اول فقط نگاه کرد، یکدفعه چشمهایش برق زد، خندید🥲
#سودابه_فرضی_پور
سالها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر میرفتم مدرسه دنبالش🥀
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد میشدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایهی چوبیاش جلوی در🚪
درست همان لحظه که از جلویش رد میشدیم پیرمرد کمی خودش را جلو میکشید و رو به دخترم میگفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه میرفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازیای که اوایل دخترم را از جا میپراند اما کمکم عادت کرد و انگار معتادش شد❣
سرگرمیِ دونفرهشان بود؛ کمی مانده به درِ خانهی پیرمرد، اینیکی منتظر پخشنیدن بود و آنیکی آمادهی پخگفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بیهیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده"🥹
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جواب پخ نخندید🌱 دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. فقط اخم کرد.
پیرمرد جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازیاش زده باشد زیر قواعد بازی.
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.
فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود. چهارپایهی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
نگران شدیم، نکند...……💔
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.
دخترم بغض داشت. آن روز آخر، خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
دیگر خبری از پخ و خندهی هرروزه نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را میآمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد میشدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب دیده و حافظهاش مخدوش شده... گفتند بچههایش را خوب به جا نمیآورد🥺
یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دستها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل.
دخترم قدمهایش را تند کرد. جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت.
خیره بودیم به دهانش، منتظر، برای یک پخ، یک پخِ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود.
نگفت، با چشمهایی خالی نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود.
دخترم جلو رفت، ایستاد روبرویش. پیرمرد تکان نخورد. دخترم گفت: "پخ..."
پیرمرد اول فقط نگاه کرد، یکدفعه چشمهایش برق زد، خندید🥲
#سودابه_فرضی_پور
اول گفته بودند ممد یه کم زخمی شده🥹
طوری گفته بودند "یه کم" که خیال کرده بود یک خال افتاده روی پایش، یک لک افتاده روی دستش، یک ترک افتاده روی دندانش🥀
بعد گفته بودند به خاطر همون یه کم زخمی این مدت تلفن نزده، نامه نداده...
بعد فهمیده بود ممد زخمی شده، ولی نه یه کم...
خیلی بیشتر از یک کم...
ورود یک گلوله به سینه، سوراخ کردن پوست و گوشت، جزغاله کردن قلب، باز شدن کلاف رگها... شتک زدن خون روی صورت، روی لباس، روی خاک... میشود چقدر زخمی❓❓
رسم بود به مادرها نمنم خبر میدادند. از "یه کم" تا تابوت🌱
روز تشییع جنازهی ممد، زنها دورش جمع شدند. تبریک گفتند! رسم بود این تبریک گفتن. مردم شادی و غمشان را قاطی کرده بودند؛ تو عزا تبریک میگفتند، تو عروسی تبریک میگفتند.
خواست بزند توی صورتش، دستهاش را گرفتند، خواست خاک بریزد روی سرش، دورش کردند از خاک...
یک لحظه زنها را زد کنار، روی دو زانو بلند شد، طوری که ساق پاها افقی روی زمین بود و باقی بدن ایستاده... گفت: "گوش کنید!"
و بلند گفت. طوری بلند که نمیشد گوش نکرد، طوری واضح و رسا و رادیویی که نمیشد نشنید🌹
گفت: "بیاین به خاطر ممد داد بکشیم!"
و خودش سرش را بلند کرد رو به آسمان و از ته دل نعره زد. دوباره به مردم نگاه کرد، پیِ همراهی بود. خودش دو بال چادرش را مشت کرد و دوباره رو به خورشید داد زد🌞 این بار سکوت طولانی نشد؛ مردی داد زد. مردم داد زدند...
تشییع جنازهی ممد تبدیل شده بود به ارکست فریادهای بیکلام... به نعرههای هماهنگ، به ضجههای موزون...
به مشق همدلیای که هنوز بعد از این همه سال در حافظه کودکی من مانده؛ واضح، رنگی، اچدی!
گاهی بیایید دور هم داد بکشیم. گاهی بیایید دور هم گریه کنیم، بخندیم...
به قول احمدرضا احمدی "یه روز جمع شیم دور هم آه بکشیم"
فرقی نمیکند گریه، فریاد، خنده، لودگی، سوت یا آه...
مهم دور هم بودنِ عمل است. مهم کارناوال همدلی است، مهم جدا شدن از فردیت و جمع شدن برای انجام یک کار است. چه کار❓هر کار! حتی میتواند پرت کردن گوجهفرنگیهای لهیده به هم باشد...
#سودابه_فرضی_پور
طوری گفته بودند "یه کم" که خیال کرده بود یک خال افتاده روی پایش، یک لک افتاده روی دستش، یک ترک افتاده روی دندانش🥀
بعد گفته بودند به خاطر همون یه کم زخمی این مدت تلفن نزده، نامه نداده...
بعد فهمیده بود ممد زخمی شده، ولی نه یه کم...
خیلی بیشتر از یک کم...
ورود یک گلوله به سینه، سوراخ کردن پوست و گوشت، جزغاله کردن قلب، باز شدن کلاف رگها... شتک زدن خون روی صورت، روی لباس، روی خاک... میشود چقدر زخمی❓❓
رسم بود به مادرها نمنم خبر میدادند. از "یه کم" تا تابوت🌱
روز تشییع جنازهی ممد، زنها دورش جمع شدند. تبریک گفتند! رسم بود این تبریک گفتن. مردم شادی و غمشان را قاطی کرده بودند؛ تو عزا تبریک میگفتند، تو عروسی تبریک میگفتند.
خواست بزند توی صورتش، دستهاش را گرفتند، خواست خاک بریزد روی سرش، دورش کردند از خاک...
یک لحظه زنها را زد کنار، روی دو زانو بلند شد، طوری که ساق پاها افقی روی زمین بود و باقی بدن ایستاده... گفت: "گوش کنید!"
و بلند گفت. طوری بلند که نمیشد گوش نکرد، طوری واضح و رسا و رادیویی که نمیشد نشنید🌹
گفت: "بیاین به خاطر ممد داد بکشیم!"
و خودش سرش را بلند کرد رو به آسمان و از ته دل نعره زد. دوباره به مردم نگاه کرد، پیِ همراهی بود. خودش دو بال چادرش را مشت کرد و دوباره رو به خورشید داد زد🌞 این بار سکوت طولانی نشد؛ مردی داد زد. مردم داد زدند...
تشییع جنازهی ممد تبدیل شده بود به ارکست فریادهای بیکلام... به نعرههای هماهنگ، به ضجههای موزون...
به مشق همدلیای که هنوز بعد از این همه سال در حافظه کودکی من مانده؛ واضح، رنگی، اچدی!
گاهی بیایید دور هم داد بکشیم. گاهی بیایید دور هم گریه کنیم، بخندیم...
به قول احمدرضا احمدی "یه روز جمع شیم دور هم آه بکشیم"
فرقی نمیکند گریه، فریاد، خنده، لودگی، سوت یا آه...
مهم دور هم بودنِ عمل است. مهم کارناوال همدلی است، مهم جدا شدن از فردیت و جمع شدن برای انجام یک کار است. چه کار❓هر کار! حتی میتواند پرت کردن گوجهفرنگیهای لهیده به هم باشد...
#سودابه_فرضی_پور
متولی امامزاده چند هیزم گذاشت زیرِ کتریِ دودزده و گفت: "تا شما زیارت کنین، چایی هم تیار میشه!"☕️
همه به محوطهی سبز و درهای چوبی امامزاده نگاه کردیم. آمده بودیم سیاحت و مودِ زیارت نبودیم❣ اما خجالت کشیدیم به پیرمرد پیشانیبلند و سفیدریش که برایش زیارتکردن بدیهی بود این را بگوییم.
توی امامزاده بیشتر محو چوبهای ضریح و گچکاریهای سقف و ملیلهدوزیهای پارچههای سبز شدیم.
وقتی بیرون آمدیم، یکیمان بیشتر ماند و وقتی بیرون آمد چادرنماز را از سرش درنیاورد و کمی دورتر نشست.
متولی آرام گفت: "این دوستتون غم داره!"❗️
خندیدیم. "کی؟ اون❓نه بابا!" 😄
و باز خندیدیم.
تمام مدت سفر خوانده بود، رقصیده بود، آدامس ترکانده بود، توی یقهی راننده آب ریخته بود، پانتومیم بازی کرده بود و مافیا پیدا کرده بود!
به نظرمان غم با او لانگدیستنس هم نداشت!
صدایش کردیم: "این آقا میگه تو غم داری!" و خندیدیم.
دوستمان، چند لحظه نگاهمان کرد، بعد به پیرمرد نگاه کرد، بعد چادر گلنخودی را کشید روی چشمهایش.
و گریه کرد.
باورمان نمیشد. داشت گریه میکرد، بیمقدمه، بیاینکه کسی چیز خاصی گفته باشد.
متولی گفت: "من چشمها رو میخونم!"
کمی بعد، وقتی متولی لیوان چای را داد به دوستمان، دخترکِ چشمخیس گفت: "مرسی بابا!" و لبخند زد.
و ما میدانستیم "لبخند" سبُکی بعد از گریه است و "مرسی" تشکری برای مهربانی و "بابا" خطابی برای مردی که پدرانه غمی را توی چشمهای دختری تشخیص داده بود؛ همان غمی که ما، همسفران چند روزهاش ندیده بودیم، نفهمیده بودیم.🥹
دستگاه غمسنج اگر میفروختند، هر کسی باید یکی توی خانهاش نگه میداشت. غم وقتی بروز میکند دیگر غم نیست، اشک است، غمی که توی دل مانده اما گره است.
گاهی فکر میکنم هر شهری باید علاوه بر درمانگاه و ورزشگاه و میدان و چهارراه و رستوران و کتابخانه، یک "اتاق جیغ" هم داشته باشد. اتاقی که بشود رفت، ایستاد درست وسطش، دستها را مشت کرد و رو به سقف فریاد زد. اتاقی که بشود سند گذاشت و غم را از حبس چشمها آزاد کرد.
#سودابه_فرضی_پور
همه به محوطهی سبز و درهای چوبی امامزاده نگاه کردیم. آمده بودیم سیاحت و مودِ زیارت نبودیم❣ اما خجالت کشیدیم به پیرمرد پیشانیبلند و سفیدریش که برایش زیارتکردن بدیهی بود این را بگوییم.
توی امامزاده بیشتر محو چوبهای ضریح و گچکاریهای سقف و ملیلهدوزیهای پارچههای سبز شدیم.
وقتی بیرون آمدیم، یکیمان بیشتر ماند و وقتی بیرون آمد چادرنماز را از سرش درنیاورد و کمی دورتر نشست.
متولی آرام گفت: "این دوستتون غم داره!"❗️
خندیدیم. "کی؟ اون❓نه بابا!" 😄
و باز خندیدیم.
تمام مدت سفر خوانده بود، رقصیده بود، آدامس ترکانده بود، توی یقهی راننده آب ریخته بود، پانتومیم بازی کرده بود و مافیا پیدا کرده بود!
به نظرمان غم با او لانگدیستنس هم نداشت!
صدایش کردیم: "این آقا میگه تو غم داری!" و خندیدیم.
دوستمان، چند لحظه نگاهمان کرد، بعد به پیرمرد نگاه کرد، بعد چادر گلنخودی را کشید روی چشمهایش.
و گریه کرد.
باورمان نمیشد. داشت گریه میکرد، بیمقدمه، بیاینکه کسی چیز خاصی گفته باشد.
متولی گفت: "من چشمها رو میخونم!"
کمی بعد، وقتی متولی لیوان چای را داد به دوستمان، دخترکِ چشمخیس گفت: "مرسی بابا!" و لبخند زد.
و ما میدانستیم "لبخند" سبُکی بعد از گریه است و "مرسی" تشکری برای مهربانی و "بابا" خطابی برای مردی که پدرانه غمی را توی چشمهای دختری تشخیص داده بود؛ همان غمی که ما، همسفران چند روزهاش ندیده بودیم، نفهمیده بودیم.🥹
دستگاه غمسنج اگر میفروختند، هر کسی باید یکی توی خانهاش نگه میداشت. غم وقتی بروز میکند دیگر غم نیست، اشک است، غمی که توی دل مانده اما گره است.
گاهی فکر میکنم هر شهری باید علاوه بر درمانگاه و ورزشگاه و میدان و چهارراه و رستوران و کتابخانه، یک "اتاق جیغ" هم داشته باشد. اتاقی که بشود رفت، ایستاد درست وسطش، دستها را مشت کرد و رو به سقف فریاد زد. اتاقی که بشود سند گذاشت و غم را از حبس چشمها آزاد کرد.
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
دارم با فرزانه تلفنی حرف میزنم که صدای زنگ خانهاش میآید. فرزانه میرود در را باز میکند، صدای ضعیف و کمبنیهای از جایی دورتر شنیده میشود🥀
صدای فرزانه پرانرژی و پذیراست: قربانصدقه میرود، خواهش میکند، "حتما" و "چرا که نه" و "کار دیگهای بود حتما بگین" میگوید و بعد وقتی کسی که پشت در است میرود، برمیگردد به مکالمهمان📞
کسی که زنگ زده، همسایهی پیر و تنهایش بوده، و آمده بوده فرزانه برایش درِ یک بطری آبمعدنی را باز کند، و بعد هم رفته که یک لیوان آب بخورد، احتمالا با یک مشت قرص💊
تلفنم که تمام میشود، برمیگردم و ادامهی مافیا را تماشا میکنم. یکی دارد دیگری را گردن میگیرد، آنیکی سفت تارگت خورده، اینیکی حواله میدهد به لئون بازی...❗️ رگِ گردن یکی زده بیرون، آن یکی فریاد میزند، توی چشم اینیکی طوری از خشم خون افتاده که نِینِی چشمهایش ترسناک شده
بازی را جدی گرفتهاند🫠
زیر کتری را روشن میکنم و فکر میکنم به پیری خودم، به وقتی که درِ خانهی فرزانهنامی را میزنم تا برایم بطریای، قوطیای، شیشهای را باز کند➰
لپتاپم روی میز باز است💻 از صبح دویدهام، کار ویرایش کردهام، برای مجله متن نوشتهام، خانه را تِی زدهام؛ توی مترو یکلنگهپا ایستادهام، رفتهام جلسه، برگشتهام، برای یکی فایل صوتی فرستادهام تا ریتم در داستان را توضیح بدهم❣ و با دیگری سروکله زدهایم که داستانکوتاهی را داستانتر کنیم
اجاقگاز سابیدهام، رفتهام خریدِ خانه، برگشتهام، پای لپتاپ چرتم برده، بیدار شدهام، ویرایش را ادامه دادهام، مواد کتلت آماده کردهام 🍔
برای یکی از شهروندها اجماع میشود، دستهجمعی میدهندش بالا، شهروندِ قربانی میرود که کارت حرکت آخر بکشد، رو به همه با انزجار نگاه میکند. نفرتِ تیزِ نگاهش آدم را میترساند...
بازی را جدی گرفتهاند.
عزتالله انتظامی جایی در فیلمی میگوید: اینجا (در خانه سالمندان) نشستهایم و تمرینِ مُردن میکنیم🥺
حساب میکنم... چیزی به آن روز نمانده، به تمرین مردن، به لاجان شدن دست برای باز کردنِ یک بطریِ آبمعدنی...
در بُدوبُدوهای زندگی، یادمان رفت توی بازی باید خوش بگذرد، یادمان رفت برویم زیر نمِ باران قدم بزنیم🌧
یادمان رفت با یک لیوان چای برویم توی تراس☕️
یادمان رفت توی نانوایی برای بچهها ادا دربیاوریم بخندند؛ یادمان رفت زندگی کنیم...
دو هفته پیش، به یکی یک دست کلهپاچه باختهام، آخر این هفته میروم تا باختم را بدهم، پیش از آنکه کلسترول خونم اجازهی چربوچیل خوردن ندهد
#سودابه_فرضی_پور
صدای فرزانه پرانرژی و پذیراست: قربانصدقه میرود، خواهش میکند، "حتما" و "چرا که نه" و "کار دیگهای بود حتما بگین" میگوید و بعد وقتی کسی که پشت در است میرود، برمیگردد به مکالمهمان📞
کسی که زنگ زده، همسایهی پیر و تنهایش بوده، و آمده بوده فرزانه برایش درِ یک بطری آبمعدنی را باز کند، و بعد هم رفته که یک لیوان آب بخورد، احتمالا با یک مشت قرص💊
تلفنم که تمام میشود، برمیگردم و ادامهی مافیا را تماشا میکنم. یکی دارد دیگری را گردن میگیرد، آنیکی سفت تارگت خورده، اینیکی حواله میدهد به لئون بازی...❗️ رگِ گردن یکی زده بیرون، آن یکی فریاد میزند، توی چشم اینیکی طوری از خشم خون افتاده که نِینِی چشمهایش ترسناک شده
بازی را جدی گرفتهاند🫠
زیر کتری را روشن میکنم و فکر میکنم به پیری خودم، به وقتی که درِ خانهی فرزانهنامی را میزنم تا برایم بطریای، قوطیای، شیشهای را باز کند➰
لپتاپم روی میز باز است💻 از صبح دویدهام، کار ویرایش کردهام، برای مجله متن نوشتهام، خانه را تِی زدهام؛ توی مترو یکلنگهپا ایستادهام، رفتهام جلسه، برگشتهام، برای یکی فایل صوتی فرستادهام تا ریتم در داستان را توضیح بدهم❣ و با دیگری سروکله زدهایم که داستانکوتاهی را داستانتر کنیم
اجاقگاز سابیدهام، رفتهام خریدِ خانه، برگشتهام، پای لپتاپ چرتم برده، بیدار شدهام، ویرایش را ادامه دادهام، مواد کتلت آماده کردهام 🍔
برای یکی از شهروندها اجماع میشود، دستهجمعی میدهندش بالا، شهروندِ قربانی میرود که کارت حرکت آخر بکشد، رو به همه با انزجار نگاه میکند. نفرتِ تیزِ نگاهش آدم را میترساند...
بازی را جدی گرفتهاند.
عزتالله انتظامی جایی در فیلمی میگوید: اینجا (در خانه سالمندان) نشستهایم و تمرینِ مُردن میکنیم🥺
حساب میکنم... چیزی به آن روز نمانده، به تمرین مردن، به لاجان شدن دست برای باز کردنِ یک بطریِ آبمعدنی...
در بُدوبُدوهای زندگی، یادمان رفت توی بازی باید خوش بگذرد، یادمان رفت برویم زیر نمِ باران قدم بزنیم🌧
یادمان رفت با یک لیوان چای برویم توی تراس☕️
یادمان رفت توی نانوایی برای بچهها ادا دربیاوریم بخندند؛ یادمان رفت زندگی کنیم...
دو هفته پیش، به یکی یک دست کلهپاچه باختهام، آخر این هفته میروم تا باختم را بدهم، پیش از آنکه کلسترول خونم اجازهی چربوچیل خوردن ندهد
#سودابه_فرضی_پور
🥀
یک روز شالوکلاه کنیم بزنیم بیرون. بیرون از این درون همیشگیِ تکراریِ سرد.
بزنیم به دلِ بیرونِ بارانیِ شیراز، برویم تا عطر نارنج🍊
برویم تا کوفتههای تبریز، برسیم به بوی حنا و اسفند پسری که به عشقش رسیده، ببینیم ریسه بستهاند حجلهاش را🥹
یک روز بزنیم بیرون...
برویم تا شرجیِ جنوب، دراز بکشیم روی داغیِ تفتیده، برقع ببندیم، چشمنمایی کنیم🌞
بعد برویم تا بازار شمال، تا بوی چوچاق و ماهی...
یک روز از اینجا بکَنیم برویم جایی که حسهای جدید کشف کنیم؛ بعد برویم جلوی فرهنگستان بست بنشینیم تا واژهای پیدا کنند برای "حس رهایی همراه خوشی و نویابی".❣
یک روز برای پیریمان کاری کنیم، کاری که بهوقتِ عصا و لقزدن از یادآوری روزگار سپریشده دلمان روشن شود.
یک روز بزنیم بیرون از این دوبارگیِ پیاپی، دنیا را تجربه کنیم، خبره شویم، بعد برگردیم، بنشینیم پشت میز و از آه و ندبه ننویسیم، از نغمهای بنویسیم که به هوس میاندازد همهی نکردهها را، نگفتهها را، ندیدهها را، نبوسیدهها را.
یک روز بیرون بیاییم از این پوستهی کهنهی زندگیِ ذوق کورکُن🌱
#سودابه_فرضی_پور
یک روز شالوکلاه کنیم بزنیم بیرون. بیرون از این درون همیشگیِ تکراریِ سرد.
بزنیم به دلِ بیرونِ بارانیِ شیراز، برویم تا عطر نارنج🍊
برویم تا کوفتههای تبریز، برسیم به بوی حنا و اسفند پسری که به عشقش رسیده، ببینیم ریسه بستهاند حجلهاش را🥹
یک روز بزنیم بیرون...
برویم تا شرجیِ جنوب، دراز بکشیم روی داغیِ تفتیده، برقع ببندیم، چشمنمایی کنیم🌞
بعد برویم تا بازار شمال، تا بوی چوچاق و ماهی...
یک روز از اینجا بکَنیم برویم جایی که حسهای جدید کشف کنیم؛ بعد برویم جلوی فرهنگستان بست بنشینیم تا واژهای پیدا کنند برای "حس رهایی همراه خوشی و نویابی".❣
یک روز برای پیریمان کاری کنیم، کاری که بهوقتِ عصا و لقزدن از یادآوری روزگار سپریشده دلمان روشن شود.
یک روز بزنیم بیرون از این دوبارگیِ پیاپی، دنیا را تجربه کنیم، خبره شویم، بعد برگردیم، بنشینیم پشت میز و از آه و ندبه ننویسیم، از نغمهای بنویسیم که به هوس میاندازد همهی نکردهها را، نگفتهها را، ندیدهها را، نبوسیدهها را.
یک روز بیرون بیاییم از این پوستهی کهنهی زندگیِ ذوق کورکُن🌱
#سودابه_فرضی_پور
وقت نوشتن دوست دارم ادای همینگوی را دربیاورم❗️
دوست دارم سردم باشد، یخ کنم، و بعد حین نوشتن، کمکم گرم شوم و از این گرمای رخوتآوری که کلمه روی کلمه میآورد کیف کنم☺️
زمستان امسال سرد نیست و این برنامهام را خراب میکند. برای خوب یخ کردن، با یکلا پیراهن میروم توی تراس❄️
دختری روی پشتبام چند خانه آنطرفتر سیگار میکشد، سعی میکنم نگاهش نکنم و نگاهم میرود پیِ زنی که کیسهی شکر یا برنجش (از این فاصله خوب نمیبینم) پاره شده وسط کوچه و زن زانو زده برای جمع کردنش✨
برعکسِ من، زن انگار یخ کرده، دستهایش را هربار بعد از خالی کردن توی کیسه، به هم میمالد و شانههایش را جمع کرده.
بلند میگویم: "بیام کمک!"❓
سرش را بالا میگیرد، صورتش از سرما سفید است.
"کیسه سالم دارین؟" و کیسهی سفیدش را نشان میدهد که تهش را گره زده: "نمیدونم به چی گرفت، کلا وَراومد!"
دو کیسه نایلونی را توی هم میکنم و بعد تاشده میگذارم توی یک کیسه فریزر.
به تراس که برمیگردم، ماشینی دارد وارد کوچه میشود. زن وامانده به ماشین نگاه میکند. باید برود کنار، باید ماشین از روی شکر یا برنج، یا هرچه! رد شود، باید فاتحهاش را بخواند.
ماشین میرسد، نگه میدارد، پسری جوان پیاده میشود💠
وقتش است، کیسه را میاندازم. مرد و زن با هم شروع میکنند به جمع کردن. دو طرفِ سفیدی که حالا میبینم برنج است خم میشوند و مشتمشت میریزند توی کیسه. درِ خانهی آنطرفی باز میشود، دختر سیگارش تمام شده و زده بیرون. رو به پسر میپرسد: "اسنپ!"
پسر میگوید: "الان میام شرمنده.".
زن میگوید: "شرمنده."
دختر میگوید: "نه بابا!"
میرود و با یک کفگیر برمیگردد.
سه نفر زانو زدهاند روی زمین، حولِ آن سفیدی منتشر. شبیه اعضای شرکتکننده در مراسمی آیینی.
اگر کسی همین الان به این صحنه برسد، نمیتواند بفهمد برنجها مال کیست، ماشین مال کیست، چه کسی اسنپ خبر کرده. هر سه طوری دلسوزانه و مسئولانه زانو زدهاند و سعی میکنند برنجها را آرام، بیاینکه سنگریزه و آشغال قاتی شود جمع کنند که انگار قرار است هر کدام، همین امشب دو پیمانه از آن را بریزند توی آب🔹
حداقل هفتهشت کیلو برنج میرود توی کیسه. زن میخندد، دختر سوار میشود، پسر برای زن دست تکان میدهد.
برمیگردم پشت میز، و همه آنچه که دیدهام برای شما مینویسم تا شما هم از مردمیتی که دل من را گرم کرده، دلگرم شوید🥰
#سودابه_فرضی_پور
دوست دارم سردم باشد، یخ کنم، و بعد حین نوشتن، کمکم گرم شوم و از این گرمای رخوتآوری که کلمه روی کلمه میآورد کیف کنم☺️
زمستان امسال سرد نیست و این برنامهام را خراب میکند. برای خوب یخ کردن، با یکلا پیراهن میروم توی تراس❄️
دختری روی پشتبام چند خانه آنطرفتر سیگار میکشد، سعی میکنم نگاهش نکنم و نگاهم میرود پیِ زنی که کیسهی شکر یا برنجش (از این فاصله خوب نمیبینم) پاره شده وسط کوچه و زن زانو زده برای جمع کردنش✨
برعکسِ من، زن انگار یخ کرده، دستهایش را هربار بعد از خالی کردن توی کیسه، به هم میمالد و شانههایش را جمع کرده.
بلند میگویم: "بیام کمک!"❓
سرش را بالا میگیرد، صورتش از سرما سفید است.
"کیسه سالم دارین؟" و کیسهی سفیدش را نشان میدهد که تهش را گره زده: "نمیدونم به چی گرفت، کلا وَراومد!"
دو کیسه نایلونی را توی هم میکنم و بعد تاشده میگذارم توی یک کیسه فریزر.
به تراس که برمیگردم، ماشینی دارد وارد کوچه میشود. زن وامانده به ماشین نگاه میکند. باید برود کنار، باید ماشین از روی شکر یا برنج، یا هرچه! رد شود، باید فاتحهاش را بخواند.
ماشین میرسد، نگه میدارد، پسری جوان پیاده میشود💠
وقتش است، کیسه را میاندازم. مرد و زن با هم شروع میکنند به جمع کردن. دو طرفِ سفیدی که حالا میبینم برنج است خم میشوند و مشتمشت میریزند توی کیسه. درِ خانهی آنطرفی باز میشود، دختر سیگارش تمام شده و زده بیرون. رو به پسر میپرسد: "اسنپ!"
پسر میگوید: "الان میام شرمنده.".
زن میگوید: "شرمنده."
دختر میگوید: "نه بابا!"
میرود و با یک کفگیر برمیگردد.
سه نفر زانو زدهاند روی زمین، حولِ آن سفیدی منتشر. شبیه اعضای شرکتکننده در مراسمی آیینی.
اگر کسی همین الان به این صحنه برسد، نمیتواند بفهمد برنجها مال کیست، ماشین مال کیست، چه کسی اسنپ خبر کرده. هر سه طوری دلسوزانه و مسئولانه زانو زدهاند و سعی میکنند برنجها را آرام، بیاینکه سنگریزه و آشغال قاتی شود جمع کنند که انگار قرار است هر کدام، همین امشب دو پیمانه از آن را بریزند توی آب🔹
حداقل هفتهشت کیلو برنج میرود توی کیسه. زن میخندد، دختر سوار میشود، پسر برای زن دست تکان میدهد.
برمیگردم پشت میز، و همه آنچه که دیدهام برای شما مینویسم تا شما هم از مردمیتی که دل من را گرم کرده، دلگرم شوید🥰
#سودابه_فرضی_پور
.
عدسهایی که برای عید امسال خیس کردم و توی ظرف خواباندم و مدام دستمال رویشان را نمدار نگه داشتم؛ سبز نشد🍀شد چیزی شبیه سرکچلی!
یکی درمیان، زرد و بایر و یکجاهای کمی چند جوانهی ریغو...
چند ماه پیش سکهای خریدم، مسی، اندازهی دوتومانیهای قدیم که رویش با خط خوش نوشته بود: "برکت باشه"... گمش کردم! هرچه میگردم نیست.🥹
کسی که قرار بود برایم سمنو بیاورد، زنگ زد گفت سمنویش امسال قهر کرده و شده شبیه ملات بنایی و خب، این هم هیچی به هیچی...
همهچیز جور است که از الان فحش بفرستم به گور اژدهای سال بعد که نیامده از بهارش پیداست👌
اما من خوشبینم. از آن خوشبینیهای اکلیلیِ خوشدلانه که خیلی وقت است توی خیلی از دلهایمان پیدا نمیشود.
عدسها سبز نشدهاند تا اسکناسی از جیب من، روزیِ پسرکی باشد که، از بیست روز قبل از عید ،سرِ کوچه بساط سبزه و ماهیگلیِ سیر د سنجد علم کرده و حتم تا دینگ سالتحویل سرجایش میماند به امید آخرین کاسبی سال❣
سکه لابد نصیب کسی شده که بیشتر از من نیاز داشته لحظه سال تحویل خیره شود به "برکت باشه". تهِ دلش روشن است که سکه بدرخشد و برکتش از توی سفره منتشر شود در سفرههای سالش🫠
بازارچهی خیریهی دو خیابان آنطرفتر سمنوپزان دارد، فردا. سمنو میخرم و یک رومیزی که کار دست دخترانیست که مدام لبخند میزنند و چشمهایشان برق میزند وقتی یکی میرود سمت میز صنایع دستیشان.
"خیر" همینهاست؛ همینها که در کم کردن روی شر پدیدار میشوند.
ناکامیِ سبزه و سکه و سمنو که سهل است؛ هرچه بشود من به سال بعد معتقدم، مؤمنم.
باور دارم دستاوردهای کوچک و بزرگ، دلخوشیهای قشنگ، خندهها، کامرواییها، رسیدنها، سپیدیها، سبزیها، ارغوانیها... جایی آنطرف مرز سال تحویل منتظرمان است.
باور دارم دنیا در چرخش مدامِ خود، دیگر میخواهد بر مدارِ قلب ما بچرخد و دل ما را به دست آورد.
سال، سالِ شدن است🌱
از خدا، کائنات، نیروی برتر، حکمت، قسمت، سرنوشت، اراده، تقدیر، مشیت، طالع، اقبال، هرچه که هست از تهِ دل میخواهم من را کنِفت این متن نکند و روزی بشود که بخندم توی چشمهایتان که میخندند و بگویم دیدید گفتم!
#سودابه_فرضی_پور
عدسهایی که برای عید امسال خیس کردم و توی ظرف خواباندم و مدام دستمال رویشان را نمدار نگه داشتم؛ سبز نشد🍀شد چیزی شبیه سرکچلی!
یکی درمیان، زرد و بایر و یکجاهای کمی چند جوانهی ریغو...
چند ماه پیش سکهای خریدم، مسی، اندازهی دوتومانیهای قدیم که رویش با خط خوش نوشته بود: "برکت باشه"... گمش کردم! هرچه میگردم نیست.🥹
کسی که قرار بود برایم سمنو بیاورد، زنگ زد گفت سمنویش امسال قهر کرده و شده شبیه ملات بنایی و خب، این هم هیچی به هیچی...
همهچیز جور است که از الان فحش بفرستم به گور اژدهای سال بعد که نیامده از بهارش پیداست👌
اما من خوشبینم. از آن خوشبینیهای اکلیلیِ خوشدلانه که خیلی وقت است توی خیلی از دلهایمان پیدا نمیشود.
عدسها سبز نشدهاند تا اسکناسی از جیب من، روزیِ پسرکی باشد که، از بیست روز قبل از عید ،سرِ کوچه بساط سبزه و ماهیگلیِ سیر د سنجد علم کرده و حتم تا دینگ سالتحویل سرجایش میماند به امید آخرین کاسبی سال❣
سکه لابد نصیب کسی شده که بیشتر از من نیاز داشته لحظه سال تحویل خیره شود به "برکت باشه". تهِ دلش روشن است که سکه بدرخشد و برکتش از توی سفره منتشر شود در سفرههای سالش🫠
بازارچهی خیریهی دو خیابان آنطرفتر سمنوپزان دارد، فردا. سمنو میخرم و یک رومیزی که کار دست دخترانیست که مدام لبخند میزنند و چشمهایشان برق میزند وقتی یکی میرود سمت میز صنایع دستیشان.
"خیر" همینهاست؛ همینها که در کم کردن روی شر پدیدار میشوند.
ناکامیِ سبزه و سکه و سمنو که سهل است؛ هرچه بشود من به سال بعد معتقدم، مؤمنم.
باور دارم دستاوردهای کوچک و بزرگ، دلخوشیهای قشنگ، خندهها، کامرواییها، رسیدنها، سپیدیها، سبزیها، ارغوانیها... جایی آنطرف مرز سال تحویل منتظرمان است.
باور دارم دنیا در چرخش مدامِ خود، دیگر میخواهد بر مدارِ قلب ما بچرخد و دل ما را به دست آورد.
سال، سالِ شدن است🌱
از خدا، کائنات، نیروی برتر، حکمت، قسمت، سرنوشت، اراده، تقدیر، مشیت، طالع، اقبال، هرچه که هست از تهِ دل میخواهم من را کنِفت این متن نکند و روزی بشود که بخندم توی چشمهایتان که میخندند و بگویم دیدید گفتم!
#سودابه_فرضی_پور
مادربزرگم میگفت پیکر مادرش را بعد از مرگ، خودش شسته💔
میگفت مادرش وسواسی بوده؛ از آن پیرزنهای سرخ و سفید که بوی تمیزی میدهند و روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده، سفیدی و پاکی مکرر میسازد🤍
میگفت مادرش همیشه هراس تختهای لزجِ هزار مُرده بهخوددیدهی مردهشویخانه را داشته🥹
این میشود که وقتی مادر میمیرد، مادربزرگم آستینها را بالا میزند، با ملحفهای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر میپوشاند اتاقکی گوشهی حیاط خانهی برادرش میسازد تا از دید پنهان باشند و شروع میکند به شستن مادر کنار حوض🌼
مادربزرگم میگفت آب ریخته روی سرِ مادر، صورتش را دست کشیده، موها را نوازش کرده، به شانههای نحیف نگاه کرده، پوست آویزانِ تن نگاه کرده، به چینها و ترَکهای شکم نشانِ بودنِ مادربزرگم و بقیهی خواهروبرادرها🥀
باز آب ریخته، صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده، پاها را شسته، آب ریخته، شسته، آب کشیده، تا رسیده به دستها...🤲
مادربزرگم میگفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر، دستهای سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها... مادربزرگم آب ریخته، دست کشیده، شُسته و به انگشتها که رسیده بغضش ترکیده...
مادربزرگم میگفت دستها...
و زانو زده کنار مادر، کنار حوض، کنار ظرف سدر و کافور، سجده کرده به دستها💔
به دستهای مادر...
مادربزرگم یکییکی انگشتها را لمس کرده، آنطور که مادری تازهزا انگشتهای نوزادش را میشمرد که خیالش تخت شود که دهتاست🥺
مادربزرگم میگفت دستها را شسته، بوسیده، شسته، بوسیده، پیشانی چسبانده، دخیل شده به ضریح دستها... دستها...
مادربزرگم میگفت برایش دستها چیزی بودهاند والاتر، برتر، پاکتر، مقدستر از همهی پیکر😓
شستن که تمام شده، وقت کفن کردن، وقت گذاشتن دستها لای پارچه سفید، مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه کرده و همان لحظه دلتنگ آن دستها شده.
دنیا خواستنی زیاد دارد؛ اما دربرابر دستهای مادر هیچ ندارد.
اگر مادر دارید، از دستهایش غافل نشوید؛ همهچیز است، همهچیز🌱
#سودابه_فرضی_پور
میگفت مادرش وسواسی بوده؛ از آن پیرزنهای سرخ و سفید که بوی تمیزی میدهند و روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده، سفیدی و پاکی مکرر میسازد🤍
میگفت مادرش همیشه هراس تختهای لزجِ هزار مُرده بهخوددیدهی مردهشویخانه را داشته🥹
این میشود که وقتی مادر میمیرد، مادربزرگم آستینها را بالا میزند، با ملحفهای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر میپوشاند اتاقکی گوشهی حیاط خانهی برادرش میسازد تا از دید پنهان باشند و شروع میکند به شستن مادر کنار حوض🌼
مادربزرگم میگفت آب ریخته روی سرِ مادر، صورتش را دست کشیده، موها را نوازش کرده، به شانههای نحیف نگاه کرده، پوست آویزانِ تن نگاه کرده، به چینها و ترَکهای شکم نشانِ بودنِ مادربزرگم و بقیهی خواهروبرادرها🥀
باز آب ریخته، صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده، پاها را شسته، آب ریخته، شسته، آب کشیده، تا رسیده به دستها...🤲
مادربزرگم میگفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر، دستهای سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها... مادربزرگم آب ریخته، دست کشیده، شُسته و به انگشتها که رسیده بغضش ترکیده...
مادربزرگم میگفت دستها...
و زانو زده کنار مادر، کنار حوض، کنار ظرف سدر و کافور، سجده کرده به دستها💔
به دستهای مادر...
مادربزرگم یکییکی انگشتها را لمس کرده، آنطور که مادری تازهزا انگشتهای نوزادش را میشمرد که خیالش تخت شود که دهتاست🥺
مادربزرگم میگفت دستها را شسته، بوسیده، شسته، بوسیده، پیشانی چسبانده، دخیل شده به ضریح دستها... دستها...
مادربزرگم میگفت برایش دستها چیزی بودهاند والاتر، برتر، پاکتر، مقدستر از همهی پیکر😓
شستن که تمام شده، وقت کفن کردن، وقت گذاشتن دستها لای پارچه سفید، مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه کرده و همان لحظه دلتنگ آن دستها شده.
دنیا خواستنی زیاد دارد؛ اما دربرابر دستهای مادر هیچ ندارد.
اگر مادر دارید، از دستهایش غافل نشوید؛ همهچیز است، همهچیز🌱
#سودابه_فرضی_پور
.
نوجوان که بودیم پیشِ سارا، یکی از دخترعموها، مشقِ عشوهگری میکردم❣
سارا میگفت: "ببین! اول به چشمهای طرف نگاه میکنی، بعد چشمهات رو آروم میبندی؛ وقتی چشمهات رو باز میکنی باید در حال نگاه کردن به یه طرف دیگه باشی."🌱
من: "باشه، باشه، فهمیدم."
وانمود میکردم به طرف نگاه میکنم، بعد چشمهام پرپر میزد، و تا بخواهم ببندم و خیره به جای دیگری بازشان کنم، چیزی میشدم شبیه کسی که ثانیهای پیش از غش یا حملهی صرع است🥲
چندوقت پیش سارا میگفت: "تو بیاستعدادترین شاگردِ درس عشوهگری من بودی!"
از من لوند درنمیآمد.
دیروز نامهای برای خودم نوشتم؛ نامهای از من به من.✍
نوشتم:
عزیزم❓
ببخشید که گمان کردم پیر شدهای؛ ببخشید که خیال کردم دیر شده، برو برای راند دومِ نوجوانی، برای لبخند توی آینه، با این خیال که تو رُزی هستی که داری برای جک، پیش از غرق شدن تایتانیک دلبری میکنی🌼
نوشتم:
عزیزم❗️
اگر هیچچیز از نوجوانیات نمانده باشد، چشمهایت همان است، برو برای دوختن روشنیاش به قشنگیهای دنیا، برو برای تجربهی همهی نوجوانیای که از خودت دریغ کردهای.
با صدای بلند بزن زیر آواز... درست مثل آنموقعها که نوار تمام میشد و آهنگ نه📻
خواننده میخواند "دشت پونههای..." و ضبط میگفت تق، و شاسیاش میپرید بالا، آنوقتها دلت میخواست ادامهی آهنگ را بخوانی، بلند بخوانی، نمیخواندی، شرم داشتی. حالا بخوان: "پونههای وحشی، رنگ التماس و خواهش..."🫠
نوشتم:
سرختر از ماتیکی که همیشه در نوجوانی دلت میخواست بزنی تا ببینی صورت رنگپریدهات چه رنگی میگیرد، مدتهاست توی کیفت خاک میخورد💄 بزن، جلوی آینه لب پایینت را به دندان بگیر، لوندی کن. گیرم بیستوچند سال دیر باشد، به تجربه کردنش میارزد.
نوشتم:
عزیزم!
دلمشغولیها، دغدغهها، غمها، خلاءها، خاطرهها، نشدنها، نبودنها، حفرهها، و سردرگمیهایت به هیچجای دنیا و هرکه در دنیاست، نیست. آدمها در چنبرهی خودشان گرفتارند، خودت دست خودت را بگیر🙂
نوشتم:
نوجوانِ چهلودوسالهی عزیز!
بعضی از خالیهای زندگی را بپذیر؛ آن تکههای ندوختهی کوبلنِ بهجامانده از مامان، خالیِ قشنگیست... همیشه که نباید همهچیز کامل باشد🥀🌱
#سودابه_فرضی_پور
نوجوان که بودیم پیشِ سارا، یکی از دخترعموها، مشقِ عشوهگری میکردم❣
سارا میگفت: "ببین! اول به چشمهای طرف نگاه میکنی، بعد چشمهات رو آروم میبندی؛ وقتی چشمهات رو باز میکنی باید در حال نگاه کردن به یه طرف دیگه باشی."🌱
من: "باشه، باشه، فهمیدم."
وانمود میکردم به طرف نگاه میکنم، بعد چشمهام پرپر میزد، و تا بخواهم ببندم و خیره به جای دیگری بازشان کنم، چیزی میشدم شبیه کسی که ثانیهای پیش از غش یا حملهی صرع است🥲
چندوقت پیش سارا میگفت: "تو بیاستعدادترین شاگردِ درس عشوهگری من بودی!"
از من لوند درنمیآمد.
دیروز نامهای برای خودم نوشتم؛ نامهای از من به من.✍
نوشتم:
عزیزم❓
ببخشید که گمان کردم پیر شدهای؛ ببخشید که خیال کردم دیر شده، برو برای راند دومِ نوجوانی، برای لبخند توی آینه، با این خیال که تو رُزی هستی که داری برای جک، پیش از غرق شدن تایتانیک دلبری میکنی🌼
نوشتم:
عزیزم❗️
اگر هیچچیز از نوجوانیات نمانده باشد، چشمهایت همان است، برو برای دوختن روشنیاش به قشنگیهای دنیا، برو برای تجربهی همهی نوجوانیای که از خودت دریغ کردهای.
با صدای بلند بزن زیر آواز... درست مثل آنموقعها که نوار تمام میشد و آهنگ نه📻
خواننده میخواند "دشت پونههای..." و ضبط میگفت تق، و شاسیاش میپرید بالا، آنوقتها دلت میخواست ادامهی آهنگ را بخوانی، بلند بخوانی، نمیخواندی، شرم داشتی. حالا بخوان: "پونههای وحشی، رنگ التماس و خواهش..."🫠
نوشتم:
سرختر از ماتیکی که همیشه در نوجوانی دلت میخواست بزنی تا ببینی صورت رنگپریدهات چه رنگی میگیرد، مدتهاست توی کیفت خاک میخورد💄 بزن، جلوی آینه لب پایینت را به دندان بگیر، لوندی کن. گیرم بیستوچند سال دیر باشد، به تجربه کردنش میارزد.
نوشتم:
عزیزم!
دلمشغولیها، دغدغهها، غمها، خلاءها، خاطرهها، نشدنها، نبودنها، حفرهها، و سردرگمیهایت به هیچجای دنیا و هرکه در دنیاست، نیست. آدمها در چنبرهی خودشان گرفتارند، خودت دست خودت را بگیر🙂
نوشتم:
نوجوانِ چهلودوسالهی عزیز!
بعضی از خالیهای زندگی را بپذیر؛ آن تکههای ندوختهی کوبلنِ بهجامانده از مامان، خالیِ قشنگیست... همیشه که نباید همهچیز کامل باشد🥀🌱
#سودابه_فرضی_پور
من اگر دوباره به دنیا میآمدم یک راننده کامیون میشدم.🚌 یک سبیلوی عبوس، ولی خوشقلب و بامعرفت❣
عکس حمیرا میزدم به در کامیونم و کبابیهای خوب جادهها را میشناختم🧆
شبهای تنهاییِ جاده، زنگ میزدم به برنامهی آهنگهای درخواستیِ رادیو و آهنگ جواد یساری میخواستم🫠 وقتی میگفتند که مجاز نیست؛ میگفتم "سگ تو قبر باباتون..." و قطع میکردم
من اگر دوباره به دنیا میآمدم، دلم میخواست یک زن خُل و شوریده باشم. از آنها که میروند ترمینال و میگویند اولین بلیط به هرجا🥹
بعد راه میافتادم از این شهر به آن شهر و برایم مهم نبود که پشت سرم چه میگویند، مهم نبود ابروهایم پاچهبزی باشه
بعد با یک راننده کامیونِ عبوس و خوشقلبِ بددهن دوست میشدم و روی صندلی شاگرد شوفر مینشستم و براش از فلاسک، چای ماندهی ماسیده میریختم☕️
از این شهر به آن شهر میرفتیم و دوتایی به نویسندهی بیچارهای که نشسته کنج خانه، کل عمرش را میخواند و مینویسد و خیال میکند زندگی همین است کِرکِر میخندیدیم.
#سودابه_فرضی_پور🍃🥀
عکس حمیرا میزدم به در کامیونم و کبابیهای خوب جادهها را میشناختم🧆
شبهای تنهاییِ جاده، زنگ میزدم به برنامهی آهنگهای درخواستیِ رادیو و آهنگ جواد یساری میخواستم🫠 وقتی میگفتند که مجاز نیست؛ میگفتم "سگ تو قبر باباتون..." و قطع میکردم
من اگر دوباره به دنیا میآمدم، دلم میخواست یک زن خُل و شوریده باشم. از آنها که میروند ترمینال و میگویند اولین بلیط به هرجا🥹
بعد راه میافتادم از این شهر به آن شهر و برایم مهم نبود که پشت سرم چه میگویند، مهم نبود ابروهایم پاچهبزی باشه
بعد با یک راننده کامیونِ عبوس و خوشقلبِ بددهن دوست میشدم و روی صندلی شاگرد شوفر مینشستم و براش از فلاسک، چای ماندهی ماسیده میریختم☕️
از این شهر به آن شهر میرفتیم و دوتایی به نویسندهی بیچارهای که نشسته کنج خانه، کل عمرش را میخواند و مینویسد و خیال میکند زندگی همین است کِرکِر میخندیدیم.
#سودابه_فرضی_پور🍃🥀
پاییز که برسد یک کولهی کوچک برمیدارم، یک هودی سبک میپوشم، پاشنهی کتانیام را ور میکشم و میزنم به دل طبیعت🫠
پاییز که برسد میروم جایی که درختها سبکسرانه شلختگی میکنند، میروم به ریختوپاش برگها در اتاق طبیعت🍁
پاییز که برسد راه میافتم، "تنهایی".
توی راه با کسی حرف نمیزنم، از کسی سوال نمیپرسم، جواب سوالها را با سر و دست میدهم... "کلمه" با خودم نمیبرم... میخواهم دنیای آن روزم را پر کنم از تصویر و بو و صدا🥀
کلمهها مزاحمند، دستوپاگیرند...
پاییز که برسد،🍂 بیرون که بزنم، سبک که بروم، تنها که باشم، برای خودم از ترکیب پاییز و خشخش برگها،
از ترکیب پاییز و خنکای دلنشین اول صبح، از ترکیب پاییز و بوی نارنگی،🍊
از ترکیب پاییز و بخار چای،☕️
از ترکیب پاییز و قارقار کلاغ... معجونی انرژیزا میسازم برای تمام سال...
توانی ذخیره میکنم برای همهی روزهای رخوتزده، سرد، یاسآور...
پاییز که برسد از دستش نمیدهم. درک نکردن پاییز کفران نعمت است🍁❣
#سودابه_فرضی_پور
پاییز که برسد میروم جایی که درختها سبکسرانه شلختگی میکنند، میروم به ریختوپاش برگها در اتاق طبیعت🍁
پاییز که برسد راه میافتم، "تنهایی".
توی راه با کسی حرف نمیزنم، از کسی سوال نمیپرسم، جواب سوالها را با سر و دست میدهم... "کلمه" با خودم نمیبرم... میخواهم دنیای آن روزم را پر کنم از تصویر و بو و صدا🥀
کلمهها مزاحمند، دستوپاگیرند...
پاییز که برسد،🍂 بیرون که بزنم، سبک که بروم، تنها که باشم، برای خودم از ترکیب پاییز و خشخش برگها،
از ترکیب پاییز و خنکای دلنشین اول صبح، از ترکیب پاییز و بوی نارنگی،🍊
از ترکیب پاییز و بخار چای،☕️
از ترکیب پاییز و قارقار کلاغ... معجونی انرژیزا میسازم برای تمام سال...
توانی ذخیره میکنم برای همهی روزهای رخوتزده، سرد، یاسآور...
پاییز که برسد از دستش نمیدهم. درک نکردن پاییز کفران نعمت است🍁❣
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
میز چرخخیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک🍟 و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همهی بساط کاسبی ما بود.
بابا دو کوچه پایینتر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بستههای مغازهاش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشمبهراه مشتری.
گوشههای کوچه، توی باغچههای قاعدهی پشت خاکانداز، هنوز کمی برف چرک یخزده بود،❄️ ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان میکرد.
کمی که نشستیم درِ سبزِ خانهی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهای چاق و کجش.
آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آنقدر پهن بود که اگر سهچهار تا از بچههای کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید.
سگگ کمربندش را میانداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم میشد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینهاش میچسبند به چانهاش و حسابی هنوهون میکرد🥲
از در که آمد بیرون، چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی میکنین❓"
بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفهی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!"
ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه داشتیم.
آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بستهی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزهس!"
دستش را که باید میرفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه افتاد سمت سر کوچه.
ما به هم نگاه کردیم. پولش❓
آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار میداد روی چرخها، چرخها را میچرخاند، با چرخ کمباد میجنگید، ویلچر را کنترل میکرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را میکشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما میماسید🤕
به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانههای درشت عرق را روی پیشانیاش دید.
کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخها را چرخاند، نیمدور زد، برگشت سمت ما.
به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟"
چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟"
گفتیم: "چرا!"
گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین." بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین."
باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هنوهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانهاش.
گفت: "بله؟"
گفتیم: "پول آدامس!"
لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد🥹
برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانهاش.
در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم.
آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، بهخاطر اینکه به ما درس حقطلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدیمندلیاش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته بود، نفسنفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم.
آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانهای و بگوییم: "پولش❗️
#سودابه_فرضی_پور
میز چرخخیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک🍟 و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همهی بساط کاسبی ما بود.
بابا دو کوچه پایینتر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بستههای مغازهاش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشمبهراه مشتری.
گوشههای کوچه، توی باغچههای قاعدهی پشت خاکانداز، هنوز کمی برف چرک یخزده بود،❄️ ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان میکرد.
کمی که نشستیم درِ سبزِ خانهی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهای چاق و کجش.
آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آنقدر پهن بود که اگر سهچهار تا از بچههای کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید.
سگگ کمربندش را میانداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم میشد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینهاش میچسبند به چانهاش و حسابی هنوهون میکرد🥲
از در که آمد بیرون، چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی میکنین❓"
بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفهی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!"
ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه داشتیم.
آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بستهی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزهس!"
دستش را که باید میرفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه افتاد سمت سر کوچه.
ما به هم نگاه کردیم. پولش❓
آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار میداد روی چرخها، چرخها را میچرخاند، با چرخ کمباد میجنگید، ویلچر را کنترل میکرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را میکشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما میماسید🤕
به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانههای درشت عرق را روی پیشانیاش دید.
کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخها را چرخاند، نیمدور زد، برگشت سمت ما.
به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟"
چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟"
گفتیم: "چرا!"
گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین." بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین."
باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هنوهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانهاش.
گفت: "بله؟"
گفتیم: "پول آدامس!"
لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد🥹
برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانهاش.
در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم.
آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، بهخاطر اینکه به ما درس حقطلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدیمندلیاش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته بود، نفسنفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم.
آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانهای و بگوییم: "پولش❗️
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
به آخرین خانهی روستا که توضیح میدهد گاز چیست و گازکشی چه فایدهای دارد، دیگر حسابی برف گرفته و شغالها شروع میکنند به خواندن🐩 زیپ کاپشنش را تا بیخ گلو کیپ میکند. اینجا دیگر موتور نمیکشد و مجبور است آن را دنبال خودش بکشد.
از ظهر به کلی سوال تکراری جواب داده: یعنی دیگه لازم نیست کپسول بگیریم❓یعنی مثل آب که تو لوله میاد، گاز هم میاد❓ زمستونا لولههاش یخ نمیزنه❓
این خانه آخر بود. پیرمرد هنوز در را نبسته که میپرسد: "میخوای بزنی به جاده❓"
میگوید که چارهای ندارد.
پیرمرد جواب میدهد چرا ندارد؟ توی خانه او هم چاره دارد و هم یک کاسه کلهجوش🍚
جوان تازه میفهمد که این بوی کشک و نعنا که هواییاش کرده از پشت همین در و دیوار میآید.
توی خانه، پیرزن برایش یک شلوار گرمکن آبی میآورد که مال پسرش است👖شلوار را میپوشد و میخزد زیر کرسی.
پیرمرد گفته بود همین کرسی برایشان بس است، گفته بود ندارد خرج لوله و منقل گاز کند!
چایِ ☕️ بعد از شام را که میخورند، پيرمرد با شرمندگی نامهای میسُراند روی کرسی "چشمام سو نداره"
پیرزن زانویش را میمالد و میگوید که نامه پسرش است. نامه را باز میکند.
یکبار از بالا تا پایین خط سیاه ریز را با چشم و بدون لب میخواند.
بعد بلند میخواند: "سلام. حالتان چطور است؟"
مکث میکند و بعد از خودش اضافه میکند: "پدر و مادر عزیزم!"
پيرمرد توی جایش جابجا میشود.
میخواند: "من سرمای بدی خوردم." به پیرزن نگاه میکند و از خودش اضافه میکند: "ولی الان خوبِ خوبم."
با چشم و بیصدا میخواند: "دیگر به آن دهکوره برنمیگردم."
آب دهانش را قورت میدهد. بلند میگوید: "نوشته ممکنه یه کم بیشتر بمونم."
دیگر نامهی اصلی را رها کرده و نامه ذهنی میخواند: قربانِ دستهای پدر میرود، از زانودرد مادر میپرسد، برای دستپختش ابراز دلتنگی میکند و نمیخواند که اگر آنها گوسفندها را میفروختند او میتوانست ماشین بخرد و برود توی اسنپ،🚗 نمیخواند که اگر همه داروندارشان را خرج درمان بچهی دیگرشان نمیکردند که تازه آخرش بمیرد، حالا میتوانستند برای او توی تهران خانه بخرند.
نامه را بهجای "بهزاد" خالی، با "فدایتان بهزاد" تمام میکند.
پیرمرد لبخند میزند🙂
توی اتاق بغلی برای جوان جا میاندازند.بالش و لحاف و تنگ آب میگذارند.
چراغها را که خاموش میکنند پیرزن آرام میگوید: "اونجاش رو که نوشته دیگه به این دهکوره برنمیگرده نخوند."
پیرمرد میگوید: "نخوند که نوشته شما به من ظلم کردید."
پیرزن چشمهایش را میبندد و زیرلب زمزمه میکند: "فدایتان بهزاد!"🍀
لبخند میزند.
#سودابه_فرضی_پور
به آخرین خانهی روستا که توضیح میدهد گاز چیست و گازکشی چه فایدهای دارد، دیگر حسابی برف گرفته و شغالها شروع میکنند به خواندن🐩 زیپ کاپشنش را تا بیخ گلو کیپ میکند. اینجا دیگر موتور نمیکشد و مجبور است آن را دنبال خودش بکشد.
از ظهر به کلی سوال تکراری جواب داده: یعنی دیگه لازم نیست کپسول بگیریم❓یعنی مثل آب که تو لوله میاد، گاز هم میاد❓ زمستونا لولههاش یخ نمیزنه❓
این خانه آخر بود. پیرمرد هنوز در را نبسته که میپرسد: "میخوای بزنی به جاده❓"
میگوید که چارهای ندارد.
پیرمرد جواب میدهد چرا ندارد؟ توی خانه او هم چاره دارد و هم یک کاسه کلهجوش🍚
جوان تازه میفهمد که این بوی کشک و نعنا که هواییاش کرده از پشت همین در و دیوار میآید.
توی خانه، پیرزن برایش یک شلوار گرمکن آبی میآورد که مال پسرش است👖شلوار را میپوشد و میخزد زیر کرسی.
پیرمرد گفته بود همین کرسی برایشان بس است، گفته بود ندارد خرج لوله و منقل گاز کند!
چایِ ☕️ بعد از شام را که میخورند، پيرمرد با شرمندگی نامهای میسُراند روی کرسی "چشمام سو نداره"
پیرزن زانویش را میمالد و میگوید که نامه پسرش است. نامه را باز میکند.
یکبار از بالا تا پایین خط سیاه ریز را با چشم و بدون لب میخواند.
بعد بلند میخواند: "سلام. حالتان چطور است؟"
مکث میکند و بعد از خودش اضافه میکند: "پدر و مادر عزیزم!"
پيرمرد توی جایش جابجا میشود.
میخواند: "من سرمای بدی خوردم." به پیرزن نگاه میکند و از خودش اضافه میکند: "ولی الان خوبِ خوبم."
با چشم و بیصدا میخواند: "دیگر به آن دهکوره برنمیگردم."
آب دهانش را قورت میدهد. بلند میگوید: "نوشته ممکنه یه کم بیشتر بمونم."
دیگر نامهی اصلی را رها کرده و نامه ذهنی میخواند: قربانِ دستهای پدر میرود، از زانودرد مادر میپرسد، برای دستپختش ابراز دلتنگی میکند و نمیخواند که اگر آنها گوسفندها را میفروختند او میتوانست ماشین بخرد و برود توی اسنپ،🚗 نمیخواند که اگر همه داروندارشان را خرج درمان بچهی دیگرشان نمیکردند که تازه آخرش بمیرد، حالا میتوانستند برای او توی تهران خانه بخرند.
نامه را بهجای "بهزاد" خالی، با "فدایتان بهزاد" تمام میکند.
پیرمرد لبخند میزند🙂
توی اتاق بغلی برای جوان جا میاندازند.بالش و لحاف و تنگ آب میگذارند.
چراغها را که خاموش میکنند پیرزن آرام میگوید: "اونجاش رو که نوشته دیگه به این دهکوره برنمیگرده نخوند."
پیرمرد میگوید: "نخوند که نوشته شما به من ظلم کردید."
پیرزن چشمهایش را میبندد و زیرلب زمزمه میکند: "فدایتان بهزاد!"🍀
لبخند میزند.
#سودابه_فرضی_پور