#داستانک
به آخرین خانهی روستا که توضیح میدهد گاز چیست و گازکشی چه فایدهای دارد، دیگر حسابی برف گرفته و شغالها شروع میکنند به خواندن🐩 زیپ کاپشنش را تا بیخ گلو کیپ میکند. اینجا دیگر موتور نمیکشد و مجبور است آن را دنبال خودش بکشد.
از ظهر به کلی سوال تکراری جواب داده: یعنی دیگه لازم نیست کپسول بگیریم❓یعنی مثل آب که تو لوله میاد، گاز هم میاد❓ زمستونا لولههاش یخ نمیزنه❓
این خانه آخر بود. پیرمرد هنوز در را نبسته که میپرسد: "میخوای بزنی به جاده❓"
میگوید که چارهای ندارد.
پیرمرد جواب میدهد چرا ندارد؟ توی خانه او هم چاره دارد و هم یک کاسه کلهجوش🍚
جوان تازه میفهمد که این بوی کشک و نعنا که هواییاش کرده از پشت همین در و دیوار میآید.
توی خانه، پیرزن برایش یک شلوار گرمکن آبی میآورد که مال پسرش است👖شلوار را میپوشد و میخزد زیر کرسی.
پیرمرد گفته بود همین کرسی برایشان بس است، گفته بود ندارد خرج لوله و منقل گاز کند!
چایِ ☕️ بعد از شام را که میخورند، پيرمرد با شرمندگی نامهای میسُراند روی کرسی "چشمام سو نداره"
پیرزن زانویش را میمالد و میگوید که نامه پسرش است. نامه را باز میکند.
یکبار از بالا تا پایین خط سیاه ریز را با چشم و بدون لب میخواند.
بعد بلند میخواند: "سلام. حالتان چطور است؟"
مکث میکند و بعد از خودش اضافه میکند: "پدر و مادر عزیزم!"
پيرمرد توی جایش جابجا میشود.
میخواند: "من سرمای بدی خوردم." به پیرزن نگاه میکند و از خودش اضافه میکند: "ولی الان خوبِ خوبم."
با چشم و بیصدا میخواند: "دیگر به آن دهکوره برنمیگردم."
آب دهانش را قورت میدهد. بلند میگوید: "نوشته ممکنه یه کم بیشتر بمونم."
دیگر نامهی اصلی را رها کرده و نامه ذهنی میخواند: قربانِ دستهای پدر میرود، از زانودرد مادر میپرسد، برای دستپختش ابراز دلتنگی میکند و نمیخواند که اگر آنها گوسفندها را میفروختند او میتوانست ماشین بخرد و برود توی اسنپ،🚗 نمیخواند که اگر همه داروندارشان را خرج درمان بچهی دیگرشان نمیکردند که تازه آخرش بمیرد، حالا میتوانستند برای او توی تهران خانه بخرند.
نامه را بهجای "بهزاد" خالی، با "فدایتان بهزاد" تمام میکند.
پیرمرد لبخند میزند🙂
توی اتاق بغلی برای جوان جا میاندازند.بالش و لحاف و تنگ آب میگذارند.
چراغها را که خاموش میکنند پیرزن آرام میگوید: "اونجاش رو که نوشته دیگه به این دهکوره برنمیگرده نخوند."
پیرمرد میگوید: "نخوند که نوشته شما به من ظلم کردید."
پیرزن چشمهایش را میبندد و زیرلب زمزمه میکند: "فدایتان بهزاد!"🍀
لبخند میزند.
#سودابه_فرضی_پور
به آخرین خانهی روستا که توضیح میدهد گاز چیست و گازکشی چه فایدهای دارد، دیگر حسابی برف گرفته و شغالها شروع میکنند به خواندن🐩 زیپ کاپشنش را تا بیخ گلو کیپ میکند. اینجا دیگر موتور نمیکشد و مجبور است آن را دنبال خودش بکشد.
از ظهر به کلی سوال تکراری جواب داده: یعنی دیگه لازم نیست کپسول بگیریم❓یعنی مثل آب که تو لوله میاد، گاز هم میاد❓ زمستونا لولههاش یخ نمیزنه❓
این خانه آخر بود. پیرمرد هنوز در را نبسته که میپرسد: "میخوای بزنی به جاده❓"
میگوید که چارهای ندارد.
پیرمرد جواب میدهد چرا ندارد؟ توی خانه او هم چاره دارد و هم یک کاسه کلهجوش🍚
جوان تازه میفهمد که این بوی کشک و نعنا که هواییاش کرده از پشت همین در و دیوار میآید.
توی خانه، پیرزن برایش یک شلوار گرمکن آبی میآورد که مال پسرش است👖شلوار را میپوشد و میخزد زیر کرسی.
پیرمرد گفته بود همین کرسی برایشان بس است، گفته بود ندارد خرج لوله و منقل گاز کند!
چایِ ☕️ بعد از شام را که میخورند، پيرمرد با شرمندگی نامهای میسُراند روی کرسی "چشمام سو نداره"
پیرزن زانویش را میمالد و میگوید که نامه پسرش است. نامه را باز میکند.
یکبار از بالا تا پایین خط سیاه ریز را با چشم و بدون لب میخواند.
بعد بلند میخواند: "سلام. حالتان چطور است؟"
مکث میکند و بعد از خودش اضافه میکند: "پدر و مادر عزیزم!"
پيرمرد توی جایش جابجا میشود.
میخواند: "من سرمای بدی خوردم." به پیرزن نگاه میکند و از خودش اضافه میکند: "ولی الان خوبِ خوبم."
با چشم و بیصدا میخواند: "دیگر به آن دهکوره برنمیگردم."
آب دهانش را قورت میدهد. بلند میگوید: "نوشته ممکنه یه کم بیشتر بمونم."
دیگر نامهی اصلی را رها کرده و نامه ذهنی میخواند: قربانِ دستهای پدر میرود، از زانودرد مادر میپرسد، برای دستپختش ابراز دلتنگی میکند و نمیخواند که اگر آنها گوسفندها را میفروختند او میتوانست ماشین بخرد و برود توی اسنپ،🚗 نمیخواند که اگر همه داروندارشان را خرج درمان بچهی دیگرشان نمیکردند که تازه آخرش بمیرد، حالا میتوانستند برای او توی تهران خانه بخرند.
نامه را بهجای "بهزاد" خالی، با "فدایتان بهزاد" تمام میکند.
پیرمرد لبخند میزند🙂
توی اتاق بغلی برای جوان جا میاندازند.بالش و لحاف و تنگ آب میگذارند.
چراغها را که خاموش میکنند پیرزن آرام میگوید: "اونجاش رو که نوشته دیگه به این دهکوره برنمیگرده نخوند."
پیرمرد میگوید: "نخوند که نوشته شما به من ظلم کردید."
پیرزن چشمهایش را میبندد و زیرلب زمزمه میکند: "فدایتان بهزاد!"🍀
لبخند میزند.
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
آقا توحید، از این آدمهای اتوکشیده بود، از این کتوشلوار طوسی، کفشِ واکسزدهپوشها👞 از این آدمهای کلمات سخت برای تعارفهای ساده.
همیشه لبخند داشت و بیآزار بود.
توی صف کوپن، "استدعا" میکرد که جایش را بدهد به دیگران و برایش "مزید امتنان" بود که زنبیل سنگین پیرزنها را برساند خانه.
یک روز مسجد محل به مناسب یکی از عیدهای مذهبی جشن به پا کرده بود. همهی اهل محل جمع شده بودند. آقا توحید هم آن آخرها دو زانو نشسته بود.
گروه سرود پسرانِ انقلاب گلو جر دادند، یک نفر آمد یک سکه غیب کرد و یک نفر دیگر هم یک خاطره از جبهه گفت.
بعد مجری پرسیده بود "کی بلده جوک بگه❓"
همه ساکت شده بودند که یکدفعه یکی از جوانهای محل گفته بود: "آقا توحید شما بگو"
آقا توحید سرخ شده بود و خودش را جمع کرده بود.
یکی دو جوان دیگر هم دم گرفته بودند که "استدعا داریم!"🍀
"آقا توحید... آقا توحید" که زیاد شده بود، آقا توحید گفته بود: "من یه چیز ناقابل دارم که تقدیم میکنم."
همین کافی بود که همه بزنند زیر خنده.
راه داده بودند آقا توحید با آن پاهای لاغر بلندش از بین جمعیت بگذرد، بیاید جلو و "لطیفهای" تعریف کند درباره سه "فرد متشخص" که یک چراغجادو "یافته بودند"!
مسجد ترکید از خنده.
آقا توحید با تعجب نگاه کرد. خودش هم فکر نمیکرد اینقدر بامزه باشد.
همه دست زدند: دوباره... دوباره... دوباره...
و زیرجلکی مسخره کرده بودند: "استدعا دارم آقای متشخص."
آقا توحید باز جوک گفت. مردم خندیدند. بیشتر گفت. جوانها از خنده ریسه رفتند. بعدی را که تعریف کرد، با خودش فکر کرد که تا این سن نمیدانسته چقدر بانمک است. حسابی اوج گرفته بود. دهانش کف کرده بود. جوکهایش ته کشیده بود.
زن و دخترش از بین جمعیت اشاره کرده بودند بس کُند! اشارهها را ندیده بود و شروع کرده بود به خاطره گفتن.
معرکهاش گل کرده بود.🥀
مرد نامرئیِ محل تبدیل شده بود به شومنی موفق. راضی و خوشحال، غرق تشویقها شده بود.
شب، توی خانه، زن و دخترش با هزار بدبختی دوزاریاش را انداخته بودند که تمام مدت مچلِ اهل محل بوده.
آقا توحید یکباره فهمیده بود بانمک نیست. فهمیده بود جوکهایش خنده نداشته. فهمیده بود نیشهای باز، تیرهایی بوده که خودش را نشانه گرفته بوده، نه جوکهایش را. توی خودش فرو رفته بود
و
از فردا آقا توحید تبدیل شد به مرد بدون لبخندِ محل. توی صف کوپن صاف و سیخ و اخمو میایستاد و با کسی حرف نمیزد. برای بردن هیچ زنبیلی پیشقدم نشد، استدعا نکرد، مزید امتنانش نشد👉
مرد بیآزار محل، بیآزار ماند، اما تلخ شد و ساکت.
#سودابه_فرضی_پور
آقا توحید، از این آدمهای اتوکشیده بود، از این کتوشلوار طوسی، کفشِ واکسزدهپوشها👞 از این آدمهای کلمات سخت برای تعارفهای ساده.
همیشه لبخند داشت و بیآزار بود.
توی صف کوپن، "استدعا" میکرد که جایش را بدهد به دیگران و برایش "مزید امتنان" بود که زنبیل سنگین پیرزنها را برساند خانه.
یک روز مسجد محل به مناسب یکی از عیدهای مذهبی جشن به پا کرده بود. همهی اهل محل جمع شده بودند. آقا توحید هم آن آخرها دو زانو نشسته بود.
گروه سرود پسرانِ انقلاب گلو جر دادند، یک نفر آمد یک سکه غیب کرد و یک نفر دیگر هم یک خاطره از جبهه گفت.
بعد مجری پرسیده بود "کی بلده جوک بگه❓"
همه ساکت شده بودند که یکدفعه یکی از جوانهای محل گفته بود: "آقا توحید شما بگو"
آقا توحید سرخ شده بود و خودش را جمع کرده بود.
یکی دو جوان دیگر هم دم گرفته بودند که "استدعا داریم!"🍀
"آقا توحید... آقا توحید" که زیاد شده بود، آقا توحید گفته بود: "من یه چیز ناقابل دارم که تقدیم میکنم."
همین کافی بود که همه بزنند زیر خنده.
راه داده بودند آقا توحید با آن پاهای لاغر بلندش از بین جمعیت بگذرد، بیاید جلو و "لطیفهای" تعریف کند درباره سه "فرد متشخص" که یک چراغجادو "یافته بودند"!
مسجد ترکید از خنده.
آقا توحید با تعجب نگاه کرد. خودش هم فکر نمیکرد اینقدر بامزه باشد.
همه دست زدند: دوباره... دوباره... دوباره...
و زیرجلکی مسخره کرده بودند: "استدعا دارم آقای متشخص."
آقا توحید باز جوک گفت. مردم خندیدند. بیشتر گفت. جوانها از خنده ریسه رفتند. بعدی را که تعریف کرد، با خودش فکر کرد که تا این سن نمیدانسته چقدر بانمک است. حسابی اوج گرفته بود. دهانش کف کرده بود. جوکهایش ته کشیده بود.
زن و دخترش از بین جمعیت اشاره کرده بودند بس کُند! اشارهها را ندیده بود و شروع کرده بود به خاطره گفتن.
معرکهاش گل کرده بود.🥀
مرد نامرئیِ محل تبدیل شده بود به شومنی موفق. راضی و خوشحال، غرق تشویقها شده بود.
شب، توی خانه، زن و دخترش با هزار بدبختی دوزاریاش را انداخته بودند که تمام مدت مچلِ اهل محل بوده.
آقا توحید یکباره فهمیده بود بانمک نیست. فهمیده بود جوکهایش خنده نداشته. فهمیده بود نیشهای باز، تیرهایی بوده که خودش را نشانه گرفته بوده، نه جوکهایش را. توی خودش فرو رفته بود
و
از فردا آقا توحید تبدیل شد به مرد بدون لبخندِ محل. توی صف کوپن صاف و سیخ و اخمو میایستاد و با کسی حرف نمیزد. برای بردن هیچ زنبیلی پیشقدم نشد، استدعا نکرد، مزید امتنانش نشد👉
مرد بیآزار محل، بیآزار ماند، اما تلخ شد و ساکت.
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
کنار ماشین ایستاده بود و داشت توی آینهبغل به خودش میرسید🚘 شال سیاه را روی سرش مرتب کرد، دنباله موی جلوی سر را از پشت گوش بیرون آورد و با نوک انگشت فر داد، لای دندانهاش را نگاه کرد و زبان کشید... آنقدر گرم کار بود که من را توی ماشین، پشت شیشه، در فاصله ۲۰سانتیاش نمیدید❕
قدش کمی بلندتر از آینه بود و برای دیدن خودش باید کمی خم میشد...
هوس کردم سربهسرش بگذارم. داشت با آبدهان ابروها را حالت میداد که شیشه را دادم پایین... از جا پرید و بعد زد زیر خنده.
گفتم: "خوشگلی بابا!"
گفت: "قرار دارم" و باز ریسه رفت از خنده...
خندهخنده گفتم: "چند سالته مگه وروجک!"❓
گفت: ۱۶...!
به چشم من که ۱۳ بیشتر نمیخورد. ریزهمیزه و سبزه بود، با صورتی به کوچکی یک نعلبکی!
گفتم: "رژ لب میخوای؟"
چشمهاش برق زد: "داری؟"
من شوخی گفته بودم، او جدی گرفته بود.
رژ را دادم دستش💄 بلد نبود باز کند. اشاره کردم بیاید جلو... سرش را جلو آورد و چشمهاش را بست. لبهای باریک کوچکش را رژ زدم.
گفت: "خوبم؟"
گفتم: "عالی!"
گفت: "داره میادش!"🥹
برگشتم و مسیر نگاهش را نگاه کردم. پسرکی همسنوسال خودش میآمد. کمی بلندتر بود؛ کمی سفیدتر با دندانهای خرگوشی و چشمهای درشت. رو به دختر دست تکان داد. دختر از شوق خندید.
پسر که رسید، دختر رفت طرف جدول و گلهایش را که سهتا سهتا با یک تکه سیم مفتول بسته و دسته کرده بود،💐 برداشت. پسر پاکت ارزن و نایلون بزرگ شیشههای گلاب را از این دست داد آن دست و کمی از بار دختر را گرفت.
راه افتادند و از توی یکی از قطعهها با سنگهای مرمر سیاه رفتند و انداختند طرف قطعهای که کاجهای بلند دارد🌲
آنطرفتر یکی توی بلندگو گفت: یک دو سه!
پسر داشت تند تند چیزی برای دختر تعریف میکرد.
بلندگو گفت: آنکس که مرا مونس جان بود...
صدای خنده دختر پیچید لابلای "پدر بود" بلندگو...
انگار توی این دنیا، بین این پارچههای سیاه، کنار بوی ناله و حلوا نبودند. جایی روی ابرها بودند شاید. جایی که موسیقیِ دِیتشان، گریه نبود💖
آرزو کردم کاش یک شاخه گل و یک مشت ارزن خرج عشقشان کنند.
#سودابه_فرضی
کنار ماشین ایستاده بود و داشت توی آینهبغل به خودش میرسید🚘 شال سیاه را روی سرش مرتب کرد، دنباله موی جلوی سر را از پشت گوش بیرون آورد و با نوک انگشت فر داد، لای دندانهاش را نگاه کرد و زبان کشید... آنقدر گرم کار بود که من را توی ماشین، پشت شیشه، در فاصله ۲۰سانتیاش نمیدید❕
قدش کمی بلندتر از آینه بود و برای دیدن خودش باید کمی خم میشد...
هوس کردم سربهسرش بگذارم. داشت با آبدهان ابروها را حالت میداد که شیشه را دادم پایین... از جا پرید و بعد زد زیر خنده.
گفتم: "خوشگلی بابا!"
گفت: "قرار دارم" و باز ریسه رفت از خنده...
خندهخنده گفتم: "چند سالته مگه وروجک!"❓
گفت: ۱۶...!
به چشم من که ۱۳ بیشتر نمیخورد. ریزهمیزه و سبزه بود، با صورتی به کوچکی یک نعلبکی!
گفتم: "رژ لب میخوای؟"
چشمهاش برق زد: "داری؟"
من شوخی گفته بودم، او جدی گرفته بود.
رژ را دادم دستش💄 بلد نبود باز کند. اشاره کردم بیاید جلو... سرش را جلو آورد و چشمهاش را بست. لبهای باریک کوچکش را رژ زدم.
گفت: "خوبم؟"
گفتم: "عالی!"
گفت: "داره میادش!"🥹
برگشتم و مسیر نگاهش را نگاه کردم. پسرکی همسنوسال خودش میآمد. کمی بلندتر بود؛ کمی سفیدتر با دندانهای خرگوشی و چشمهای درشت. رو به دختر دست تکان داد. دختر از شوق خندید.
پسر که رسید، دختر رفت طرف جدول و گلهایش را که سهتا سهتا با یک تکه سیم مفتول بسته و دسته کرده بود،💐 برداشت. پسر پاکت ارزن و نایلون بزرگ شیشههای گلاب را از این دست داد آن دست و کمی از بار دختر را گرفت.
راه افتادند و از توی یکی از قطعهها با سنگهای مرمر سیاه رفتند و انداختند طرف قطعهای که کاجهای بلند دارد🌲
آنطرفتر یکی توی بلندگو گفت: یک دو سه!
پسر داشت تند تند چیزی برای دختر تعریف میکرد.
بلندگو گفت: آنکس که مرا مونس جان بود...
صدای خنده دختر پیچید لابلای "پدر بود" بلندگو...
انگار توی این دنیا، بین این پارچههای سیاه، کنار بوی ناله و حلوا نبودند. جایی روی ابرها بودند شاید. جایی که موسیقیِ دِیتشان، گریه نبود💖
آرزو کردم کاش یک شاخه گل و یک مشت ارزن خرج عشقشان کنند.
#سودابه_فرضی
#داستانک
پدرم دوستی داشت که بهش میگفتند "ممد سرگردان".
میگفتند آن قدیمها، جوان که بوده عاشق دختری میشود از همسایهها❣ دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانوادهها که با بقیه دمخور نمیشوند، سرشان به لاک خودشان است، کمحرف و بیحاشیه و بیآزارند و از زورِ بیصدایی، کند ذهن به نظر میرسند. اهل محل به این خانواده میگفتند "طفلکیها" و ممد، عاشق دخترِ طفلکیها بود.
دختر هر روز جوجههایش را میبرده توی زمین خالی پشت خانه میچرانده🐥
ممد میایستاده و از دور دختر را نگاه میکرده، توی رویاهای آیندهاش که برای رفقا تعریف میکرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشتهاند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده". 🥹
وقتی دختر که از کنارشان میگذشته ساکت و سربهزیر میشده. حتی یکبار به دختر کمک میکند که یکی از جوجههایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بینشان ردوبدل نمیشود.
ممد، اسطورهی عشق در سکوت بوده.
تا اینکه یک تابستان🌱، ممد و خانواده چند روزی میروند شهرستان و وقتی برمیگردند خانوادهی طفلکیها از آن محل رفته بودند.
نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی♨️
ممد خیره میشود به درِ بستهی خانهی طفلکیها، هاجوواج، بهتزده...
بعد از روی دیوار میپرد توی خانهی و چند دقیقه که میگذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را میشنوند که میپیچد توی خانهی خالی و از روی دیوارها میریزد بیرون.
و کمی بعد در باز میشود، ممد بیرون میآید در حالیکه یک جوجهی کوچک با پرهای خیس توی دستش است.
و بعد از آن ممد جوجه را میگذارد توی سبد، سبد را میبندد ترک دوچرخه و سرگردان میشود پیِ پیدا کردن صاحب جوجه🚲
انگار که با لنگه کفشی برود پیِ سیندرلا.
چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمیگردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده.
ممد هر روز مرغ را میبرد زمین خالی و خودش تکیه به دیوار پشتیِ خانه مینشست و زمین کاویدن و نوک زدنِ مرغ را نگاه میکرد. ❗️هرچند وقتیکبار هم مرغ را میگذاشت توی سبد، میرفت، چند هفتهای ناپدید میشد و بعد برمیگشت، با مرغ، بیدختر.
روزی که جنازهی مرغ🪿 را توی زمین خالی پشت خانه دفن میکرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیِش نمیگردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد میزد.
بیستسی سال بعد، وقتی ممد مُرد، توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند. روزنامههای اعلامِ قبولیهای کنکور که ممد طیِ سالها، هر سال خریده بود و با مدادِ قرمز، دورِ اسم همهی "طاهر"های قبولیِ پزشکی خط کشیده بوده🥹❣
#سودابه_فرضی
پدرم دوستی داشت که بهش میگفتند "ممد سرگردان".
میگفتند آن قدیمها، جوان که بوده عاشق دختری میشود از همسایهها❣ دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانوادهها که با بقیه دمخور نمیشوند، سرشان به لاک خودشان است، کمحرف و بیحاشیه و بیآزارند و از زورِ بیصدایی، کند ذهن به نظر میرسند. اهل محل به این خانواده میگفتند "طفلکیها" و ممد، عاشق دخترِ طفلکیها بود.
دختر هر روز جوجههایش را میبرده توی زمین خالی پشت خانه میچرانده🐥
ممد میایستاده و از دور دختر را نگاه میکرده، توی رویاهای آیندهاش که برای رفقا تعریف میکرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشتهاند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده". 🥹
وقتی دختر که از کنارشان میگذشته ساکت و سربهزیر میشده. حتی یکبار به دختر کمک میکند که یکی از جوجههایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بینشان ردوبدل نمیشود.
ممد، اسطورهی عشق در سکوت بوده.
تا اینکه یک تابستان🌱، ممد و خانواده چند روزی میروند شهرستان و وقتی برمیگردند خانوادهی طفلکیها از آن محل رفته بودند.
نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی♨️
ممد خیره میشود به درِ بستهی خانهی طفلکیها، هاجوواج، بهتزده...
بعد از روی دیوار میپرد توی خانهی و چند دقیقه که میگذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را میشنوند که میپیچد توی خانهی خالی و از روی دیوارها میریزد بیرون.
و کمی بعد در باز میشود، ممد بیرون میآید در حالیکه یک جوجهی کوچک با پرهای خیس توی دستش است.
و بعد از آن ممد جوجه را میگذارد توی سبد، سبد را میبندد ترک دوچرخه و سرگردان میشود پیِ پیدا کردن صاحب جوجه🚲
انگار که با لنگه کفشی برود پیِ سیندرلا.
چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمیگردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده.
ممد هر روز مرغ را میبرد زمین خالی و خودش تکیه به دیوار پشتیِ خانه مینشست و زمین کاویدن و نوک زدنِ مرغ را نگاه میکرد. ❗️هرچند وقتیکبار هم مرغ را میگذاشت توی سبد، میرفت، چند هفتهای ناپدید میشد و بعد برمیگشت، با مرغ، بیدختر.
روزی که جنازهی مرغ🪿 را توی زمین خالی پشت خانه دفن میکرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیِش نمیگردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد میزد.
بیستسی سال بعد، وقتی ممد مُرد، توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند. روزنامههای اعلامِ قبولیهای کنکور که ممد طیِ سالها، هر سال خریده بود و با مدادِ قرمز، دورِ اسم همهی "طاهر"های قبولیِ پزشکی خط کشیده بوده🥹❣
#سودابه_فرضی
#داستانک
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم☎️آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم👀
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ،❗️ که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت 🥹چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد ☎️ به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»🌱
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست❓»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری❓»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی❓»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد📘
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»🕊
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد💔
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم👌
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد✈️
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند❓»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»🙂
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است🥀
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوام با شارون صحبت کنم❓»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»🥺
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید❓»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را میفهمد»🌼
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید💫
برگرفته از داستانی کوتاه از #پُل_ویلارد
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم☎️آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم👀
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ،❗️ که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت 🥹چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد ☎️ به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»🌱
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست❓»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری❓»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی❓»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد📘
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»🕊
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد💔
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم👌
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد✈️
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند❓»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»🙂
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است🥀
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوام با شارون صحبت کنم❓»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»🥺
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید❓»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را میفهمد»🌼
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید💫
برگرفته از داستانی کوتاه از #پُل_ویلارد
#داستانک
روزی قوری چینی 🫖 همین که چشمهایش را باز کرد، دید دلش میخواهد بهترین چای دنیا را دم کند☕️ اما چای خشک تمام شده بود و آقای خانه رفته بود چای بخرد. قوری طاقت نداشت.
نمیتوانست تا آمدن آقای خانه صبر کند. دلش ضعف میرفت برای دم کردن، حالا هرچی که باشد. قوری اطرافش را نگاه کرد تا چیزی برای دم کردن پیدا کند❗️
قوری راه افتاد، گشتی توی خانه بزند. سر راه چشمش افتاد به یک کتاب📘 فوری آن را برداشت و انداخت توی خودش تا سر فرصت آنرا دم کند. کمی دیگر رفت و گلدان کریستال بدون گل را دید. 🪴گفت: «بهبه، بهبه.» گلدان را انداخت توی خودش. جلوتر رفت و جاکفشی را دید و ذوق کرد و گفت: «چه چیزها توی این خانه هست و من خبر نداشتم.» جاکفشی هم رفت توی قوری. قابعکس 🗾و ساعت دیواری و قالی و مبل و میز هم رفتند توی قوری. تلویزیون📺 و پرده و پنجره و دیوار سمت راست و دیوار سمت چپ و سقف و همهی خانه رفتند توی قوری.
قوری راه افتاد و تمام ماشینها را مثل چای خشک ریخت توی شکمش🚗 همهی خیابانها را انداخت بالا و بعد نوبت دریاها و دریاچهها شد🌊 همهی دنیا را کرد تو شکمش
و گفت: «حالا کمی حرارت لازم دارم تا دنیا دم بکشد.» و رفت زیر خورشید دراز کشید و منتظر شد دنیا دم بکشد🌞
#چای_دم_کشیده_ی_دنیا
#فریبا_کلهر
روزی قوری چینی 🫖 همین که چشمهایش را باز کرد، دید دلش میخواهد بهترین چای دنیا را دم کند☕️ اما چای خشک تمام شده بود و آقای خانه رفته بود چای بخرد. قوری طاقت نداشت.
نمیتوانست تا آمدن آقای خانه صبر کند. دلش ضعف میرفت برای دم کردن، حالا هرچی که باشد. قوری اطرافش را نگاه کرد تا چیزی برای دم کردن پیدا کند❗️
قوری راه افتاد، گشتی توی خانه بزند. سر راه چشمش افتاد به یک کتاب📘 فوری آن را برداشت و انداخت توی خودش تا سر فرصت آنرا دم کند. کمی دیگر رفت و گلدان کریستال بدون گل را دید. 🪴گفت: «بهبه، بهبه.» گلدان را انداخت توی خودش. جلوتر رفت و جاکفشی را دید و ذوق کرد و گفت: «چه چیزها توی این خانه هست و من خبر نداشتم.» جاکفشی هم رفت توی قوری. قابعکس 🗾و ساعت دیواری و قالی و مبل و میز هم رفتند توی قوری. تلویزیون📺 و پرده و پنجره و دیوار سمت راست و دیوار سمت چپ و سقف و همهی خانه رفتند توی قوری.
قوری راه افتاد و تمام ماشینها را مثل چای خشک ریخت توی شکمش🚗 همهی خیابانها را انداخت بالا و بعد نوبت دریاها و دریاچهها شد🌊 همهی دنیا را کرد تو شکمش
و گفت: «حالا کمی حرارت لازم دارم تا دنیا دم بکشد.» و رفت زیر خورشید دراز کشید و منتظر شد دنیا دم بکشد🌞
#چای_دم_کشیده_ی_دنیا
#فریبا_کلهر
#داستانک
یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد🌱
کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود...
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : عروسکم گم شده❗️
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت❗️
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : از کجا میدونی❓
کافکا هم می گوید : برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه 💌
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش🥹
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است✍
و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشته عروسکش هستند✨
و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند❣
این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستانهایش بنویسد📗؛ واقعا تأثیرگذار است...
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود.
- اما چرا عروسکم برای شما نامه نوشته❓
این دومین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بی هیچ تردیدی گفت : چون من نامهرسان عروسکها هستم🥲
#فرانتس_کافکا
یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد🌱
کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود...
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : عروسکم گم شده❗️
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت❗️
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : از کجا میدونی❓
کافکا هم می گوید : برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه 💌
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش🥹
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است✍
و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشته عروسکش هستند✨
و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند❣
این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستانهایش بنویسد📗؛ واقعا تأثیرگذار است...
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود.
- اما چرا عروسکم برای شما نامه نوشته❓
این دومین سوال کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بی هیچ تردیدی گفت : چون من نامهرسان عروسکها هستم🥲
#فرانتس_کافکا
#داستانک
سالها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر میرفتم مدرسه دنبالش🥀
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد میشدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایهی چوبیاش جلوی در🚪
درست همان لحظه که از جلویش رد میشدیم پیرمرد کمی خودش را جلو میکشید و رو به دخترم میگفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه میرفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازیای که اوایل دخترم را از جا میپراند اما کمکم عادت کرد و انگار معتادش شد❣
سرگرمیِ دونفرهشان بود؛ کمی مانده به درِ خانهی پیرمرد، اینیکی منتظر پخشنیدن بود و آنیکی آمادهی پخگفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بیهیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده"🥹
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جواب پخ نخندید🌱 دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. فقط اخم کرد.
پیرمرد جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازیاش زده باشد زیر قواعد بازی.
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.
فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود. چهارپایهی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
نگران شدیم، نکند...……💔
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.
دخترم بغض داشت. آن روز آخر، خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
دیگر خبری از پخ و خندهی هرروزه نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را میآمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد میشدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب دیده و حافظهاش مخدوش شده... گفتند بچههایش را خوب به جا نمیآورد🥺
یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دستها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل.
دخترم قدمهایش را تند کرد. جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت.
خیره بودیم به دهانش، منتظر، برای یک پخ، یک پخِ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود.
نگفت، با چشمهایی خالی نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود.
دخترم جلو رفت، ایستاد روبرویش. پیرمرد تکان نخورد. دخترم گفت: "پخ..."
پیرمرد اول فقط نگاه کرد، یکدفعه چشمهایش برق زد، خندید🥲
#سودابه_فرضی_پور
سالها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر میرفتم مدرسه دنبالش🥀
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد میشدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایهی چوبیاش جلوی در🚪
درست همان لحظه که از جلویش رد میشدیم پیرمرد کمی خودش را جلو میکشید و رو به دخترم میگفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه میرفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازیای که اوایل دخترم را از جا میپراند اما کمکم عادت کرد و انگار معتادش شد❣
سرگرمیِ دونفرهشان بود؛ کمی مانده به درِ خانهی پیرمرد، اینیکی منتظر پخشنیدن بود و آنیکی آمادهی پخگفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بیهیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده"🥹
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جواب پخ نخندید🌱 دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. فقط اخم کرد.
پیرمرد جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازیاش زده باشد زیر قواعد بازی.
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.
فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود. چهارپایهی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
نگران شدیم، نکند...……💔
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.
دخترم بغض داشت. آن روز آخر، خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
دیگر خبری از پخ و خندهی هرروزه نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را میآمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد میشدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب دیده و حافظهاش مخدوش شده... گفتند بچههایش را خوب به جا نمیآورد🥺
یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دستها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل.
دخترم قدمهایش را تند کرد. جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت.
خیره بودیم به دهانش، منتظر، برای یک پخ، یک پخِ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود.
نگفت، با چشمهایی خالی نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود.
دخترم جلو رفت، ایستاد روبرویش. پیرمرد تکان نخورد. دخترم گفت: "پخ..."
پیرمرد اول فقط نگاه کرد، یکدفعه چشمهایش برق زد، خندید🥲
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
دیوانه بود، مجنون.
میگفتند پسربچه که بوده سرش خورده بوده لبهی تابِ فلزی. وسط تاب خوردن، از روی آن پریده بوده و هنوز از جا بلند نشده بوده که تاب، رفته بوده و برگشته بوده و خورده بوده پسِ سرش و عقل، پریده بوده🥹
دیوانهی خطرناکی نبود، اما قابلکنترل هم نبود❗️
حالا دیگر جوان شده بود و برعکسِ مغزش، بقیهی بدنش درست کار میکرد، عین ساعت〽️
زنهای محل که شکایت آورده بودند امنیت ندارند، پدر و مادرش رفته بودند تو لک❗️
چند روزی توی خانه نگهش داشته بودند، اما نمیشد که!
این شد که یک روز صبح، پدر همین که میخواست برود سرِ کار، دستش را گرفت و آورد کنار درختِ جلوی خانه🌳 و پایش را با طناب، سفت و محکم، با گرههای ملوانی، بست به درخت...
از آن روز، دیوانه، بسته، مینشست کنار درخت. اوایل یادش میرفت دربند است، بلند میشد که راه بیفتد. چند قدم میرفت، طناب کشیده میشد، برمیگشت نگاهش میکرد، یادش میآمد و دوباره میرفت مینشست، تکیه به درخت🍂
یکی دوبار سعی کرده بود طناب را بکشد و پاره کند. نتوانسته بود و همین که دیده بود نمیتواند، تن داده بود. نشسته بود و با چشمهای خالی از زندگی خیره شده بود به زندگیِ بقیه.
حالا محل، یک مجسمهی ثابت داشت: دیوانه و درخت، دیوانه در بند، دیوانهای و طنابی...💔
شبها که میرفت توی خانه، طناب باز میماند روی زمین؛ شبیه ماری که با چشمهایش پیِ طعمه بگردد✨
یک روز، پدرش دید باد و باران و آفتابِ چندماهه طناب را پوسانده. رفت توی خانه و انگار طناب پیدا نکرده بود که با چند متر کشِ شلوار برگشت
کشها را چند لا کرد و بست جای طناب و آن سرش را به پای او🥀
دیوانه، فهمید چیزی تغییر کرده. بلند شد، چند قدم رفت، کش که تمام شد، باز رفت، کش، کش آمد...
دیوانه خندید😄
هنوز نگاهِ سپاسگزارش به پدرش را یادم است. چشمهایش برق میزد. حالا میتوانست یک متر برود و بعد نیم متر کش را بکشاند.
به او نیممتر اختیار داده شده بود و او برای این آزادیِ نیممتری طوری به پدرش نگاه کرد که انگار کسی سند گذاشته باشد و از زندان چندین ساله رهانده باشدش🥲
نیممتر آزادیِ عمل، از او یک موجود انسانی ساخته بود. موجودی با اختیار.
اگر میخواست میتوانست قدِ کش برود و اگر "دلش میخواست" نیممتر هم بیشتر❗️
حالا روزش شده بود این: بلند میشد، تا کش اجازه میداد میرفت. بعد زور میزد و کمی بیشتر میرفت، بعد به کش لبخند میزد. لبخندی گشاد، نیممتری...🍃🍁
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
اسمش مجید بود.تو محل همه بهش میگفتن مجید سه تاری🪄
همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد،بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه
هرشب مینشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن🪕
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم میگفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم❣
خوشتیپ،مهربون.دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن.خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه،به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه🥹
اما مجید تو حال و هوای خودش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت،تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون🌱
اسمش ریحان بود…!
من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود.اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده❗️
چند ماه بعد،تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد.درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر میخوند:
(عالم سنه حیران ریحان،جانیم سنه قربان ریحان).
از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمیدیدیم،نه من،نه هیچکس دیگه ای.فقط شب ها با صدای سوزناکش،غم عجیبی پر میکرد تو دل آدمهای محل…
تو این سال ها،چند بار اونم آخر شبها دیدمش.موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن،بوی سیگار از تنش بلند میشد🚬
انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم،یه جوری نگاهم میکرد که فکر میکردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه،دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن.صدای گریه میومد.همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه🥺
فهمیدم که اتفاق بدی افتاده.پاهام میلرزید.رفتم جلو،دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ،دورش نقش بسته .
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان):
#مهران_قدیری💔
اسمش مجید بود.تو محل همه بهش میگفتن مجید سه تاری🪄
همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد،بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه
هرشب مینشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن🪕
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم میگفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم❣
خوشتیپ،مهربون.دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن.خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه،به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه🥹
اما مجید تو حال و هوای خودش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت،تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون🌱
اسمش ریحان بود…!
من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود.اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده❗️
چند ماه بعد،تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد.درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر میخوند:
(عالم سنه حیران ریحان،جانیم سنه قربان ریحان).
از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمیدیدیم،نه من،نه هیچکس دیگه ای.فقط شب ها با صدای سوزناکش،غم عجیبی پر میکرد تو دل آدمهای محل…
تو این سال ها،چند بار اونم آخر شبها دیدمش.موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن،بوی سیگار از تنش بلند میشد🚬
انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم،یه جوری نگاهم میکرد که فکر میکردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه،دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن.صدای گریه میومد.همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه🥺
فهمیدم که اتفاق بدی افتاده.پاهام میلرزید.رفتم جلو،دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ،دورش نقش بسته .
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان):
#مهران_قدیری💔
#داستانک
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود🥹
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود. میگفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب میزده، برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.❣
پیر که شده، دیگر نخود نریخته
اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ 🧊میخورد، ولی یخچال نداشت. مامان میگفت: "جگرش داغه!"
ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او👉
با بابا رفیق بود
برایش شالگردن 🧣و جوراب پشمی🧦 میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم❓ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم..
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این بهبعد در بزن!"...ننه، مکث کرد💔
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت:
"دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان.🥺 درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارتزدن بود برای ورود به شرکت خودش..او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند
"بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن"🥀
یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد🫙 جگرش داغ شده بود.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،چقدر آثار به همراه دارد
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود🥹
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود. میگفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب میزده، برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.❣
پیر که شده، دیگر نخود نریخته
اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ 🧊میخورد، ولی یخچال نداشت. مامان میگفت: "جگرش داغه!"
ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او👉
با بابا رفیق بود
برایش شالگردن 🧣و جوراب پشمی🧦 میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم❓ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم..
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این بهبعد در بزن!"...ننه، مکث کرد💔
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت:
"دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان.🥺 درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارتزدن بود برای ورود به شرکت خودش..او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند
"بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن"🥀
یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد🫙 جگرش داغ شده بود.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،چقدر آثار به همراه دارد
#داستانک
عاقد گفت: عروس خانوم وكيلم❓
گفتند: عروس رفته گل بچينه.
دوباره پرسيد: وكيلم عروس خانوم❓
- عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت: براى بار سوم مى پرسم، عروس خانم وكيلم❓
عروس رفته...
عروس رفته بود!
شيرين سيزده سالش بود
وراج و پر هيجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت 🌳پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد، بد دل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس👉
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاک🏃♀
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمانها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند . لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله❗️ براى بار دهم مى پرسم. وكيلم❓❔
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه💎 زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جووووجه 😠
و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته.
فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره😥
زهره تمرين كرد يواش حرف بزند.
كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند❓ فقط در صورت لزوم!
آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو. فهمیدی ضعیفه❓
زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود🥹 الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگيره برادر❗️
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر
چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت🩶🥺
#ناشناس
عاقد گفت: عروس خانوم وكيلم❓
گفتند: عروس رفته گل بچينه.
دوباره پرسيد: وكيلم عروس خانوم❓
- عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت: براى بار سوم مى پرسم، عروس خانم وكيلم❓
عروس رفته...
عروس رفته بود!
شيرين سيزده سالش بود
وراج و پر هيجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت 🌳پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد، بد دل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس👉
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاک🏃♀
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمانها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند . لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله❗️ براى بار دهم مى پرسم. وكيلم❓❔
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه💎 زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جووووجه 😠
و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته.
فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره😥
زهره تمرين كرد يواش حرف بزند.
كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند❓ فقط در صورت لزوم!
آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو. فهمیدی ضعیفه❓
زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود🥹 الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگيره برادر❗️
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر
چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت🩶🥺
#ناشناس
#داستانک
آقا صمد همسایهمان بود.
همسایهای که بازی در کوچه را کوفتمان میکرد❗️ از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن❌ سروصدا اگر میکردیم توپمان را پاره و طناب بازیمان را قیچی میکرد🥺
هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد، اهل محل اسمش را گذاشته بودند سگ آقای پتیبل!
یک روز، یک گروه دورهگرد تعزیهخوانی وارد کوچهمان شد.
گروه کوچک جمعوجوری که حرملهاش با حفظ نقش، شمر هم بود و قاسمش به وقتش علیاکبر هم میشد.
گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقهای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند.
اهل محل جمع شدند. نوحهخوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند.💸 مردم یکییکی جلو آمدند و اسکناسهایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق.
من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آنطرفتر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.🥸
یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من میتوانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص...
آنوقت کوچه قرقِ ما بچهها میشد و میتوانستیم بیسرخر بازی کنیم.
رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم❗️
آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظهای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟"
زبانم بند آمده بود. منومنی کردم و گفتم: "هیچی..."😥
کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشمهایش میترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من."
من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علیاصغر، چشمهایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره!
همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش...
یکآن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم. 🫣
مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش.
اگر راستراستی بمیرد...؟❓ راستراستی میمرد دیگر! مگر میشود آدم از تعزیه حاجت نگیرد...❓
کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیستتومان دیگر بدهم که خنثی شود.
از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر میمرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجارهای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی.
صبح فردا درِ خانهی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟ ❓🍀
میخواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقلکم!
بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت.
بعد از آن، وقت بازی سر بچهها داد میکشیدم که جلوی خانهی آقا صمد سروصدا راه نیندازند. و توی دلم میگفتم: "بذارین این روزای آخر راحت بخوابه..."
کوپن که اعلام میشد خبرش میکردم، خیرات و نذری که پخش میشد سهم او را ویژه، چربتر، خودم میبردم...
جارو را از خانهمان میآوردم و جلوی در خانهاش را میروفتم... 🚪حس تمیز کردن جلوی درِ خانهی عزا را داشتم.
بیهوا میپرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارین؟
هیچوقت چیزی لازم نداشت.
چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز!
یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده🤍
یک روز وقت بازی توپمان افتاد توی خانهی آقا صمد... صدای شکستن شیشه آمد.
گفتیم الان است که پارهاش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من...
رو به من لبخند زد: "بازی کن!"
و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما.
آقا صمد را محبت، نه که نکشته بود، زنده کرده بود👌❣
.
آقا صمد همسایهمان بود.
همسایهای که بازی در کوچه را کوفتمان میکرد❗️ از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن❌ سروصدا اگر میکردیم توپمان را پاره و طناب بازیمان را قیچی میکرد🥺
هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد، اهل محل اسمش را گذاشته بودند سگ آقای پتیبل!
یک روز، یک گروه دورهگرد تعزیهخوانی وارد کوچهمان شد.
گروه کوچک جمعوجوری که حرملهاش با حفظ نقش، شمر هم بود و قاسمش به وقتش علیاکبر هم میشد.
گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقهای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند.
اهل محل جمع شدند. نوحهخوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند.💸 مردم یکییکی جلو آمدند و اسکناسهایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق.
من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آنطرفتر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.🥸
یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من میتوانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص...
آنوقت کوچه قرقِ ما بچهها میشد و میتوانستیم بیسرخر بازی کنیم.
رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم❗️
آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظهای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟"
زبانم بند آمده بود. منومنی کردم و گفتم: "هیچی..."😥
کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشمهایش میترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من."
من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علیاصغر، چشمهایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره!
همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش...
یکآن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم. 🫣
مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش.
اگر راستراستی بمیرد...؟❓ راستراستی میمرد دیگر! مگر میشود آدم از تعزیه حاجت نگیرد...❓
کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیستتومان دیگر بدهم که خنثی شود.
از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر میمرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجارهای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی.
صبح فردا درِ خانهی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟ ❓🍀
میخواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقلکم!
بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت.
بعد از آن، وقت بازی سر بچهها داد میکشیدم که جلوی خانهی آقا صمد سروصدا راه نیندازند. و توی دلم میگفتم: "بذارین این روزای آخر راحت بخوابه..."
کوپن که اعلام میشد خبرش میکردم، خیرات و نذری که پخش میشد سهم او را ویژه، چربتر، خودم میبردم...
جارو را از خانهمان میآوردم و جلوی در خانهاش را میروفتم... 🚪حس تمیز کردن جلوی درِ خانهی عزا را داشتم.
بیهوا میپرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارین؟
هیچوقت چیزی لازم نداشت.
چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز!
یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده🤍
یک روز وقت بازی توپمان افتاد توی خانهی آقا صمد... صدای شکستن شیشه آمد.
گفتیم الان است که پارهاش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من...
رو به من لبخند زد: "بازی کن!"
و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما.
آقا صمد را محبت، نه که نکشته بود، زنده کرده بود👌❣
.
#داستانک
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، 📕وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند🧸🛠
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ❓
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم🫣
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول❗️
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم〽️ چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود🪟 ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام❄️
من همیشه کفشهایم نو بود👞 چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم🥹
و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم🍪 من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم ❓
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم 🍿 یک روز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه🐸
می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد🥺
.
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، 📕وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند🧸🛠
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ❓
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم🫣
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول❗️
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم〽️ چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود🪟 ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام❄️
من همیشه کفشهایم نو بود👞 چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم🥹
و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم🍪 من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم ❓
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم 🍿 یک روز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه🐸
می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد🥺
.
#داستانک
میز چرخخیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک🍟 و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همهی بساط کاسبی ما بود.
بابا دو کوچه پایینتر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بستههای مغازهاش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشمبهراه مشتری.
گوشههای کوچه، توی باغچههای قاعدهی پشت خاکانداز، هنوز کمی برف چرک یخزده بود،❄️ ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان میکرد.
کمی که نشستیم درِ سبزِ خانهی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهای چاق و کجش.
آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آنقدر پهن بود که اگر سهچهار تا از بچههای کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید.
سگگ کمربندش را میانداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم میشد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینهاش میچسبند به چانهاش و حسابی هنوهون میکرد🥲
از در که آمد بیرون، چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی میکنین❓"
بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفهی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!"
ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه داشتیم.
آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بستهی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزهس!"
دستش را که باید میرفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه افتاد سمت سر کوچه.
ما به هم نگاه کردیم. پولش❓
آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار میداد روی چرخها، چرخها را میچرخاند، با چرخ کمباد میجنگید، ویلچر را کنترل میکرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را میکشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما میماسید🤕
به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانههای درشت عرق را روی پیشانیاش دید.
کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخها را چرخاند، نیمدور زد، برگشت سمت ما.
به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟"
چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟"
گفتیم: "چرا!"
گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین." بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین."
باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هنوهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانهاش.
گفت: "بله؟"
گفتیم: "پول آدامس!"
لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد🥹
برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانهاش.
در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم.
آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، بهخاطر اینکه به ما درس حقطلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدیمندلیاش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته بود، نفسنفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم.
آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانهای و بگوییم: "پولش❗️
#سودابه_فرضی_پور
میز چرخخیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک🍟 و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همهی بساط کاسبی ما بود.
بابا دو کوچه پایینتر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بستههای مغازهاش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشمبهراه مشتری.
گوشههای کوچه، توی باغچههای قاعدهی پشت خاکانداز، هنوز کمی برف چرک یخزده بود،❄️ ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان میکرد.
کمی که نشستیم درِ سبزِ خانهی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهای چاق و کجش.
آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آنقدر پهن بود که اگر سهچهار تا از بچههای کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید.
سگگ کمربندش را میانداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم میشد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینهاش میچسبند به چانهاش و حسابی هنوهون میکرد🥲
از در که آمد بیرون، چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی میکنین❓"
بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفهی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!"
ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه داشتیم.
آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بستهی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزهس!"
دستش را که باید میرفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه افتاد سمت سر کوچه.
ما به هم نگاه کردیم. پولش❓
آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار میداد روی چرخها، چرخها را میچرخاند، با چرخ کمباد میجنگید، ویلچر را کنترل میکرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را میکشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما میماسید🤕
به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانههای درشت عرق را روی پیشانیاش دید.
کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخها را چرخاند، نیمدور زد، برگشت سمت ما.
به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟"
چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟"
گفتیم: "چرا!"
گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین." بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین."
باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هنوهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانهاش.
گفت: "بله؟"
گفتیم: "پول آدامس!"
لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد🥹
برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانهاش.
در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم.
آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، بهخاطر اینکه به ما درس حقطلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدیمندلیاش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته بود، نفسنفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم.
آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانهای و بگوییم: "پولش❗️
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
به آخرین خانهی روستا که توضیح میدهد گاز چیست و گازکشی چه فایدهای دارد، دیگر حسابی برف گرفته و شغالها شروع میکنند به خواندن🐩 زیپ کاپشنش را تا بیخ گلو کیپ میکند. اینجا دیگر موتور نمیکشد و مجبور است آن را دنبال خودش بکشد.
از ظهر به کلی سوال تکراری جواب داده: یعنی دیگه لازم نیست کپسول بگیریم❓یعنی مثل آب که تو لوله میاد، گاز هم میاد❓ زمستونا لولههاش یخ نمیزنه❓
این خانه آخر بود. پیرمرد هنوز در را نبسته که میپرسد: "میخوای بزنی به جاده❓"
میگوید که چارهای ندارد.
پیرمرد جواب میدهد چرا ندارد؟ توی خانه او هم چاره دارد و هم یک کاسه کلهجوش🍚
جوان تازه میفهمد که این بوی کشک و نعنا که هواییاش کرده از پشت همین در و دیوار میآید.
توی خانه، پیرزن برایش یک شلوار گرمکن آبی میآورد که مال پسرش است👖شلوار را میپوشد و میخزد زیر کرسی.
پیرمرد گفته بود همین کرسی برایشان بس است، گفته بود ندارد خرج لوله و منقل گاز کند!
چایِ ☕️ بعد از شام را که میخورند، پيرمرد با شرمندگی نامهای میسُراند روی کرسی "چشمام سو نداره"
پیرزن زانویش را میمالد و میگوید که نامه پسرش است. نامه را باز میکند.
یکبار از بالا تا پایین خط سیاه ریز را با چشم و بدون لب میخواند.
بعد بلند میخواند: "سلام. حالتان چطور است؟"
مکث میکند و بعد از خودش اضافه میکند: "پدر و مادر عزیزم!"
پيرمرد توی جایش جابجا میشود.
میخواند: "من سرمای بدی خوردم." به پیرزن نگاه میکند و از خودش اضافه میکند: "ولی الان خوبِ خوبم."
با چشم و بیصدا میخواند: "دیگر به آن دهکوره برنمیگردم."
آب دهانش را قورت میدهد. بلند میگوید: "نوشته ممکنه یه کم بیشتر بمونم."
دیگر نامهی اصلی را رها کرده و نامه ذهنی میخواند: قربانِ دستهای پدر میرود، از زانودرد مادر میپرسد، برای دستپختش ابراز دلتنگی میکند و نمیخواند که اگر آنها گوسفندها را میفروختند او میتوانست ماشین بخرد و برود توی اسنپ،🚗 نمیخواند که اگر همه داروندارشان را خرج درمان بچهی دیگرشان نمیکردند که تازه آخرش بمیرد، حالا میتوانستند برای او توی تهران خانه بخرند.
نامه را بهجای "بهزاد" خالی، با "فدایتان بهزاد" تمام میکند.
پیرمرد لبخند میزند🙂
توی اتاق بغلی برای جوان جا میاندازند.بالش و لحاف و تنگ آب میگذارند.
چراغها را که خاموش میکنند پیرزن آرام میگوید: "اونجاش رو که نوشته دیگه به این دهکوره برنمیگرده نخوند."
پیرمرد میگوید: "نخوند که نوشته شما به من ظلم کردید."
پیرزن چشمهایش را میبندد و زیرلب زمزمه میکند: "فدایتان بهزاد!"🍀
لبخند میزند.
#سودابه_فرضی_پور
به آخرین خانهی روستا که توضیح میدهد گاز چیست و گازکشی چه فایدهای دارد، دیگر حسابی برف گرفته و شغالها شروع میکنند به خواندن🐩 زیپ کاپشنش را تا بیخ گلو کیپ میکند. اینجا دیگر موتور نمیکشد و مجبور است آن را دنبال خودش بکشد.
از ظهر به کلی سوال تکراری جواب داده: یعنی دیگه لازم نیست کپسول بگیریم❓یعنی مثل آب که تو لوله میاد، گاز هم میاد❓ زمستونا لولههاش یخ نمیزنه❓
این خانه آخر بود. پیرمرد هنوز در را نبسته که میپرسد: "میخوای بزنی به جاده❓"
میگوید که چارهای ندارد.
پیرمرد جواب میدهد چرا ندارد؟ توی خانه او هم چاره دارد و هم یک کاسه کلهجوش🍚
جوان تازه میفهمد که این بوی کشک و نعنا که هواییاش کرده از پشت همین در و دیوار میآید.
توی خانه، پیرزن برایش یک شلوار گرمکن آبی میآورد که مال پسرش است👖شلوار را میپوشد و میخزد زیر کرسی.
پیرمرد گفته بود همین کرسی برایشان بس است، گفته بود ندارد خرج لوله و منقل گاز کند!
چایِ ☕️ بعد از شام را که میخورند، پيرمرد با شرمندگی نامهای میسُراند روی کرسی "چشمام سو نداره"
پیرزن زانویش را میمالد و میگوید که نامه پسرش است. نامه را باز میکند.
یکبار از بالا تا پایین خط سیاه ریز را با چشم و بدون لب میخواند.
بعد بلند میخواند: "سلام. حالتان چطور است؟"
مکث میکند و بعد از خودش اضافه میکند: "پدر و مادر عزیزم!"
پيرمرد توی جایش جابجا میشود.
میخواند: "من سرمای بدی خوردم." به پیرزن نگاه میکند و از خودش اضافه میکند: "ولی الان خوبِ خوبم."
با چشم و بیصدا میخواند: "دیگر به آن دهکوره برنمیگردم."
آب دهانش را قورت میدهد. بلند میگوید: "نوشته ممکنه یه کم بیشتر بمونم."
دیگر نامهی اصلی را رها کرده و نامه ذهنی میخواند: قربانِ دستهای پدر میرود، از زانودرد مادر میپرسد، برای دستپختش ابراز دلتنگی میکند و نمیخواند که اگر آنها گوسفندها را میفروختند او میتوانست ماشین بخرد و برود توی اسنپ،🚗 نمیخواند که اگر همه داروندارشان را خرج درمان بچهی دیگرشان نمیکردند که تازه آخرش بمیرد، حالا میتوانستند برای او توی تهران خانه بخرند.
نامه را بهجای "بهزاد" خالی، با "فدایتان بهزاد" تمام میکند.
پیرمرد لبخند میزند🙂
توی اتاق بغلی برای جوان جا میاندازند.بالش و لحاف و تنگ آب میگذارند.
چراغها را که خاموش میکنند پیرزن آرام میگوید: "اونجاش رو که نوشته دیگه به این دهکوره برنمیگرده نخوند."
پیرمرد میگوید: "نخوند که نوشته شما به من ظلم کردید."
پیرزن چشمهایش را میبندد و زیرلب زمزمه میکند: "فدایتان بهزاد!"🍀
لبخند میزند.
#سودابه_فرضی_پور
#داستانک
تو زندگیم آدم عجیب و غریب کم ندیدم.از حسن شیره ای که به دست راست خودش فحش ناموس می داد که چرا تو خماری زدی تو گوش بچه م❗️
تا زهره خانوم که زنبیل خریدش رو برمی داشت می رفت محله ی قدیمی، به همه می گفت دارم میرم جَوونی م رو بخرم!ولی هیچ وقت هیچی تو زنبیلش نبود! هیچوقت جَوون نشد.حداقل تا وقتی که تو این دنیا بود🥲
ولی عجیب تر از همه «علی تُرمز»بود🌱
علی تُرمز با مادرش زندگی می کرد.صبح ها یه صندلی پلاستیکی سفید می ذاشت جلو در خونه و تا شب همون جا بود. اگه بچه ای تند می دویید دعواش می کرد و می گفت آروم، انقدر ندو💫
اگه موتوری، ماشینی با سرعت از کوچه رد می شد، دمپایی آبی ش رو در می آورد پرت می کرد طرفش... داد می زد تُرمز کن ، تُرمز کن ، تُرمز کن🔺
خودش انقدر آروم راه می رفت که اگه با یه لاک پشت🐢 مسابقه دو می ذاشت معلوم نبود کدومشون برنده میشن.
درباره ی زندگی علی قصه های زیادی شنیده بودم. هر کسی یه چیزی می گفت ولی فقط یه قصه حقیقت داشت:
«علی و زنش مریم تو راه برگشت از ماه عسل بودن که مریم میگه هوس آش کردم…آشکده می زنن کنار... علی رو میکنه به مریم و با شیطونی خاصی میگه نکنه ویار کردی❓
مریم می خنده و میگه چند شب پیش رو یادت بیاد... هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه🔅 برای ویار زوده ولی به وقتش باید همش تو بازار دنبال ویارهای من بگردی. علی هم میگه من دور تو می گردم❣
مریم با خوردن حبوبات آش می ترسه دل درد بگیره و آش رو کامل نمی خوره. برای همین کاسه ی آش رو با خودش میاره تو ماشین و حرکت می کنن🍵
چند دقیقه ی بعد مریم قاشق عشق رو،پر از آش می کنه و به علی میگه بگو اااا...علی پشت فرمون میگه اااا و قاشق آش رو می کنه تو دهنش و به مریم نگاه می کنه. به مریم که رنگش مثل گچ شده. مریم سه بار داد می زنه علی تُرمز کن، علی تُرمز کن، علی تُرمز کن. آش و شیشه های ماشین با هم یکی میشن. علی سرش به فرمون می خوره و بیهوش میشه و مریم ... »🩶
شب های جمعه، علی تُرمز کت شلوار دامادیش رو می پوشه و میره جلوی آینه... نوک انگشتاش رو تف مالی می کنه و به موهای شلخته ش حالت میده🥀 عطر می زنه و هر کسی رو که می بینه ازش می پرسه خوبم❓خوش تیپم❓
وقتی خیالش راحت میشه با همون کت شلوار ، با همون عطر ، با همون حال خوب میره رو تختش می خوابه...
علی تُرمز میگه شب های جمعه مریم میاد تو خوابم... باید مرتب باشم!
امشب علی تُرمز رو دیدم. بهم گفت یکم پول داری❓بهش پول دادم و گفتم علی تُرمز پول می خوای چیکار❓
پول رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت امشب مریم رو می بینم. باید پول همراهم باشه ، شاید ویار داشت🫠
#حسین_حائریان
تو زندگیم آدم عجیب و غریب کم ندیدم.از حسن شیره ای که به دست راست خودش فحش ناموس می داد که چرا تو خماری زدی تو گوش بچه م❗️
تا زهره خانوم که زنبیل خریدش رو برمی داشت می رفت محله ی قدیمی، به همه می گفت دارم میرم جَوونی م رو بخرم!ولی هیچ وقت هیچی تو زنبیلش نبود! هیچوقت جَوون نشد.حداقل تا وقتی که تو این دنیا بود🥲
ولی عجیب تر از همه «علی تُرمز»بود🌱
علی تُرمز با مادرش زندگی می کرد.صبح ها یه صندلی پلاستیکی سفید می ذاشت جلو در خونه و تا شب همون جا بود. اگه بچه ای تند می دویید دعواش می کرد و می گفت آروم، انقدر ندو💫
اگه موتوری، ماشینی با سرعت از کوچه رد می شد، دمپایی آبی ش رو در می آورد پرت می کرد طرفش... داد می زد تُرمز کن ، تُرمز کن ، تُرمز کن🔺
خودش انقدر آروم راه می رفت که اگه با یه لاک پشت🐢 مسابقه دو می ذاشت معلوم نبود کدومشون برنده میشن.
درباره ی زندگی علی قصه های زیادی شنیده بودم. هر کسی یه چیزی می گفت ولی فقط یه قصه حقیقت داشت:
«علی و زنش مریم تو راه برگشت از ماه عسل بودن که مریم میگه هوس آش کردم…آشکده می زنن کنار... علی رو میکنه به مریم و با شیطونی خاصی میگه نکنه ویار کردی❓
مریم می خنده و میگه چند شب پیش رو یادت بیاد... هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه🔅 برای ویار زوده ولی به وقتش باید همش تو بازار دنبال ویارهای من بگردی. علی هم میگه من دور تو می گردم❣
مریم با خوردن حبوبات آش می ترسه دل درد بگیره و آش رو کامل نمی خوره. برای همین کاسه ی آش رو با خودش میاره تو ماشین و حرکت می کنن🍵
چند دقیقه ی بعد مریم قاشق عشق رو،پر از آش می کنه و به علی میگه بگو اااا...علی پشت فرمون میگه اااا و قاشق آش رو می کنه تو دهنش و به مریم نگاه می کنه. به مریم که رنگش مثل گچ شده. مریم سه بار داد می زنه علی تُرمز کن، علی تُرمز کن، علی تُرمز کن. آش و شیشه های ماشین با هم یکی میشن. علی سرش به فرمون می خوره و بیهوش میشه و مریم ... »🩶
شب های جمعه، علی تُرمز کت شلوار دامادیش رو می پوشه و میره جلوی آینه... نوک انگشتاش رو تف مالی می کنه و به موهای شلخته ش حالت میده🥀 عطر می زنه و هر کسی رو که می بینه ازش می پرسه خوبم❓خوش تیپم❓
وقتی خیالش راحت میشه با همون کت شلوار ، با همون عطر ، با همون حال خوب میره رو تختش می خوابه...
علی تُرمز میگه شب های جمعه مریم میاد تو خوابم... باید مرتب باشم!
امشب علی تُرمز رو دیدم. بهم گفت یکم پول داری❓بهش پول دادم و گفتم علی تُرمز پول می خوای چیکار❓
پول رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت امشب مریم رو می بینم. باید پول همراهم باشه ، شاید ویار داشت🫠
#حسین_حائریان